logo





ساعدی و عزاداران بیل (قسمت ششم)

يکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ - ۳۱ مه ۲۰۲۰

س. سیفی



نقش‌آفرینی جانوران در عزاداران بیل

موش‌ها در متن داستان عزادارن بیل حضوری فعال دارند. اما این حضور، حضوری تصادفی نیست. بل‌که نقش نمادین خود را برای راوی از سویی، و خواننده و مخاطب از سویی دیگر به اجرا می‌گذارند. ده و روستایی که به طبع از تولید جا مانده بود و نمی‌توانست نیاز غذایی ساکنان خود را برآورده نماید، اکنون می‌بایست در فضای آن تأمین غذای موش‌ها تضمین گردد.

مش اسلام ضمن حوادث داستان، وقتی که در حاشیه‌ی روستا گاری می‌راند با دو موش مواجه گردید. موشی که جلوتر حرکت می‌کرد "شمعی بزرگ و سبزرنگ" بر دهان داشت. اسلام گفت: "پدر سوخته‌هارو، دارن شمع می‌برن بیل." ولی مشدی بابا در پاسخ اسلام، یادآور شد: "یه دونه شمع می‌برن، ولی عوضش دو خروار گندم می‌خورن." اما خوردن گندمِ بیلی‌ها از سوی موش، تعارفی بی‌پشتوانه بیش نبود. اگر در بیل دو خروار گندم پیدا می‌شد، مردم حال و روز دیگری داشتند. موش‌ها هم به دلیل قحطی عمومی، در فضای مرقد نبی آقا پناه می‌گرفتند تا شمع‌های نذری آن را بدزدند.

سرانجام اسلام به موش‌ها حمله‌ور شد. موش اول شمع خود را جا گذاشت و دررفت، ولی موش دوم زیر پای اسلام له شد. مشدی بابا شمع را برداشت و به اسلام گفت: "چه کارش بکنم." اسلام پاسخ داد: "ببریم بدیم به دختره. نگر داره واسه شب عروسیش، خوبه." منظور او از "دختره" دختر مشدی بابا بود که کدخدا بنا داشت تا او را به عقد پسرش رمضان در بیاورد. اما این عروسی هرگز پا نگرفت. دختر مشدی بابا که از ماجرا مأیوس شده بود صلاح کار را چنان دید که شمع را از نو نذر نبی آقا کند تا شاید گره‌ از کارش گشوده شود. در همین راستا راوی داستان می‌نویسد: "شب که شد دختر مشدی بابا از پشت بام رفت پایین و شمع سبز و بزرگ را برداشت و آمد بیرون. رفت طرف تپه، تا (شمع را) در نشانه‌گاه روشن کند."
موش‌ها زیارتگاه نبی آقا را به عنوان محلی امن برای سکنای خویش برگزیده‌ بودند. چون حالا که دسترسی به غذا کاری مشکل می‌نمود، گذران و ادامه‌ی زندگی‌شان به شمع‌های نذری مردم پیوند می‌خورد. آنوقت از هر جایی به طرف ضریح یورش می‌بردند و از سوراخ‌های آن خود را به داخل می‌کشاندند.

هرچند نشانه‌گذاری درست و دقیق راوی از موش به درونمایه‌ی داستان یاری می‌رساند، ولی توان نویسنده در گزینش حوادث مناسب نیز به اعتبار داستان می‌افزاید. در همین راستا گفتنی است، حتا شمعی که موش‌ها آن را از امامزاده می‌دزدیدند، سرآخر نصیب همان امامزاده می‌شد. چون در بیلِ گرسنه و قحطی زده، انگار هرگز قرار نبود عروسی و جشنی پا بگیرد تا شمعی را در آن بیفروزند.

کلنی‌های موش در بیل و روستاهای اطراف، هرجا که بخواهی در دیدرس مردم قرار می‌گرفتند. "صحرا سوراخ سوراخ بود و توی هر سوراخ کله‌ی موشی پیدا بود که با چشمان ریز و منتظر بیرون را نگاه می‌کرد." گرچه مردم بیل و روستاهای اطراف آن در الگویی از پوروسی‌ها، دزدی از همدیگر را مغتنم می‌شمردند اما در نهایت از همین اموال دزدی، روزیِ موش‌ها نیز تأمین می‌گردید. راوی حتا در جایی دیگر می‌نویسد: "موش‌ها بیرون ریخته و تمام بیابان را گرفته بودند." انگار موش‌ها در بیل، همان کار و حرفه‌ی محتکران و سلف‌بازان را دنبال می‌کردند.

برای بیل، "آسیاب خرابه‌ای" هم بر جای مانده بود. این آسیاب خرابه در واقع از روزگاران خوش گذشته حکایت داشت. آسیاب خرابه، نشانه‌ی مناسبی فراهم می‌دید تا مخاطب و خواننده با حال و روز امروزی بیل بیش‌تر آشنا گردد. بیلی‌ها "موسرخه" را که سیرایی نداشت، سرانجام در همین آسیاب به بند ‌کشاندند. موسرخه ضمن تمثیل‌گذاری راوی به تنهایی نقش مخرب تمامی موش‌های بیل و روستاهای اطراف آن را به پیش می‌برد. جدای از این، آسیاب متروکه‌ی بیل انباری برای تابوت روستاییان شمرده می‌شد که موش‌ها خود را در کف همین تابوت پنهان می‌کردند. وقتی که شرایط مهیا می‌گردید موش‌ها از مخفی‌گاه خود خارج می‌شدند تا ته‌مانده‌ی غذای موسرخه را به تاراج ببرند. موش‌ها همچنین "پیت‌ها و دیوارها را با اشتها لیس می‌زدند."

بدون شک در بیل و روستاهای اطراف آن، سامانه‌ای بی‌سامان از "جها‌نخواره"ها پا گرفته بود که اجزای متشکل این سامانه‌ی بی‌سامان هرگز سیرایی نداشتند. تازه مردمان قحطی‌زده و گرسنه‌ی این روستاها می‌بایست از سر اجبار غذای همین جهانخواره‌های ریز و درشت را نیز تأمین می‌کردند.

در عزاداران بیل سگی به نام "پایاخ" هم نقش می‌آفریند. او زمانی سگ ارباب شمرده می‌شد اما اکنون که نشانی از ارباب در کار نبود به دوره‌گردی در روستا روزگار می‌گذرانید. پاپاخ در گم‌گشتگی ارباب، به کدخدا بیش از دیگر روستاییان عشق می‌ورزید. همراه کدخدا راه می‌افتاد و سرش را به همان سمت و سویی برمی‌گردانید که چشمان کدخدا آن‌جا را نظاره می‌کرد. حتا آن‌گاه که کدخدا سخن می‌گفت پاپاخ نیز همانند مردم چهره‌ی کدخدا را زل می‌زد. پاپاخ همچنین در تمامی گردهمایی‌های مردم از عزاداری گرفته تا کفن و دفن مرده‌ها حضورش را اعلام می‌نمود. جدای از این پاپاخ ورود بیگانگان را به روستا بو می‌کشید و چند و چون آن را ضمن رفتار خود به روستاییان می‌فهمانید.

راوی داستان از سویی دیگر به پاپاخ نیز همانند جانداران دیگری که در متن روایت او حضور داشتند شخصیتی نیمه انسانی می‌بخشد. این حیوانات هرچند سخن نمی‌گفتند، ولی روند حوادث داستان را به نیکی درمی‌یافتند و در جریان عادی حوادث نقش می‌آفریدند.

آنوقت که ریش‌سفیدهای ده برای حل و فصل مشکلی راه می‌افتادند، پاپاخ نیز بین ایشان حضور داشت و آنگاه که در مطبخ، مرغ دزدیده شده‌ای را می‌پختند باز پاپاخ برای سهم‌خواهی خود در جمع آنان ظاهر می‌شد. او حتا وقتی که در دل شب، سایه‌ی سیاهی‌ها را می‌دید و یا بوها را می‌شنید، ضمن رفتاری آشنا بر خاک پنجه می‌کشید.

اسلام شخصیت پایدار عزاداران بیل، بز سیاهی داشت که این بز نیز چه‌بسا به دنبال پاپاخ بین بزرگان و ریش‌سفیدان ده راه می‌افتاد. انگار حضور بز سیاه هم در رفع آسیب‌های پیش آمده کارساز خواهد بود. چنانکه راوی داستان جدای از نقش‌آفرینی شخصیت‌های انسانی، چه‌بسا برخی از حوادث قصه‌اش را با رفتار بز سیاه اسلام یا پاپاخ به پیش می‌برد.

داستان چهارم عزاداران بیل به روایتی از گاو مش حسن اختصاص می‌یابد. گاو مش حسن در ماجرای دزدی یکی از روستاییان جان باخته بود. در این ماجرا، دزد طناب را به دهان گاو فروبرد تا از نعره و فریادش جلوگیری کند. موضوعی که سرآخر به خفگی گاو انجامید و مرگ او را در پی داشت. ولی مش حسن بین خود و گاوش چندان تفاوتی نمی‌دید و نمی‌توانست در ذهن خود پذیرای مرگ گاو باشد. به همین منظور در نقشی موهوم از گاو به زندگی خود ادامه می‌داد. از سویی گاو مش حسن به ظاهر تنها گاو بیل شمرده می‌شد. چون در متن داستان جز گاو مش حسن، هرگز به گزارش روشنی از گاوی دیگر نمی‌توان دست یافت. جدای از گاو مش حسن، مش جبار هم گوسفندانی داشت که پوروسی‌ها آن‌ها را به سرقت برده بودند. با این رویکرد، در بیل از گاو و گوسفند هیچ نشانه‌ای باقی نمانده بود.

در بیل جز پاپاخ، سگ‌های دیگری نیز دیده می‌شدند. اما راوی چندان نیازی نمی‌بیند که از آن‌ها نیز نام ببرد. ولی در بخشی از داستان، سگ غریبه‌ای نیز حضور دارد که مردم او را خاتون‌آبادی می‌نامند. چون از روستای خاتون‌آباد آمده بود. آنوقت بین روستاییان دیدگاهی دوگانه در خصوص خاتون‌آبادی پا گرفت. هرچند گروهی این سگ مهمان را نجس می‌دانستند اما عباس به گفته‌های آنان چندان اعتنایی نداشت. او به همراه خاتون‌آبادی سگ‌های دیگر را هم در استخر روستا جمع می‌کرد و شست و شوی آنان را بر خود لازم می‌شمرد.

سرانجام پسر مش صفر، نقشه‌ای برای قتل خاتون‌آبادی به اجرا گذاشت. او با کلنگ به جان حیوان بی‌چاره افتاد و با ضربات کشنده‌ی کلنگ به کمر خاتون‌آبادی کوبید که این ضربات مهلک، مرگ او را در پی داشت. اما پسر مش صفر پس از این ماجرا پا به فرار گذاشت و همانند دزدان در تاریکی شب گم شد.

راوی برای انتقال به‌تر پیام خود به خواننده، از "جانور عجیبی" نیز یاد می‌کند. جانوری تک‌ساختی که نمونه‌ای از آن را هرگز نمی‌توان جز افسانه‌های آخرالزمانی در جایی دیگر سراغ گرفت. این جانور شباهت بی‌مانندی به آفرینه‌های هزاره‌ای داشت. آفرینه‌هایی که در افسانه‌ها به هنگام بروز بلاهای همگانی پیدایشان می‌شود تا با حضور خود پایان جهان را نشانه بگذارند. چیزی از نوع غول و دجال و یا اژدها، که هرچند وجود خارجی ندارند ولی ذهن وهم‌اندیش انسان‌ها، پیدایی آن‌ها را نشانه‌ای روشن برای پایان جهان می‌بیند.

راوی داستان، جانور عجیب و شاید آخرالزمانی خود را این‌گونه به تصویر می‌کشد: "به هیچ چیز شبیه نبود. پوزه‌اش مثل پوزه‌ی موش دراز بود. گوش‌هایش مثل گوش موش کوچک بود. اما دست و پایش سم نداشت. دم کوتاه و مثلثی‌اش راست ایستاده بود، مثل دم بز. دو تا شاخ کوتاه که تازه می‌خواست از زیر پوست بیرون بزند پایین گوش‌ها دیده می‌شد. زور که می‌زد، پلک‌هایش باز می‌شد و چشم‌هایش که مثل چشم‌های قورباغه، بالا را نگاه می‌کرد از زیر شاخ‌ها پیدا می‌شد. نشسته بود و گندم می‌خورد." راوی با این نشانه‌گذاری خود جهانخواره‌ای دیگر نیز می‌آفریند. انگار گونه‌ای جدید از جانوری ناشناخته را به مخاطب خود بشناساند.

این بار هم پسر مشدی صفر قتل این جانور عجیب را بر خود لازم شمرد. یک پایش را این‌ور جانور گذاشت و پای دیگرش را آن‌ور. سپس سنگ بزرگی روی او رها کرد. جنازه‌ی جانور روی زمین پهن شد و خون زرد و لزجی از آن بیرون زد. سپس کدخدا و مشدی بابا راه افتادند که گودالی بیابند تا جانور را در آن به خاک بسپارند.
در متن داستان عزاداران بیل همچنین جانوران دیگری نیز هستند که همانند انسان‌ها تشخص می‌پذیرند و نقش می‌آفرینند و سپس نقش داستانی خود را به پیش می‌برند. به همین منظور گربه‌ای هم به متن داستان راه می‌یابد که راوی درنمونه‌ای از انسان‌ها رفتار او را نیز این گونه به تصویر می‌کشد: "گربه‌ی گنده‌ای که پشت پنجره بود، بلند شد و خود را تکان داد و آمد بیرون." یا در جایی دیگر باز هم در همین خصوص یادآور می‌شود: "گربه آمده بود تا آن‌ها را دید پا شد و رفت." انگار راوی بخواهد از انسان‌هایی سخن بگوید که در داستان او نقش می‌آفریدند.

داستان هشتم عزاداران بیل به مهاجرت اسلام به شهر اختصاص می‌یابد او که تاب افتراهای مردم را نداشت برآوردن چنین گزینه‌ای را بر خود لازم می‌شمرد. اسلام خانه‌اش را گِل گرفت و بز سیاه و اسبش را به همراه پاپاخ در بیل تنها گذاشت تا راه شهر را در پیش بگیرد. راوی داستان صحنه‌ی پایانی مهاجرت اسلام را این‌گونه به تصویر می‌کشد: "پاپاخ و بز سیاه اسلام از میدان پشت خانه‌ی مشدی صفر پیدا شدند و آمدند و از بین جماعت رد شدند و چند قدم دنبال اسلام رفتند و بعد ایستادند به تماشای اسلام. و اسب با سر آویزان رفت کنار بید. با چشمان نیم بسته زمین را نگاه کرد، زبان خشک و بزرگش را بیرون آورد و شروع کرد به لیس زدن لبه‌ی عنابی سنگ سیاه مرده شوری."

در واقع راوی قصه همه‌ی آن‌ها را در جایی از داستان خود به حساب می‌آورد. همچنان که اسلام هم روزگاری گذران و زندگی عادی خود را به زندگانی و حضور تک تک آنان پیوند زده بود.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد