روزی روزگاری كه من هنوز به دنيا نيامده بودم عمويی داشتم به نام عباس كرباسی. روايتهای خانوادگی میگويند عموعباس در اثر ابتلا به سل که گویا در دهه بیست شمسی در مشهد فراگير بوده درگذشته. بر اساس تاریخ دیپلمش که اکنون از متعلقات من است و محاسباتم، عمو عباس متولد ۱۲۰۹ شمسی بوده.
من عموعباس را از روی عکسها و داستانهای عمهام میشناسم. عمه قصهگو و خوش زبانم با آن لهجه یزدی به قول خودش «خَش». با این که عموعباس سالها قبل از نوجوانی درگذشته بود، اما « برادرِ جوانمرگ شدهام عباس آقا» و شرح خوبیهایش از دهانِ عمه جانم نمیافتاد. عمهای که هیچ وقت ازدواج نکرده بود و با عموی بزرگم که قبلِ تولد من زنش از او طلاق گرفته و رفته بود و فرزندی نداشت زندگی میکرد. عمهای که گاه گاه از دست این بزرگترین برادرش که خرجش را میداد مینالید و میگفت کمی بداخلاق است. «عباس آقا ولی عمه انقده اخلاقش خَش بود که نگو. حتی آخرهای عمرش که خیلی مریض شده بود لبخند از لبش نمیافتاد. این عکس آخرش رو ببین. قربون اون خندهت برم. قربون اون صورت نجیبت که اینطور لاغر و زرد شده بود.»
شنیده بودم عمهام سیکل قدیم داشت و زمانی هم در جوانی معلم بوده. از زمانی که من او را به خاطر میآورم اما پیرزنی بود نحیف و مهربان که هیچ به خودش نمیرسید. لوازم آرایش اصلن نداشت و در خانهشان آینهای به جز آینهی قدی داخلِ کمدِ لباس عمویم که هر وقت کت و شلوار میپوشید خود را در آن نگاه می کرد وجود نداشت. عمهام که بلوز آستین بلند و دامن کلفتِ تک رنگ و جوراب نایلون کلفت سیاه یا کرم میپوشید و چادر گلدار به سر میانداخت تنها کاری که میکرد این بود که چند بار درهفته موهایش را آب بزند و شانه کند. و بعد از یک طرف فرق باز میکرد و دسته موها را به یک سمت میخواباند و بالای گوش بزرگش سنجاق میکرد. باز خوب بود دختر عمه کوچکم که او و شوهرش نیز از قربانیان شیوعِ سل بودند و او و برادرش را همین عمه و عمویم بزرگ کرده بودند دو ماهی یک بار عمهام را برای کوتاه کردن مو به آرایشگاه میبرد. برای این دو بچه یتیم که زمانِ کودکی من خود بزرگسال بودند و زندگی و بچههای خود را داشتند عمه و عمویم—عمه و عمویی که خود در کودکی پدرشان را از دست داده و یتیم شده بودند—حکم پدر و مادر را داشتند. آنها زندگی خود را وقف به ثمر رساندن بچههای خواهرشان کرده بودند. میگفتند زن عمویم اشرف خانم یکی به خاطرِ همین که او بیش از حد به دخترعمهام که آن زمان دانشجو بوده توجه میکرده از او جدا شده و یکی به خاطرِ این که بچهدار نمیشدند و عمویم حاضر نبوده دکتر برود ببیند اشکال از اوست یا نه. اشرف خانم مرتب قهر میکرده میرفته خانه برادرش ولی عمویم که گویا عاشقش بوده حاضر به طلاق دادنش نمیشود. تا این که یک بار برمیگردد و میگوید میخواهد زندگی کند. یک هفتهای همه چیز خوب بوده تا یک روز هم که دخترعمه ام از دانشگاه زنگ میزند که عمویم کلاسورش را که در خانه جا گذاشته بوده برایش ببرد. آن روز اشرف خانم جلوی عمو را که قرقی لباس میپوشد تا کلاسور را ببرد میگیرد و کت و شلوارش در تنش جر میدهد. عمو لباس دیگری بر تن میکند و میگوید اشرف خانم حاضر شود برگشتش بروند طلاق بگیرند. میگفتند بعد عمو اشرف خانم زن مردی زنمرده با سه بچه یتیم میشود و چون خودش حامله نمیشود تا آخر عمر بچههای او را بزرگ میکند. عمویم اما بعدِ اشرف خانم دیگر زن نمیگیرد. همین که بالاخره حاضر شده بود از زندگی کجدار و مریض با او دل بکند خودش شاهکار بود. آخر عمو جانم از آنهایی بود که همه چیزش را تا روز آخر حفظ میکرد. عموی متعهد و وفادارم که اگر زن و شوهری در فامیل قهر میکردند، از جمله پدر و مادرم که کارشان دعوا بود، او به عنوان بزرگِ فامیل واسطه آشتیشان میشد. عمویی که عاشقِ بچه بود و مرا مثل جانش دوست داشت و مادرم میگوید وقتی حامله بوده هر روز میآمده احوال مرا در شکمش میپرسیده آنطور که او به شک افتاده بوده نکند عمویم عاشق اوست. ولی بعدِ تولد من میفهمد که نه او عاشقِ بیعارِ من است که نوه اول خانواده بودم.عمویی که همیشه مرا روی زانوی خود مینشاند و غذا دهنم میگذاشت و دعا میکرد پیر شوم. نمیدانستم چرا پیر؟ ولی چون او را و عمهام را که هر دو از نگاهِ من پیر بودند اندازه پدر و مادرم دوست داشتم بدم نمیآمد مثلِ آنها بشوم.
موهای عمهام آن روزهایی که سرش را آب و شانه نمیکرد یا مثل موهای فرفری من وز میکرد و یا کُرک و گرهخورده میشد. بخصوص اگر طرفِ آخر هفته بود و چند روزی میشد که حمام نرفته بود. آنها در خانه آب گرم نداشتند و فقط عمویم که برای صحت و سلامت هر روز حتی در زمستان دوش آب سر میگرفت از حمام کوچکی که در راهپله طبقه دوم خانهشان واقع شده بود و فقط کمی بزرگتر از گنجه لباس عمویم بود استفاده میکرد.
روزهای پنج شنبه موهای عمه جانم که تمام هفته شام و ناهار پلو خورشت که رویش یک قاشق روغن داغ می داد مثل لباسهایش بوی غذا و ادویه میدادند. با این همه دامن او خَشترین جای دنیا برای نشستن بود و نفسش خوشبوترین نفسها وقتی که قصه میگفت. من چشم به دهانش با دستم موهایش را شانه میکردم و او گاهی قصه بازرگان و پسرهای بدجنس و حسودش که برادرِ جوانشان را در حمام داغ میانداختند را میگفت و گاهی قصه دختر زیبایی که در کودکی خیلی سختی میکشید ولی آخرِ داستان عروس و خوشبخت میشد را تعریف می کرد. و یا داستانِ عمو عباس را. در پایان هم برای من دعا میکرد که سرنوشتم مانندِ او که خودش فکر میکرد زشت است و از زیبایی بهرهای نبرده نشود، بگذریم که بنا به گفته خودش خواستگار زیاد داشته ولی هر وقت میآمدند میرفته در اتاق قایم میشده و میگفته شوهر نمیکند. و بگذریم که در حقیقت او جوانی و خوشبختی خود را فدای بزرگ کردن بچههای یتیمِ خواهرش کرده بود. به هر حال او برای من که خَش بودم دعا میکرد که روزی عروس شوم و زنِ مردی خوشخلق و خوش چهره و خوش قد و بالا مثلِ عمو عباس.
«بمیرم اون برادرم از همه برادرام شیکپوشتر و امروزیتر بود.»
«کت و شلوار راستِ تنش بود و قشنگ شق و رق وامیایستاد. قربون اون قدش که دامادیش رو ندیدم.»
«عباس آقا دیپلم معارف داشت و کارمند بانک بود واسه خودش کبکبه دبدبهای داشت. خیلی بود اون زمان، عمه. از بابات که قاضی شده هم بالاتر.»
من با این که حرفش را قبول نداشتم و فکر میکردم پدرم از عمو عباس خوشقیافهتر است چیزی نمیگفتم و سر تکان میدادم.
«حظ میکردی تو صورتش نگاه میکردی انقده که خش بود. ای دنیای بیوفا چطوری تونستی برادر دسته گلم رو تو جوونی زیر خاک کنی.»
«طفلی عباس آقا. گل پرپر.» میگفت و روی عکسهایش که در بیشترِ آنها با دوستانش در سفر و عیش و نوش بود دست میکشید.
حالا که فکر میبینم من وعموی ندیده ام وجه اشتراکِ زیادی داریم. هر دو اهل سفر و دوستدار موسیقی. هر دو در جوانی دوستباز. اما یک چیز دیگر را هم من از عمو عباس و البته از پدرم به ارث بردهام و آن عشق به سینماست.
از میراثِ عمو عباس چندين مجلد صحافیشده شمارههای مجله ستاره سینما بود که در اوانِ نوجوانی در خانه عمه و عمویم پيدا كردم. تابستانها که حداقل دو ماهش را آن جا میگذراندم از صبح تا عصر مشغول ورق زدن و خواندن مجلهها بودم و دنبال کردن ماجراهای هنرپیشههای ایرانی مانند روفیا که لباس یقه باز به قول عمهام «تنگ و تُرُش» خالدار میپوشید ، با خالی بالای لب که از مالِ من بزرگتر و سیاهتر و دلرباتر بود. و یا تماشای عکسهای پر زرق و برقِ هنرپیشههای زنِ خارجی مانند اوا گادرنر و هنرپیشههای مرد کت و شلوار کراواتی یا پاپیونپوش که عمه جانم فکر میکرد به گردِ پای عمو عباس هم نمیرسند. من هم چون او عمویم بود فکر میکردم اگر زنده بود یک موی گندیدهاش را به امثالِ کرگ داگلاس نمیدادم. شوهر آینده من باید کسی به برازندگی او میشد. عمو عباس «اشلی» من دوشیزه «اسکارلت اوهارا» بود که از همان اول نباید میگذاشتم نصیب زن دیگری چون «ملانی» بشود.
دستِ زمانه اما مرا از خانهی عمو و عمهام که از بعدِ طلاقم تا زمان ترکِ ایران همسایهشان شده بودم جدا کرد و از عمو عباس و عکسها و مجلههایش که ورقهایش داشتند پود میشدند. دستِ زمانه مرا از فرزندم که مجبور به دادن به پدرش شدم نیز جدا کرد. من رفتم و عمو جانم که از زمانِ پیری واقعی و خانهنشینی رو به خانه من دراز میکشید و پنجره اتاقم را نگاه میکرد هم چند سالی بعد از مهاجرتِ من که چشم و چراغش بودم از دنیا رفت. در سفری که درست بعد فوتش به ایران کردم به خانه مخروبهشان با پلههای شکسته که به در ورودی میرسید و اتاقهای خاک گرفته رفتم و اول از همه سراغ کمدِ لباسِ آنتیکِ چوب گردوی عمویم که انقدر سنگین بود که زلزله هم نمیتوانست تکانش بدهد. کت و شلوارهایش همانطور مرتب مثلِ سابق آویزان بودند. بالای چوبرختی طبقهای بود که کیسهی پلاستیکی عکسهای خانوادگی کنارِ چندین خردهریز بیاهمیتِ دیگر آن جا قرار داشت. میان عکسها تنها تک و توکی عکس از عمو و عمهام بود. بیشتر عکسها از بقیه اعضای فامیل بودند که به رسمِ یادگاری به عمو و عمهام که بزرگِ خاندان بودند تقدیم کرده بودند. شامل عکسِ مردهگان و زندهگان: آنهایی که میشناختم و آنها که نمیشناختم. عکسهای عمو عباس و دیپلمش هم در همان کیسه بودند. کیسه را در کیفم گذاشتم و از خانه خارج شدم و به خانه دخترعمهام که عمهام آن زمان با او و خانوادهاش زندگی میکرد رفتم که کلید را تحویل بدهم و بگویم عکسها را برداشتهام.
در راه فکر کردم کاش شانهای که عمهام با آن موهایش را شانه میکرد را هم با خود آورده بودم. مجلههای سینما که برای حمل در چمدان حجیم و سنگین بودند و بعد هم آنقدر قدیمی شده بودند که میترسیدم تا آنور آب برسند خاک شوند. ولی شانه ... اما دیگر دیر بود و وقت نداشتم برگردم و دنبالش بگردم. بعدِ آن بار دیگر خانه عمویم را ندیدم. فقط شنیدم بعد از انحصارِ وراثت آن را فروختند و سهمی هم به من رسید و صاحبخانه جدید که همسایهمان بود و قبلش خانه من را خریده بود هر دو را کوبیده و به جایشان ساختمان چندطبقه ساخته.
نه دخترعمهام و نه عمهام مخالفتی با این که من عکسها را صاحب شوم نکردند. از عمه جانم پوست و استخوانی به جا نمانده بود با صورتی چروکیده و موهایی کرک که برایش شانه کردم. شیرینزبانیاش را اما همچنان حفظ کرده بود. گفت: «عمه، بعدِ خدا بیامرز عمویت دیگه جونی برام نمونده ولی حضرت عزرائیل انگار آدرسم را گم کرده. نمییاد خلاصم کنه و ببردم پیشِ او.»
پیش او یعنی پیشِ عموی بزرگم که نزدیک پنجاه سال با هم زندگی کرده بودند و چنان انیس و مونسِ هم بودند که من در کودکی تصور میکردم زن و شوهرند، نه برادرِ کوچکش عباس. یعنی او را یادش رفته بود؟ اگر نه پس چرا فقط دلتنگِ برادرِ بزرگِ تازه از دنیا رفتهاش بود که پیش از این همیشه گلایه میکرد «خُلقش تنگه»؟
کیسه عکسها را از کیفم درنیاورم که مبادا یادِ عباس آقا بیافتد و جوری آدرس ِعزرائیل را پیدا کند و با او تماس بگیرد تا بیاید او را پیشِ برادر محبوبش ببرد. دلخوشیم این بود که عمه جانم هنوز زنده است و بار دیگر که برگردم میتوانم برقِ چشمان سیاهش را وقتی که مرا میدید و از خوشحالی صورتش باز میشد دوباره ببینم. میخواستم بار دیگر که آمدم باز هم بغلش بگیرم، ببویمش و انگشت در موهای گره خوردهاش ببرم و صافشان کنم.
عکسها را همراهِ آلبومهای شخصی خودم و خاطراتِ کودکی و نوجوانی به کانادا آوردم و در بالای گنجه لباسم جا دادم.
در سفر بعدی که برای مرگِ پدرم به ایران رفتم، عمهام هنوز زنده بود ولی فراموشی گرفته بود و مرا به سختی میشناخت و یادش رفته بود. عزرائیل را اما نه. هنوز انتظارش را میکشید و به نام صدایش میزد. و طولی نکشید که حضرتِ مرگ از راه رسید. این بار آدرس را درست آمده بود و عمهام را نزدِ سه برادرش برد.
حالا جمعشان بی من در آن دنیا جمع است.
من اما امروز اینور دنیا که همه جایش را شیوع کرونا برداشته در قرنطینه نشستهام و عکسهای به ارث برده از آنها را نگاه میکنم. عمه جانم هیچ عکس تکی ندارد. تنها در تک و توکی عکس دسته جمعی دیده میشود. کوتاهتر از همه بزرگسالان است. کمی بلندتر از من که هفت هشت سالهام. چادر سر دارد، رویش را گرفته و دهان خَشِ قصهگویش را پوشانده. فقط چشمهای سیاه برقدارش پیداست.
متاسفانه چون عکس است نمیتوانم چادرش را از سرش بکشم، بگویم این جا نامحرمی نیست، و دست در موهایش ببرم که باید به فرق سرش چسبیده باشد.
عمو عباس ولی عکس زیاد دارد. هم پرتره و هم دستهجمعی.
سلام عمو عباس. دارم دوباره نگاهت میکنم. اولش سلامت و قبراقی ولی بعد سل ریههایت را میخورد و کاسه کاسه خون بالا میآوری و رویت هر روز زردتر میشود و خودت هر روز نحیفتر و صورتت هر روز کشیدهتر و استخوانیتر. ولی تا روز آخر همچنان خیلی خَشی و لبخند، آنطور که عمه جان میگفت، به راستی از لبت نمیافتد. چشمهای درشت سیاهت با همه بیماری هنوز دارند برق میزنند. انگار داری فیلمِ مهیجی تماشا میکنی.
عمو عباس، هیچ میدانی من قصهگویی را از خواهرت به ارث بردهام؟ میدانی من هم سرنوشتِ برادرِ بزرگت را پیدا کردم و با همه بچه دوستی حسرت به دل بچه شدم؟ میدانی من دورِ دنیا را با وسایل نقلیه و با سینما سفر کردهام؟ ولی هیچ کجای دنیا آن عشق و عاطفه و وفاداری، آن محبت و معرفت و فداکاری که در وجود برادر و خواهرت بود و بیدریغ به کودکان و بزرگسالان نثار میکردند در هیچ کسِ دیگر ندیدم؟
عمو عباس، هیچ میدانی عشق تو به سینما مسری بود و من این بیماری را از تو از طریق لمسِ مجلههایت که انگشتان تو ورقشان زده بود گرفتم؟
عمو عباس عزیزم، اگر زنده بودی امسال، سال ۲۰۲۰، صد ساله میشدی. الان سینماها بستهاند ولی اگر زنده بودی و اگر سرنوشتِ من مانندِ سرنوشتِ تو نشود و زنده بمانم، دوباره که باز شدند با هم میرفتیم سینما. مهمانِ من به مناسبتِ تولدت.
ولی چرا راه دور برویم و جشن تولدت را به اگر و اما و پایان فراگیری کرونا موکول کنیم؟! بگذار همین الان روی یوتیوب «سلام بر سینما» را پیدا کنم و برایت بگذارم و با هم تماشا کنیم. در حالی که من روی مبل خانهام در کانادا نشسته ام و تو—یعنی عکست—روی زانوی من و من دارم موهای تابدارت را در آن نوازش میکنم و چشمهایم درست مثل چشمانِ قصهگوی عمه جانم برق میزنند.
عکسها:
۱. تصاویر عباس کرباسی
۲. تصویرِ عموی بزرگم شادروان سید جلیل کرباسی با همسرش فخری و دختر عمه و پسر عمهام، ملیحه و جعفر، که عمه و عمویم بزرگ کردند. فخری خانم و جعفر آقا نیز مرحوم شدهاند.
۳. تصویر دیپلمِ عباس کرباسی
/
نیلوفر شیدمهر
ونکوور – کانادا
۱۶ ژوئن ۲۰۲۰
تارنما:
https://nilofarshidmehr.com
لینک به مجموعه داستان در همه شهرهای دنیا زنی هست:
https://niloofarshidmehr.files.wordpress.com/2018/09/d8afd8b1-d987d985d987-d8b4d987d8b1d987d8a7db8c-d8afd986db8cd8a7-d8b2d986db8c-d8a7d8b3d8aad980-d985d8aad986-d986d987d8a7db8cdb8c.pdf
لینک به مجموعه داستان دو زن در میانه پل:
https://niloofarshidmehr.files.wordpress.com/2018/09/d8afd988-d8b2d986-d8afd8b1-d985db8cd8a7d986d987-d9bed984-d8a8d8b1d8a7db8c-d988d8a8d8b3d8a7db8cd8aa1.pdf
کانالِ شعرخوانی در یوتیوب (از شما دعوت می شود مشترک شوید):
https://www.youtube.com/channel/UCXxprnzt0dehvDSXjwnBLGQ?view_as=subscriber