logo





انقلاب فرهنگی؛ اولین گام در راه سرکوب مبارزات دانشجویی

يکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۸ - ۰۲ اوت ۲۰۰۹

فرح طاهری

taheri-farah.jpg
اشاره:این نوشته در سپتامبر سال ۲۰۰۰ (۱۳۷۹) در شهروند شماره ۵۱۵ به چاپ رسیده است. نویسنده به منظور یادآوری سابقه ی مبارزات دانشجویی پس از انقلاب بویژه اجرای انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاه ها که از اولین گام ها در سرکوب دانشجویان و مبارزات آنان بود، این متن را در مراسم یادمان ۱۸ تیر که در دانشگاه رایرسون روز ۱۲ جولای ۲۰۰۹ برگزار شد، بدون تجدیدنظر در متن اولیه خواند.
نویسنده که در آن زمان دانشجوی رشته روزنامه نگاری دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی بوده در توضیح موقعیت مکانی محل دانشکده برای تجسم شرایط وقت گفت، دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی در سه راه ضرابخانه (سه راه پاسداران) خیابان کتابی (شهید گل نبی) بوده و در فاصله ی کوتاهی با مدرسه عالی پارس (شریعتی، پایین تر از حسینیه ارشاد) و مدرسه عالی ترجمه (اوایل سلطنت آباد سابق ـ پاسداران فعلی) قرار داشت.
گفتنی ست تعدادی از مدارس عالی و دانشکده های موجود در پیش از انقلاب فرهنگی پس از سه سال تعطیلی، در مجموعه ای متشکل شده و به نام دانشگاه علامه طباطبایی خوانده شدند.

***

شنيدن و ديدن حوادثى چون تهاجم به كوى دانشگاه و اجتماعات دانشجويى و جديدترين آن‌ها حمله به دانشجويان در خرم‌آباد، همواره مرا به گذشته‌هاى دور مى‌برد، به بيست سال پيش‏ از اين‌.‌.‌.

ترم دوم سال تحصيلى ۵۹‌ ـ ‌۵۸ رو به اتمام بود؛ يك‌روز صبح كه رفتم دانشكده ديدم درها را بسته‌اند و شعارهاى پارچه‌اى با نوشته‌هايى در حمايت از بسته شدن دانشگاه‌ها تحت عنوان انقلاب فرهنگى، به در و ديوار آويخته‌اند. تعدادى از دانشجويان انجمن اسلامى هم مسئول حراست از درِ ورودى و جلوگيرى از ورود دانشجويان به دانشكده بودند. بعضى از آن‌ها نگاه محجوبى داشتند، گويا نمى‌خواستند اينطور رودرروى همكلاسى‌ها، همراهان دوران انقلاب و ياران ناموافق خود بايستند، و بعضى نگاهى پيروزمندانه به جمعيتى كه در جلوى در ورودى جمع شده بود و اعتراض‏ مى‌كرد، داشت‌. گويا با نگاهشان مى‌خواستند بگويند "زدى ضربتى، ضربتى نوش‏ كن‌."
اما اين‌طرفى‌ها گفتند كه بايد مقاومت كنيم، نمى‌شود به همين راحتى درِ دانشگاه را بست‌.
راه افتاديم و با بچه‌هاى ساير دانشكده‌هاى اطراف در خيابان تحصن كرديم و پلاكاردهايى كه همانجا درست كرده و در آن بستن دانشگاه‌ها را محكوم كرده بوديم، در دست داشتيم .
خبر رسيد كه مدرسه عالى پارس‏ هنوز بسته نشده و مى‌توانيم در آنجا به تحصن ادامه دهيم‌.
وقتى به مدرسه عالى پارس‏ رفتيم با فضاى كاملاً متشنجى روبرو شديم‌. رهبران دانشجويى گروه‌هاى سياسى بر سر حركت بعدى اختلاف‌نظر داشتند. بعضى‌ها حركت‌هاى چاره‌جويانه را پيشنهاد مى‌كردند و از سوى آن ديگرى متهم به سازشكارى مى‌شدند و بعضى‌ها، مقاومت و ايستادگى تا به آخر را مى‌خواستند و متهم به تندروى مى‌شدند و در اين ميان دانشجويان جوان و صادق و كم‌تجربه به سان امت هميشه در صحنه، چشم به دهان سران قوم دوخته بودند كه تكليف آن‌ها را روشن كنند. بمانند و بجنگند يا با كميته‌اى كه مسلحانه اطراف مدرسه را محاصره كرده از در مذاكره درآيند.
از نتيجه‌ى مذاكرات خبردار نشديم، فقط به همه گفته شد به ناهارخورى مدرسه كه در زيرزمين قرار داشت برويم و پشت درها را با ميز و صندلى محكم كنيم‌.
ما هم انجام داديم‌. هيجان خاصى توأم با ترس‏ وجودم را گرفته بود. فكر مى‌كردم چه مقاومت انقلابى‌اى در پيش‏ است، از طرفى مى‌ترسيدم آن‌همه جمعيت در زيرزمينى كه به يك حياط خلوت كوچك منتهى مى‌شد، حياط خلوتى كه از سه طرف با ديوارهاى بلند ساختمان مدرسه احاطه شده بود و از يك طرف با يك ديوار بلند 3 مترى از بخشى از خرابه‌ى پشت ديوار و حياط ساختمان‌هاى مسكونى مردم جدا مى‌شد، اگر با حمله‌اى مواجه شود هيچ راه فرارى نخواهد داشت‌.
آشپزهاى مدرسه براى ناهار تهيه‌ى قيمه ديده بودند، ديگ‌هاى بزرگ پر از سيب‌زمينى پوست‌كنده در آب كه در حياط خلوت رها شده بود، حكايت از آن داشت‌.
بچه‌ها دسته دسته در گوشه و كنار سالن غذاخورى مشغول بحث بودند. عده‌اى سرودهاى انقلابى مى‌خواندند كه يكباره هجوم از بيرون شروع شد. از خرابه‌ى پشت حياط خلوت شروع به شليك گاز اشك‌آور كردند.(اگر امروز بود حتماً خمپاره شليك مى‌كردند).
با چند گلوله‌ى گاز اشك‌آور به داخل ناهارخورى و حياط خلوت اكثر بچه‌ها به حياط خلوتى كه به زحمت 20 نفر را در خود جا مى‌داد هجوم آوردند. آن‌ها سيب‌زمينى‌ها را به چشم‌هاى خود مى‌ماليدند تا از سوزش‏ آن جلوگيرى كنند. چند پسر به بالاى ديوار بلند سيمانى رفتند و چند نفر پايين ديوار بچه‌ها را بلند كرده به دست بالايى‌ها مى‌دادند. من همه‌جا با يكى از دوستانم بودم و او هم دختر بسيار مسئولى بود به طورى كه وقتى به بالاى ديوار رسيد آنقدر ايستاد تا من هم به بالا برسم تا با هم تصميم بگيريم داخل خرابه و در آغوش‏ كميته‌ى جان بر كف بپريم، يا به حياط خانه‌ى بغل‌دستى‌. با همكارى گروهىِ بچه‌ها، به بالاى ديوار رسيدم و وقتى همراه دوستم چهره‌هاى خشمگين كميته‌اى‌ها و تعدادى لباس‏شخصى‌هاى آن‌زمان را در خرابه‌ى پشت ديوار ديديم كه با فحش‏هاى آنچنانى ما را به خود مى‌خواندند، به حياط خانه‌ى بغلى پريديم‌. كورمال‌كورمال به سمت در اتاق خانه رفتيم و با شيشه‌هاى شكسته و اتاق دودگرفته‌ى آن روبه‌رو شديم. چند گاز اشك‌آور آنجا را از سكنه خالى كرده بود، دوباره از ديوار آن حياط بالا رفته وارد حياط بغلى شديم و بالاخره در خانه‌ى سوم تعدادى از بچه‌ها را يافتيم. همگى در اتاق‌هاى خانه جمع شده بودند. بعضى‌ها از سنگ‌پرانى‌هايى كه از خرابه‌ى پشت حياط خلوت به داخل شده بود زخمى شده بودند ولى اكثراً از سوزش‏ چشم و گلو مى‌ناليدند. همه از اين هجوم بهت‌زده بودند. صاحبخانه كه پيرزن مهربانى بود حس‏ دوگانه‌اى داشت هم با شرم آميخته به ترس‏ مى‌گفت‌:‌"‌آخر شما كه نمى‌توانيد اينجا بمانيد، مى‌آيند دنبالتان"، و لحظه‌اى بعد مى‌گفت‌:‌"‌خدا ذليلشان كند كه به سر بچه‌هاى مردم اين بلا رو مى‌يارن‌".
ولى راست مى‌گفت، نمى‌شد آنجا ماند. هر لحظه بر تعداد تازه‌واردها افزوده مى‌شد و اتاق‌ها گنجايش‏ نفرات بيشتر را نداشت‌.
گاه‌گاه هم زنگ در به صدا درمى‌آمد كه در آن لحظه همه نفس‏ها را حبس‏ كرده و صدا از كسى درنمى‌آمد و زن صاحبخانه هم زنگ را نشنيده مى‌گرفت و در را باز نمى‌كرد.
بچه‌ها شروع كردند از اسم و دانشكده‌ى يكديگر پرسيدن تا درصورت دستگيرى بتوانند آمارى از افراد داشته باشند.
يكى از آن‌ها شهاب بود، پسرى با چهره‌ى محجوب شهرستانى‌. نامش‏ را گفت و بعدها او را از روى عكس‏ حجله‌اش‏ به خاطر آوردم‌. در جبهه خدمت سربازى‌اش‏ را مى‌گذراند كه شهيد شد. ديگرى حسين بود، او را آنجا نگرفتند ولى سال بعد دستگير و اعدام شد. آن نام‌ها به دردمان نخورد جز يادآورى خاطرات آن روز.
بعد از مدتى كه سروصداهاى بسيارى از كوچه به گوش‏ مى‌رسيد، يكى از بچه‌ها سروگوشى آب داد و گفت:‌"‌سر كوچه جمعيت زيادى جمع شده و كسى حواسش‏ به كوچه نيست، بهتره بريم بيرون"، و خود زودتر رفت و وانت‌بارى را پيدا كرد و با خود آورد. تعدادى از بچه‌ها يكى‌يكى از درِ خانه به عقب وانت‌بار سوار شدند و من نيز نفر آخرى بودم كه موفق شدم در زمين و هوا خود را به پشت وانت‌بار آويزان كنم‌. راننده‌ى وانت غرغركنان مى‌گفت‌:‌"‌تعدادتون زياد شد، لاستيك‌هام كم‌ باده". پسرها هم شروع كردند به تشكر كه اينجور مواقع مردم بايد به داد هم برسند، شما هم آقايى كرديد.
خلاصه وانت‌بار دور زد و از خيابان پاسداران پيچيد و برگشت تو شريعتى و ما را بالاتر از مدرسه پياده كرد. جدا جدا به طرف مدرسه رفتيم ببينيم چه خبر است‌.
جمعيت زيادى جلوى در مدرسه جمع شده بودند. كميته‌اى‌هاى مسلح در دو طرف در، راهرويى درست كرده تا بچه‌هايى را كه از داخل گرفته بودند به بيرون بفرستند. بچه‌ها كه بيرون مى‌آمدند جمعيت حزب ‌اللهى فحش‏ و شعارهاى مرگ برِ .‌.‌‌. خود را نثارشان مى‌كردند. ولى در مورد دخترها موضوع فرق داشت‌. دخترها را با فحش‏هاى بدترى خطاب مى‌كردند. براى آن جمعيت و آن ذهنيت، دختر يكى نبايد قاطى اين‌جور بازى‌ها شود، مگر اينكه سالم نباشد. مگر مى‌شود در مقابل حكم حكومتى و امام ايستاد و تسليم نشد و با يك عده پسر جمع شد رفت در ناهارخورى و بعد براى فرار و از ديوار بالارفتن از پسرها كمك گرفت‌.
وقتى نوشين از در مدرسه بيرون آمد يك نفر رفت جلو و به صورت او تف انداخت‌. بچه‌ها همه سرهايشان را پايين انداخته بودند، نه از شرمندگى، كه چشم به چشم آن جمعيت خشمگين و ناسزاگو دوختن لطفى نداشت‌.
آن‌ها را سوار چندين اتوبوس‏ كردند و بردند. در خبرگيرى بعدى با آن‌ها دريافتيم كه رفتارهاى متفاوتى با آن‌ها شده بود. مثلاً يك اتوبوس‏ در چند خيابان پايين‌تر آن‌ها را پياده كرده بود و اتوبوسى ديگر آن‌ها را به يك كميته برده و از همه‌ى آن‌ها امضاء گرفته بود.
چيز غريبى نيست، از زمان پاگيرى جمهورى اسلامى ما به برخوردهاى چندگانه‌ى رژيم در هر زمينه‌اى عادت كرده‌ايم‌.
حال اكثر بچه‌هاى انجمن اسلامى آن زمان كه در مقابل ما ايستادند و به زعم خود از اسلام و انقلاب اسلامى و جمهورى اسلامى حفاظت كردند، خود به باورى ديگر رسيده‌اند.
در آن زمان ما اگر هيچ چيز هم نمى‌دانستيم، اين يكى را مى‌دانستيم كه بسته شدن دانشگاه‌ها، اولين گام در راه سركوب همه‌جانبه‌ى گروه‌ها، احزاب، روشنفكران و معترضين به سياست‌هاى اشتباه دولت و حكومت، و در كل به اصطلاح امروزى، دگرانديش‏ها خواهد بود و همان هم شد.
پس‏ از بسته شدن دانشگاه‌ها، موج دستگيرى‌ها آغاز و اعدام‌ها شروع شد.
چه بسيار جوانانى كه در همين دوران بحرانى به جرم فروش‏ نشريه‌ى سازمانى، يا خواندن و داشتن اعلاميه‌اى دستگير و در صورت ايستادگى بر سر اعتقاداتشان اعدام شدند.
چقدر آن‌روزها به عزا نشستيم‌.
به عزاى برادر دوستم كه مادرش‏ چقدر دلش‏ پسر مى‌خواست، بعد از پنج دختر پسردار شده بود و حال پسرش‏ يك پسر 5 ماهه داشت كه اعدامش‏ كردند. او اسلحه نداشت، فقط عقيده داشت. عقيده‌اى متفاوت با آن‌ها.
و دوست ديگرى كه 4 سال در زندان‌هاى شاه بود و سال 57 مردم او را از زندان بيرون آورده و سال 60 دوباره گرفتار شد و اعدام‌.
چقدر از جوانان در زندان‌هاى مخوف توسط برادر حسين‌ها و برادر حسن‌های بازجو، شكستند و ويران‌شده در اجتماع رها گشتند.
و چقدر در اضطراب و بيم به سر برديم‌. خبر دستگيرى، خبر هجوم به خانه‌اى، و اخبار سركوبى همينطور دهان به دهان مى‌رسيد و ما در هراسى هرروزه روزگار مى‌گذرانديم‌.
دانشگاه‌ها بسته شده بود، مطبوعات آزادى وجود نداشت، آن چند روزنامه‌اى كه در اوايل انقلاب شروع به انتشار كرده ، همگى را بسته بودند. براى بستن هركدام از آن‌ها هم يك كارناوال راه مى‌انداختند. يك سرى امت هميشه در صحنه حاضر، و يك سرى شعار آهنگين مثل "واى اگر خمينى حكم جهادم دهد/ كس‏ نتواند كه جوابم دهد". در متن شعارهايشان قانون‌گريزى، خشونت، تهديد و ويرانگرى نهفته بود‌.
و حال ما پا پس‏ كشيده‌ايم، من و بسيارى از دوستانم، نه با اختيار، بلكه همراه ديگرانى چون ما كه مجبور به دويدن از صبح تا شام براى گذران زندگى هستيم، مى‌خواهيم كه همچنان باشيم ولى به قول زنده‌ياد شاملو "غم نان اگر بگذارد"*، و آن ديگرى، جوانانى كه آنروز در مقابل ما ايستادند، خود به باورى ديگر رسيده و حقا كه شجاعانه ايستادگى مى‌كنند. آن‌ها بعدها ديدند كه بسته‌شدن مطبوعات و دانشگاه‌ها جز به استقرار ديكتاتورى كمكى نكرد.

من، حتى آن زمان هم آن‌ها را براى ايستادگى بر سر اعتقاداتشان به آن شكل كه خود مى‌دانستند، ملامت نمى‌كردم‌. اكثر آن‌ها را افراد صادقى مى‌ديدم، كسانى چون ما كه شايد هدف‌هايمان در نهايت يكى بود ولى راه‌هاى متفاوتى را برگزيده بوديم‌. و امروز هم براى تغيير عقيده و روش‏ آن‌ها را به محاكمه نمى‌كشم‌. تغيير به سمت تكامل، هر زمان كه روى دهد قابل تقدير است‌. گرچه هرچه زودتر، بهتر ولى تغيير ديرهنگام هم بهتر از هرگز تغييرنكردن است‌.
يكى از جملاتى كه در پشت بسيارى از كاميون‌ها و سوارى‌ها در جاده‌ها به چشم مى‌خورد مى‌گويد:
دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدن است.

________

*چشمه‌سارى در دل و
آبشارى در كف،
آفتابى در نگاه و
فرشته‌ئى در پيراهن،
از انسانى كه توئى
قصه‌ها مى‌توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
از فصل پايانى شعر "غزلى در نتوانستن" از زنده‌ياد احمد شاملو

ایمیل نویسنده:
farah@shahrvand.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد