logo





دیروز را کجا بگذارم

پنجشنبه ۵ تير ۱۳۹۹ - ۲۵ ژوين ۲۰۲۰

بهمن پارسا

همینکه کلمات را در ذهن ردیف می کنم تا بنوشتن آغاز کنم جملات تبدیل میشوند به کهنه حرفهای چهل ، پنجاه سال پیش! گویی سال قبل و ماه پیشین و اینروزها که در ان هستم وجود ندارند. با اندک نگاهی در روزگار خویشتن به صرافت می افتم که گویا پیری در کار گرفتن مالیاتش سخت میگیرد، و دارد که مرا از حضور خویشتنم خالی میکند. نه اینکه نسیان و یا بقول فرنگی ها "آلزایمر" همینگونه شروع به گردنکشی میکند؟! بی آنکه دانسته شود نرم نرمک از هرچه هست و یا با فاصله یی بس کوتاه بوده خالی میشوی و آرام آرام میروی به سراغ گورستانی که از صمیم قلب آنرا "خاطرات گذشته " می نامی و امروزت را با تکرار بی پایان آنها که تازه آن نیز رفته رفته کمرنگ میشود به زباله دانی می اندازی که حتّی زباله روبان روز های سه شنبه از جمع آوری آن اکراه دارند و از بردنش امتناع می کنند. نپرداختن به آنچه هم اینک در حضور میگذرد وقتی تبدیل به عادت شود بدنبالش تنبلی منتهی به بیخیالی موجدِ لاابالی گری را به ارمغان خواهد آورد تا به آسانی سخن مردم عوام را تکرار و سپس باور کنی که " آنچه بخواهد بشود میشود و از دست تو کاری ساخت نیست، نه سر ِ پیازی نه ته پیاز این چهار روزه ی باقی مانده را خوش باش، مگر آدم چقدر زنده است، عمر خیلی کوتاه تر از این حرفهاست!؟" به اینجا که رسید تازه میشوی مصداق تمام عیار این سخن آن دُردانه بانوی جوانمرگِ همواره زنده که گفت "... و این آغاز تباهی است..." . اینکه او بر بستر کدام تفُکر و مبتنی بر کدام بینش ِ عصر خویش این کلام را آفرید سخنی است که قصد من پرداختن ِ به آن نیست، ولی اینقدر هست که بر من به شیوه یی که هستم و شاید میروم که بد تر از این نیز بشوم حمل میگردد، مرا نمونه ی آن می سازد. تباهی در این لحظه برای من یعنی همین که آنچه در ذهن دارم قوطی های در بسته ی تاریخ مصرف گذشته یی است که هر گاه هرکدامشان را بازهم میکنم بوی نا، بوی گندیدگی میدهد و جانم را می آزارد. تپّه ها و کوهَک های باز مانده و حاضر نه تنها من بلکه هیچکس از آنان را که من می شناختم به یاد ندارند و من امّا دست از سر آنها برنمیدارم و خام خیالانه در جستجوی خویش به پست و بلند آنها راهی میشوم و مثل گاوی و یا گوسفندی بعد از قدری چریدن از علفهای پلاسیده لم داده به نشخوار می پردازم و تا خویش را فریبکارانه تسلّی داده باشم، بادی در غبغبی که پیری دارد چندین و چند طبقه اش میکند می اندازم و میگویم، گذشته چراغ راه آینده است ، که یعنی نباید که بگذارم خاموش شود و این عذرِ بد تر از گناه را سرپوشی میکنم بر خالی شدنم از خویشتن! این یعنی خودِ تباهی . عجیب ترین رخداد دوره زندگی من سه ماهی است که بر جهان دارد میگذرد و هنوز در هیچ متن متینی از متون تاریخ حادثه یی شبیه اینرا برابر نمیابم. بلایا بوده و بسیار بوده اند و جانها و نسلها به فنا رفته اند و نه امّا هیچیک "جهانی" نبوده شاید به ندرت و در مقیاسی بس کوچکتر قاره یی شده بوده باشند ولی جهانی؟ من دسترس به مدرک قابل استنادی نیافتم. و این رخداد عجیب را در مقابل چشمان ِِ انسان تا بُن آخرین یاخته های مغز مسلّح به سلاح دانش و تِکنُلُژی پیشرفته ترین عصر بشری را ، به هزار شعبده تبدیل کرده اند به عظیم ترین نمایش -شو- وسیع ترین شبکه ی ارتباطی که تا کنون آدمی از آن بر خوردار بوده است، بی آنکه هیچ قدم ِ مثبتی در جهت آرامش زندگی پیشاپیش متلاطم انسان مدرن برداشته شود. طرفه اینکه در همین دوره کوتاه 100روزه پنبه ی کسانی را زده اند که تمامی چرخهای گردنده هرنوع حرکتی ثمره ی کار بی وقفه و نفس گیر آنان است. و من خویش را پیچیده ام لای زر ورق گذشته چراغ راه آینده است و از آن گذشته جز باد هیچ نیست در دستم نیست تا به زخم امروزین خویش مرهمی بگذارم. براستی من این دیروز را کجا باید بگذارم تا امروزم راببینم ؟! من از کدام گوشه ی آنچه بودم ها و آنچه کردم ها یم ابزاری بسازم تا با کمک آن تباهی ام در همین جا به ایست وادارم؟ شبنامه های دست نویس و پلی کپی ها و استنسِل ها را در تاریکیِ اینک ، حتی اگر مشعلی کنم به نسیمی خواهد پژمرد و تازه بسا زمان است که پژمرده اند و من دست از خیالپردازی نشُسته ام.
در این همه سال در جمع بد حالان و خوشحالان همواره از آنچه بود گفته و شنیده ام و روایات آنقدر تکراری و شبیه به هم بوده است که گویی به حکم تناسخ از نوع بسیار فعّال و سریعش روحی واحد در اجسامی متفاوت در کار گردش است و کارم را به از خویش بیگانگی کشانیده، طوری که از خوابیدن و خواب دیدن به بیزاری رسیده ام. خویش را هی میزنم که باید دید، باید پرید، باید در اقیانوس حیات از آن جهت که هست نه از آن نوع که باید باشد و یا میبوده غوطه ور شد. باید در ماجرای امروز ، در حادثه ی امروز در پست و بلند امروز در افتاد. دشتهای امروز را باید پیمود ، حرفهای امروز را باید سرود و سرود امروز را باید خواند ، گیرم که امروز را سرودی نیست ، باید ساخت، امروز بی سرود را به سرودی جلا دادن بودن است و سرود دیروز را پیوسته به هنگام و ناهنگام خواندن ملالی بیش نیست خاصّه آنکه سرود از حنجره ِ ، زنجره های فاضلابی در دور دست هم گوشخراش است و گزنده. در این اندیشه نه قصد تعمیم هست و نه نیّت انطباق ولی همینقدر هست بگویم خالی از حقیقتی نیز نیست. میدانم دیر است امّا برآنم تا دیروز را یک جایی بگذارم تا بدون چراغ کم سویش در شبی که فرا راه من است ، کور مال ، کور مال راه به جایی در همین نزدیکی ببرم، نمیدانم کی و یا در کدام اثر "کمو" خوانده ام ولی اینقدر هست که بگویم در یاد دارم که سخنی از ایندست دارد که" مطمئن نیستم به چه چیز بواقع علاقه مندم،امّا کاملن میدانم به چه چیز علاقه یی ندارم" از همین روست که کور مال ، کور مال میروم تا از هرآنچه مورد علاقه ام نیست ، جان به سلامت بَرَم ، و دیروز را بگذارم در جایی دور از دسترس.
**********************************
25 ژوئن 2020 کُرُنایی- مریلند



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد