به استخدام دائم بازی در آمدم
از آنروز
روزِ "نمیدانم"
روزِ "به یاد ندارم"
روزِ" نمیدانم چه شد"
نه نور پرداز من بودم نه نمایشنامه نویس
و خاک را به حَکّ داستان خودم
به جستجوی داستان خودم
گود می کردم با دستِ تنگ
نه گلدان سفال در کار بود
نه خمره، نه عسل
نه موی زنی از عهد هخامنشی
زنبور ها می پریدند
زنبور ها
در وادی ماسیدگی ورسوب
در وادی آئین شاعران "هوای لب"
سینه زنی سر کوی یار
جان فشانی برای "دزدیده سوی غیرنگه میکنی، مکن!"
و من که نه سناریو می نوشتم نه نور پردازی با من بود
با خودنویسی رج میزدم میان واگن ها
اندام نامرئی می پوشاندم به لباس های گریز پا در راهرو
تنها صندلی ها شمردند مرا و تعداد گشت و گزارمرا
و انگشتان مرا
که زبان تکلم بودند
کج شده ازفرط ناشنودنی بودن ها
نه سوزنبان بودم نه راننده
نه لمیدن میان سایه روشن کار من
نه تنقل ذرات زمان
حفر کردن یک سفرِ یگانه بود، کار من
از دراز نا و پهنا
نه از سفر شاعر انی که اگر باز نگردم چنین و چنان
نه ازقافله های دل ارزانی چپ و راست
نه از آن سفر ها
با سوز و گداز باز آ، باز آ، باز آمدم، باز آمدم ها
پوسید این حکایت در ییلاق های دور افتاده ی تاریخ
میان گیوه ها و قبا و بز ورقصیدن به نی چوپان
خاک برداری
در گودی های هوا
و به قعر رفتن
تا نزدیکی های ضربان کوبنده ی ریل ها
آغشتن پاره های کاغذ و گونی و مقوا با رنگِ لحظه های هراس
روزی که گوشیِ سفر آویزان شداز تلفن ایستگاه
گونی ها را به اداره پست خواهم برد
تمبری با تصویر سیمرغ خواهم چسباند
و دست در جیب
به خاستگاهم باز خواهم گشت
با نقطۀ آخر قرار داد
تنها مأمن مشترکمان
با جوهر هنوز خشک نشده اش
هیچوقت خشک ناشدنیش
نه ز حسرت به قفا می نگرم نه قفا می نگرد در من
دسته دسته در چاهِ دم پستخانه می ریزم
بسته های
پیچش پای دل و قصۀ جزِ جگر
ترس از مهر حریف
بیگدار زدن به دل یار، آویزان با پیراهن غم
دسته
دسته
بسته
بسته
صدای بال کفتر میدهد
اِسترداد این رهائی
****************************************************
پانوشت:>/b> در این شعر به برخی سوژه های مورد علاقه شاعران کهن اشاره شده که به صورت مذهب پنهان ولی واقعی ما ایرانیان درآمده است
دو نمونه در اینجا درج میشود
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
مهر حریف و یار دگر میکنی مکن
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی
قصد کدام خسته جگر میکنی مکن
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو
دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن...
مولانا
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
که من بیدل بی یار نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
بار میبندم و از بار فروبستهترم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
سعدی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد