غلامحسین ساعدی در داستان کوتاه- بلندِ «دو برادر» شخصیتسازی سنتی از قهرمان داستان را نادیده میگیرد تا واکاوی ویژگیهای فردی آدمهای داستان را قدر بداند. با این همه، قهرمانان او هرگز نامی با خود به همراه ندارند. چون نمونههای فراوانی از این قهرمانان داستانی را میتوان در هر جایی از جامعه یافت.
ولی ساعدی این دو برادر را با عنوانهایی از برادر بزرگ و برادر کوچک به خوانندهاش میشناساند. با همین نامگذاری و عنوان است که فضای داستان، گسترهای قصهگونه به خود میگیرد. انگار مادر بزرگ بخواهد با قصهای از دو برادر، کودکان خانه را به خوابی شیرین و عمیق بکشاند. ساعدی از اجرای چنین شیوهای در راستای غنای بیشتر داستاننویسی خود سود میبرد. چنانکه ضمن فرآوری و بازسازی ساختار حکایتهای کهنه، الگوهایی از قصهگویی و قصهپردازی قدیمی را نیز به فضای داستانهای امروزی و مدرن میکشاند. ولی مخاطب ساعدی در داستان دو برادر هرگز با سنجهای از حکایتها و قصههای سنتی سر و کار ندارد. چون روایتهای او از حوادث داستان، همگی در فضایی از واقعیتهای جامعه امروزی به وقوع میپیوندد. بدون آنکه خیال و رؤیایی موهوم بتواند به گسترهی این واقعیتها راه بگشاید.
در ضمن برادران این داستان هرگز جنس خاصی از انسان را نمایندگی نمیکنند. بلکه زنان جامعه هم میتوانند در الگویی از شهروندان امروزی همان نقش مردان داستان را به اجرا بگذارند.
گفتنی است که در این داستان جدای از برادر کوچک و بزرگ، یک نفر پیرزن، یک نفر پزشک و یک نفر خانوم هم نقش میآفرینند. این آدمها نیز همگی بنا به نقشآفرینی خود به پهنهی متن اصلی راه مییابند تا بنا به نقشی که میپذیرند به خواننده معرفی گردند. همچنان که پیرزن نقشی از صاحبخانه را به پیش میبرد و پزشک هم در نقشی از طبیب ظاهر میشود. اما خانوم را در نقشی از معشوق به کار میگمارد.
در داستان ساعدی برادر کوچک اهل کار و تلاش است. او روزها به دنبال کار از خانه بیرون میرفت تا هزینههای جاری زندگی خود و برادرش را تأمین کند. مسؤولیتپذیری برادر کوچک شرایطی را برمیانگیخت تا او بتواند هزینههای جاری و اجارهی ماهانهی منزل را بپردازد. اما برادر بزرگ هرگز به پذیرش این نوع از مسؤولیت گردن نمینهاد. دنیای برادر بزرگ فقط در سیگار کشیدن، تخمه شکستن و کتاب خواندن خلاصه میشد. او یاد گرفته بود که نان سفید و کالباس بخورد و آنوقت با شکم پر در رختخواب لم بدهد تا خیلی راحت کتاب بخواند و تخمه بشکند.
برادر بزرگ در حقیقت نقشمایهای از روشنفکران منفعل زمانه یا مردمانی از لایههای تنپرور جامعه را برای نویسندهی داستان به اجرا میگذاشت. ساعدی بیتفاوتی او را نسبت به تغییر و دگرگونی محیط پیرامون خود، با هنجارهایی از این دست در دیدرس خواننده میگذارد. برادر بزرگ جدای از این، رفاه و آرامش فردی را دوست داشت. اما خود را از تأمین آن کنار میکشید. چون در جامعه دیگرانی را میدید که پذیرفته بودند اجرای چنین خواستی را برای امثال او تضمین کنند.
در عین حال، برادر کوچک از تأمین مخارج برادر بزرگ خود چندان آزرده نبود. آزردگی او فقط به آنجا بازمیگشت که برادر بزرگ هنوز هم مهارتهای لازم را برای یک زندگی مشترک کسب نکرده بود. به همین دلیل هم اتاق مشترکشان را با استفادهی از تفالهها و ضایعات تخمه، سیگار و سماور به گند و کثافت میکشانید. برادر کوچک دانسته یا نادانسته جارو زدن و ساماندهی آن را پذیرفته بود. چنین پدیدهای به دعواهای همیشگی آن دو دامن میزد.
خوابهای دو برادر نیز همیشه با دعواهایی از این نوع سامان میگرفت. موضوعی که خشم پیرزن صاحبخانه را برمیانگیخت. تا آنجا که او سرآخر مجبورشان کرد تا خانه را تخلیه کنند. آنوقت مسؤولیتِ پیدا کردنِ خانهی جدید، به برادر بزرگ واگذار گردید. چون این برادر بزرگ بود که با رفتار ناصواب خویش به دامنهی این اختلافها میافزود. اما همان طور که گفته شد، برادر بزرگ هرگز به پذیرش مسؤولیتهایی از این نوع گردن نمیگذاشت. او همچنان روزها را با تخمه خوردن و کتاب خواندن به بطالت میگذراند. حتا خود را به مریضی میزد تا بتواند جهت تخلیهی خانه مهلت بیشتری از پیرزن بخواهد.
پیرزن که به موضوع آگاهی کامل داشت، پزشکی را برای تشخیص درستی و صحت بیماری برادر بزرگ به خانه آورد. پزشک هم بیماری مریض خود را به درستی تشخیص داد. بدون آنکه از کم و کیف آن با مریض یا صاحبخانه سخن بگوید. پزشک آنوقت برادر بزرگ را به تخلیهی خانهی پیرزن تشویق کرد تا از این پس به همراه برادر کوچک خود در منزلی جدید سکنا بگیرد.
خانهی جدید را پزشک به برادر بزرگ معرفی کرد. خیابان این منزل جدید به قبرستانی منتهی میشد که شبانهروز آمبولانس و بولدزر در پهنهی آن زوزه میکشیدند. آمبولانس به همراه پزشک یاد شده مردهها را به قبرستان میآورد و بولدزرهم برای مردهها قبر آماده میکرد. پزشکِ داستان در واقع حرفهی خود را در نعشکشان آمبولانس به اجرا میگذاشت.
خانهی جدید از رطوبت و حشرات موذی چیزی کم نمیآورد. به همین دلیل هم نویسندهی داستان ضمن رمزگذاری خود امتداد آن را به قبرستانی عمومی میکشانید. برادر بزرگ چارهی این آسیبها را در طنابی میدید که خود را با آن به دار بزند. او پیش از این هم طناب دار را چارهای کارساز و همیشگی برای کاستیهای روانی و رفتاری خود میپنداشت.
ولی در حوادث داستان هر دو برادر به خانوم طبقهی بالای ساختمانِ جدید، دل باختند. هرچند خانوم به برادر کوچک دل باخته بود، ولی برادر بزرگ نسبت به آن بیاطلاع باقی میماند. از سویی، خانوم طبقهی بالایی هرگز با برادر بزرگ از نزدیک آشنایی نداشت. او از بالای ساختمان نامههایی را در جعبه میگذاشت و برایش روانه میکرد. در یکی از این نامهها از برادر بزرگ پرسیده بود: "ای تفاله که اون پایین افتادهای خود رامعرفی کن". برادر بزرگ هم پاسخ نامه را اینگونه فرستاد: "من همان تفالهی آدمی هستم و اسم و رسم دیگهای ندارم". دختر سپس پرسید که او از چه راهی به گذران خود ادامه میدهد. این بار هم برادر بزرگ یادآور شد که برادر کوچکش این هزینهها را میپردازد. برادر بزرگ همچنین خانوم را از اشتیاق خود به تنپروری، تخمه شکستن، مشروبخواری و خانومهای خوشگل، آگاه کرد.
دخترک به دلیل عشقبازیهای مداوم با برادر کوچک، به نحو کامل از روزگار برادر بزرگِ او نیز اطلاع داشت. او سرآخر برادر بزرگ را تشویق کرد که دست به کار شود و شر خود را از سر برادر کوچک کم کند. برادر بزرگ نیز اطاعت خود را از دستور دخترک به آگاهی او رسانید. از آن پس دیگر لب به سیگار نزد و شکستن تخمه را هم کنار گذاشت و از نوشیدن مشروب نیز دست کشید. جدای از تمامی این محرومیتها، کرمهای خانهی جدید بدجوری حالش را به هم میزد. در نتیجه دست به کار شد و با طناب دار به زندگانیاش پایان بخشید.
پس از ماجرای این خودکشی بود که پزشکِ آمبولانس، بیاطلاع از همه چیز به سراغ برادر بزرگ آمد. پزشک که از ماجرای تنبلی او آگاهی داشت، این بار به دنبالش آمده بود تا برادربزرگ را نزد خود به کاری همیشگی بگمارد. اما خودکشی این فرصت استثنایی را از او پس گرفت.
+++++++++++++++++
غلامحسین ساعدی از تخصص حرفهای خود در نوشتن داستان سود میبرد. چنانکه اغلب قهرمانان داستانش از دلهرههای روانی رنج میبرند. او از چنین پدیدهای ضمنِ نامگذاری کتابش با عنوان "واهمههای بینام و نشان" یاد میکند. چون برای همهی آن دلشورهها به ظاهر نمیتوانست علت روشن و خاصی بیابد. درواقع مجموعهای از علتها میتوانست به پیدایی این بیماریهای روانی بینجامد. در پایانِ همین ترسها و اضطرابها بود که خیلی زود سیمایی زشت از مرگ قد میکشید. موضوع مرگ هم کم و بیش درونمایهی اصلی اکثر داستانهای ساعدی است. مرگی که سرآخر از یورش انواع و اقسام دلهره و ترس میزاید. ساعدی در این راه حتا تجربههایی از فرانتس کافکا، ژان پل سارتر و آلبر کامو را با خود به همراه داشت.
خانهی اجارهای داستان دو برادر در تمثیلگذاری نویسنده، نمونهای مناسب برای شناخت جهان هستی قرار میگیرد. جهانی که انسان به طور موقت در آن به سر میبرد. چون مرگ را پیش روی خود میبیند و باید خود را برای کوچیدن از این خانههای موقت آماده کند.
ضمنِ اختلافهایی که پیش روی دو برادر شکل میگیرد، گونههایی کامل از تضادهای آشتیناپذیر نیز به نمایش درمیآید. این تضادهای اصلی و ریشهای شرایطی را برمیانگیزد تا انسانها ضمن صفآرایی طبقاتی خود در مقابل همدیگر، اهداف ناهمگونی را به پیش ببرند. چنانکه نویسنده در هنجارهای برادر کوچک قداستِ کار و تلاش بشری را ارج میگذارد. اما در هنجارهای رفتاری برادر بزرگ، گونههای ویژهای از تنبلی و تنپروری به نمایش گذاشته میشود. در واقع آنان هر یک در جامعه به اردوگاه ویژهای تعلق دارند. در یکی از آن اردوگاهها، کار و تلاش عمومی برای انسانها ثروت و رفاه میآفریند. اما مردمان اردوگاه دیگر یاد گرفتهاند تا از راه مصرف تولیدات و دسترنج این و آن، گذران خود را رونق ببخشند. با این همه، همین صفبندیهای اجتماعی در همهی جامعههای نابرابر و طبقاتی به چشم میآید.
در فضای حوادث داستان، عشق خانوم همسایه سرآخر به برادر کوچک اختصاص مییابد، تا از همین راه پدیدهی عشق نیز بنا به طبیعت انسانی خود، نیروی کار آدمها را قدر بداند.
از سویی حوادث و موضوع داستان دو برادر، هر خوانندهای را به یاد افسانهی هابیل و قابیل میاندازد. اما نویسنده تشخیص میدهد که فاجعهی مرگ را در این داستان به پای برادر بزرگ بنویسد. چون اوست که بنا به طبیعت خویش، همواره از کار مولد و تولیدی بازمیماند. در استورههای ایرانی نیز سلم، تور و ایرج همین نقشمایه را به پیش میبرند. چنانکه سلم و تور درهمسویی با هم برادر کوچکتر خود یعنی ایرج را به چالش میگیرند. در داستان یاد شده همچنین ایرج نیروهای خیر را در طبیعت و جامعه نمایندگی میکند. اما سلم و تور هرگز به خیر و نیکی وفادار باقی نمیمانند تا هنجارهایی از شر را به انجام برسانند. آنان هرسه پسران فریدون پادشاه استورهای ایران هستند اما در رفتار اجتماعی خود با هم در چالش به سر میبرند. داستان سامی یوسف پیامبر هم ضمن همپوشانی لازم با داستان پسران فریدون، تنش و چالش فرزندان یعقوب را به تصویر میکشد.
تمثیلگذاریهای نویسنده در متن داستانِ دو برادر، کم نیستند. در یکی از همین تمثیلگذاریها، برادر کوچک به طنابِ داری در چمدان برادر بزرگ دست مییابد. او این طناب را از پنجرهی عقبی خانه به خرابه پرت میکند و ضمن کنایه خطاب به برادر بزرگ یادآور میشود: "هر وقت مأمور شهربانی یا جلاد زندان شدی اونوقت من یکی بهترشو برات میخرم". نویسنده در نقشی از راوی داستان، همراه با روایتهایی از این دست، مأموران شهربانی و جلادان حکومت را نیز پای میز اتهام مینشاند. چون باوری را پیش روی خواننده میگذارد که گویا نیروهای امنیتی حکومت هرگز از اعدام و کشتار مردم عادی غافل نمیمانند. نویسنده همچنین تقابل خود را با راهکارهایی از این نوع برای مجازات، در دیدرس مخاطب میگذارد. تقابلی که مردم نیز ضمن صفبندی خود در برابر حکومت، کنار نویسنده و راوی قرار میگیرند.
برادر کوچک همچنین ضمن وارسی چمدانهای برادر کوچک به چمدانی پر از تخمه دست یافت که روی آن نوشته شده بود: "ذخیره برای روزهای آینده. مرداد ماه سی و دو". با همین یادآوری، آشکار میشود که زمان وقوع داستان ساعدی به مرداد ماه سال سی و دو بازمیگردد. زمانی که برادر بزرگ قرار گذاشته بود تا اوقات خود را در آن دورهی تاریخی به تخمه شکستن به سر آورد. او هرچند کاری به وقوع کودتا نداشت، ولی رفتار انفعالی خود را در حوادثی از این نوع دنبال میکرد. ساعدی طنز تلخی را در این خصوص به کار میگیرد. چون با روایتهایی اینگونه، رفتار بسیاری از احزاب و مردان سیاسی آن دوره را هم به نقد میسپارد. احزابی که به همراه سیاستمداران منفعل زمانه، کم و بیش اوقات خود را در آن دورهی تاریخی به "تخمه شکستن" گذرانده بودند.
ساعدی در اکثر داستانهایش جانوران عجیبالخلقهای نیز میآفریند. آنوقت از همین جانوران در راستای غنا بخشیدن به بافت عمومی و درونمایهی داستان سود میبرد. داستان دو برادر هم از این ابتکار ویژه بر کنار نمیماند. او در همین داستان هم نمونههایی از این جانوران را به متن روایت خود میکشاند.
ساعدی در نقشی از راوی داستان، از عنکبوتهایی سخن میگوید که در خانهی جدید پروپاچهی پشمدارشان را برای دو برادر به نمایش میگذاشتند. او همچنین مگسهای این خانه را اینگونه به مخاطبان خودمیشناساند: "مگسهای پیری که قوز کرده راه میرفتند و نمیتوانستند پرواز کنند". انگار بخواهد از آغاز دورهای آخرالزمانی سخن بگوید. چون کرمهای خانه هم هرگز نمونهای از کرمهای معمولی و شناخته شده به شمار نمیآمدند. او در توصیف این کرمها مینویسد: "کرمهای سبزرنگی که مثل چوب کبریت دوتا دوتا موازی و کنار هم به جلو میخزیدند". نویسنده همراه با نمایش این جانوران در داستان خود، بدون تردید آغاز دورهی جدیدی از حوادث را بشارت میدهد که سرآخر با مرگی فلاکتبار پایان میپذیرد. همانگونه که برادر بزرگ همراه با تماشای این آفرینهها مرگ خود در آیندهای نزدیک حتمی میدید.
ساعدی در همین راستا حتا تصویرهای مبتکرانهای از رفتار کرم به دست میدهد تا خواننده با چند و چون آنها بیشتر آشنا شود. او مینویسد: "کرمها، کرمهای موازی با هیچ وسیلهای از بین نمیرفتند. ضربه میخوردند و زخمی میشدند، چند لحظه میایستادند و صبر میکردند، جای زخم آرام آرام باد میکرد و تا بالا میآمد، دوباره آرام و مطمئن در امتداد هم پیش میرفتند. مقصدشان معلوم نبود. اگر به مگس پیری برمیخوردند، دورهاش میکردند و با ترشح غلیظی خیسش میکردند و با هم میخوردند و دوباره راه میافتادند". چنین عملکردی از کرم، شرایطی را برمیانگیخت تا برادر بزرگ بپندارد که کرمها همگی گوشتخوار هستنند. موضوعی که بیش از پیش او را به ترس و واهمه وادار میکرد. همچنان که ترس از این جانوران، او را وامیداشت که همواره به مرگ بیندیشد. مرگی که رهایی از آن را برای خود امری ناممکن میدید.
ساعدی همراه با فضاسازی و تصویرپردازیهایی که گفته شد پا به حوزهای از ادبیات داستانی میگذاشت که بتواند ادبیات رئالیستی زمانهاش را ارتقا ببخشد. امروزه از این نوع داستانها با عنوان رئالیسم جادویی نام میبرند و ابتکار آن را هم به نام گارسیا مارکز مینویسند. اما ساعدی در آن زمان بدون آنکه بخواهد از کارهای مارکز درس بیاموزد، گونههایی از آن را در روایت خویش به کار میبست.
ساعدی در داستاننویسی از تشخص بخشیدن به جهان پیرامون خود نیز غافل نمیماند. اما این تشخص بخشیدن تنها به مجموعهای از جانوران محدود نبود. او اشیای بیجان جهان پیرامون قهرمانان داستان را هم همچون خود این قهرمانان، تشخص میدهد. چون به گمان ساعدی آنان نیز میتوانند کارکردی از انسانها را برای خواننده ومخاطب به نمایش بگذارند. چنانکه در همین داستان مینویسد: "خانه بدجوری مریض بود. در و دیوار صدای خستهای داشتند. چیز نمور و تیرهای داشت همه جا را میگرفت... برادر بزرگ آهسته دست برادر کوچک را گرفت و با التماس گفت: اینجا نمیشه زندگی کرد. از اینجا بریم".
نویسنده درواقع ضمن رمزگذاری خود، مریض بودن خانه و خستگی صدای در و دیوار آن را به ساختار بیرمق جامعهای برمیگرداند که او در آن به سر میبرد. نشانهگذاریهای ساعدی را در این گستره نیز باید قدر دانست.
++++++++++++++
موضوع دیگری نیز در داستان دو برادر اتفاق میافتد که نمونهی روشنی از آن را پیش از این نمیتوان در یکی از متنهای کلاسیک یا نو سراغ گرفت. چون ساعدی در روایت این داستان از آوردن "و" در آغاز جملههای خود نیز سود میبرد. به عبارتی روشن، ابتدا با گذاشتن نقطه، به جملهای از متن پایان میبخشد و آنوقت ضمن آوردن "و" در ابتدای جمله به روایت داستانی خود ادامه میدهد. او با همین راهکار غیر نحوی، جملههایی میآفریند که آفرینش سازهای از آن، پیش از این سابقه نداشته است. درواقع روایتهای دستوری و نحوی چنین نوشتاری، فضایی قصهگونه از روایت خود در متن بر جای میگذارد. برای نمونه در ابتدای پاراگرافی از متن داستان مینویسد: "و یک شب برادر کوچک خواب میدید که... ". همچنین درنمونهای دیگر مینویسد: "اخطار دیشبی را تکرار کرد. و روز بعد با یاداشتی که داده بود برایش نوشته بودند. و وقتی که برادرها از رو نرفتند خودش پلهها را بالا رفت و گفت ...". در عبارت فوق نویسنده تنها از "و" پایانی متن با عنوان دستوری متداول آن سود میبرد. چیزی که از آن به عنوان "و" عطف نام میبرند. مابقی "و"ها را برایشان نمیتوان جایگاه نحوی متقنی دست و پا کرد. چون نه جملهای را به جمله دیگر پیوند میزنند و نه اینکه دو اسم را به هم پیوند میدهند.
با این همه، نمونههایی جدید از کارکرد این نوع "و" را در متنهایی امروزی از نویسندگان خارج کشور میتوان سراغ گرفت. انگار همگی میخواهند به کاربرد "و"هایی از این نوع رونق ببخشند، بدون آنکه از جایگاه نحوی آن تعریف درستی صورت پذیرد.
در متنهای کلاسیک زبان فارسی هم نمونههایی از این نوع "و" را در متن "داستانهای بیدپای" به کار بستهاند. داستانهای بید پای ترجمهای ارزشمند از کلیله و دمنهی عربی به شمار میآید که متن آن را پرویز ناتل خانلری به همراهی محمد روشن تصحیح کرده است.
+++++++++++++++++++
به خوانندگان عزیز توصیه میشود تا از نو متن داستان دو برادر را درمجموعهی واهمههای بینام و نشان غلامحسین ساعدی بخوانند.