logo





ساعدی و عزاداران بیل (قسمت چهارم)

شنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۵ آپريل ۲۰۲۰

س. سیفی



استوره‌های جدید

نویسنده‌ی کتاب عزاداران بیل ضمن استوره‌سازی خود، پای استوره‌های جدیدی را هم به ادبیات معاصر فارسی می‌کشاند. او در این فرآیند بسیاری از استوره‌های پیشین را به نقد می‌گیرد و حتا نفی کارکرد قدیمی آن‌ها را مغتنم می‌شمارد تا همراه با انتقاد روشن از کهنگی آن‌ها، کارکرد امروزی و جدیدی برایشان تعریف نماید.

در همین راستا او از گاو، استوره‌ای امروزی می‌‌‌‌آفریند تا کارکرد آن را در تولید مواد غذایی ارج بگذارد. اما این دیدگاه در ادبیات پیشین فارسی هرگز جایگاهی نمی‌یابد. چون متن‌های عرفانی، چنان خود را بر پهنه‌ی شعر و نظم فارسی می‌گستراندند که انسان ساکن فلات چه‌بسا از واقعیت‌های جامعه بر کنار می‌ماند و دانسته یا نادانسته همه چیز را در وهم و خیال خویش می‌جست.

در این بین، تمثیل‌گذاری جلال‌الدین مولوی از گاو جالب به نظر می‌رسد. چون گاو در نگاه عرفانی او به هستی، تمثیلی برای نفس اماره‌ی انسان قرار می‌گیرد. نفسی که آموزه‌های عرفانی را برنمی‌تابد و در نمونه‌ای از گاو هر روز قبراق‌تر و فربه‌تر می‌شود. مولوی خیلی راحت می‌سراید که "نفس، آن گاو است و آن دشت این جهان". به عبارتی روشن او چنان می‌انگارد که گاوِ نفسِ انسان را در چراگاهی از این جهان رها کرده‌اند. در فضای چنین دیدگاهی، پیداست که دنیا در نقشی از چراگاهِ گاو و چهارپا، هرگز به کار انسان نخواهد آمد. برای او، کشتن گاو نفس، اصلی همیشگی قرار می‌گیرد و او آن را پیش‌شرطی روشن برای "طریقت" خود می‌بیند: "گاو کشتن باشد از شرط طریق".

ولی نویسنده‌‌ی عزاداران بیل در نقشی از راوی داستان، به چنین کارکردی از گاو گردن نمی‌گذارد. چون همان گونه که گفته شد او تمامی استوره‌های کهنه و قدیمی گاو را پس می‌زند تا کارکرد امروزی آن را در جامعه‌ قدر بداند. به همین دلیل گاو در داستان عزاداران بیل به استوره‌ای امروزی می‌بالد که نویسنده زندگی و زیستن گاو را به معیشت و زندگانی انسان پیوند می‌زند.

مش حسن در این داستان، گاو خود را تنها می‌گذارد و به عملگی در روستای سیدآباد روی می‌آورد. اما همسرش در غیاب او با جسد بی‌جان گاو مواجه می‌گردد. "گاو دهانش پرخون بود و به نظر می‌آمد که طنابی را پیچیده و در حلقش چپانده‌اند." روستاییان از موضوع آگاه می‌شوند و پیش از بازگشت مش حسن، مرده‌ی گاو را در چاهی رها می‌کنند. ولی مش حسن پس از بازگشت نمی‌توانست با واقعیت مرگ گاو کنار بیاید. او سپس بر بستری از روان‌پریشی حاد، در روان گاو خود استحاله می‌پذیرد و برای روستاییان هنجارهایی از رفتار گاو را به نمایش می‌گذارد.

مش حسن همچنین در طویله همانند گاو نعره می‌کشید، از کاهدان طویله علف می‌خورد و پاهای خود را در نمایشی از سم گاو بر زمین می‌کوبید. او ضمن نشخوار علف، خیلی راحت فریاد می‌زد: "من مش حسن نیستم. من گاوم. من گاو مش حسن هستم." مردم ده به او یادآور می‌شدند که در صورت تکرار چنین ادعایی، پوروسی‌ها او را به جای گاوش خواهند دزدید.

اما پوروسی‌ها بدون آنکه از ماجرا باخبر باشند شبانه راه طویله‌ی مش حسن را در پیش گرفتند تا گاوش را بدزدند. سپس روستاییان از موضوع آگاه شدند و آنان را از بیل پس راندند. در پایان این ماجرا کدخدا از مش اسلام می‌پرسد: "چه خبره، چه شده مش اسلام؟" مش اسلام هم پاسخ می‌دهد: "هیچ، هیچ، پوروسی‌ها اُمده بودن مشد حسن را بدزدن."

سرانجام کدخدا، اسلام و مش جبار تصمیم گرفتند که مش حسن را به "مریضخونه"‌ی شهر برسانند. پس از بازگشت‌شان، مشدی بابا از مش اسلام ‌‌پرسید: "آها مش اسلام از مش حسن چه خبر؟" اسلام در پاسخ او گفت: "مشدی حسن؟ نرسیده به شهر ... ." ولی اسلام عبارت خود را نیمه ‌کاره باقی گذاشت و هرگز نگفت که "نرسیده به شهر" چه بلایی سر مش حسن آمد. بدون تردید بنا به اشاراتی که راوی داستان در متن قصه‌ی خود به دست می‌دهد، مش حسن ضمن حادثه‌ای نامعلوم جان باخت. ولی اسلام بازگویی آن را چندان لازم نمی‌دید. مش اسلام آنوقت "رفت به خانه‌اش و دراز کشید و از دریچه‌ی پستو خیره شد به بام همسایه." همسایه‌ای به نام اسماعیل، که مردم روستا همان شب عروسی او را با "خواهر عباس" جشن می‌گرفتند.

خودبیگانگی یا استحاله‌ی روانی انسان‌ها جدای از داستان گاوِ مش حسن، در روایت داستان موسرخه نیز پیش می‌آید. در آنجا هم خواننده با حیوانی تک‌ساختی روبه‌رو می‌شود که ظاهرش آمیزه‌ای از موش و انسان را به نمایش می‌گذاشت. ولی برای این حیوان نوظهور هم همانند مش حسن، پایانی ناخوش رقم خورد. چون روستاییان همراه با قتل این حیوان، به ظاهر خود را از دام بلای پیش آمده وارهاندند. همچنان که مرگ مش حسن آرامشی تصنعی و موقت را به مردمان روستا بازگرداند.

در عرفان ایران "حق" را به عنوان مطلق هستی ارج می‌گذارند تا همگی بر گستره‌ای از وهم و خیال به این مطلق بپیوندند و ندای "اناالحق" سر بدهند. به عبارتی روشن عرفان هستی را پدیده‌ای مطلق و یک‌پارچه می‌بیند و بر این باور اصرار می‌ورزد که آدمی همراه با نفی وجود خود، می‌تواند به سامانه‌ای از همین مطلق راه یابد. اما راوی داستان عزاداران بیل، از چنین آموزه‌هایی تحلیلی روانشناختی به دست می‌دهد.

چون ضمن نگاهی امروزی، آنگاه که انسان آسیب‌های اجتماعی و فردی را تاب نمی‌‌آورَد، برای پرهیز از آن بر سامانه‌ای از وهم و خیال گردن می‌گذارد تا شاید بتواند خود را از درد و رنج هستی برهاند. همچنان که مش حسن ضمن استحاله‌ی روانی خود در گاو، به مصیبت و بلای پیش آمده گردن نمی‌نهاد. در نتیجه قصد داشت بر سامانه‌ای از نفی بلا و مصیبت، خود را از دام آن وارهاند. به طبع همراه با انکار این واقعیت‌ها، بیماری مش حسن هم حادتر می‌شد.
جدای از آموزه‌های عرفانی، در بخش‌هایی از داستان مسخِ فرانتس کافکا نیز همپوشانی‌هایی با کارکرد روانی قصه‌ی گاو به چشم می‌آید. نویسنده‌ی مسخ در نخستین عبارت داستان خود می‌آورد: "یک روز صبح، وقتی گرگور زامزا از خوابی آشفته به خود آمد، دید در تختخواب خود به حشره‌ای بزرگ تبدیل شده است." (مسخ ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد) در واقع پدیده‌ی از خودبیگانگی و نفی خویشتن به نوعی در داستان مسخ هم اتفاق می‌افتد. چنانکه تمامی حوادث داستان مسخ به شرح ماجراهای این حشره‌ی بزرگ اختصاص می‌یابد. اما اختلاف روان‌پریشی گرگور زامزا با مش حسن به آنجا بازمی‌گردد که مش حسن از بیماری خود علم و آگاهی کافی نداشت و بر پذیرش آن گردن می‌نهاد.

انگار راوی با خلق چنین شخصیتی قصد داشت نوع بیماری مش حسن را، به ملتی خاص گسترش دهد. ملتی که گرچه چند و چون بیماری‌اش را درمی‌یافت، ولی ضمن فرافکنی، آن را الگویی عادی و متعارف به حساب می‌آورد. اما گرگورِ کافکا برخلاف مش حسن به چه‌گونگی این ماجرا وقوف کامل داشت و تمامی تلاش خود را به کار می‌بست تا رهایی خود را از ماجرایی ناخواسته تضمین نماید. همچنین در ماجرای گرگور زامزا، این خانواده و اطرافیان او بودند که اغلب از درک درست و صحیح ماجرا وامی‌ماندند.

چارلی چاپلین نیز در "عصر جدید" نمونه‌ای روشن از خودبیگانگی یا مسخ انسان مدرن را به نمایش می‌گذارد. او با همین رویکردِ منتقدانه، برخی از آسیب‌های دنیای مدرن را به انسان امروزی یادآور می‌شود. انسانی که تا حد برده‌ای مدرن و ماشینی می‌بالد و به مزدوری برای مولود و مصنوع خویش یعنی همان ماشین مبدل می‌گردد. تفاوت شخصیت داستانی عصر جدید با شخصیت مش حسنِ داستان گاو هم به آنجا بازمی‌گردد که شخصیت داستانی عصر جدید به ناهمسازی وضع پیش آمده با نیاز و خواستش، آگاهی کامل داشت. اما در شخصیت مش حسن، تمامی آگاهی و دانش شخص روان‌پریش به گونه‌ای از ناآگاهی و خودبیگانگی کامل و تمام عیار مبدل گردیده بود.
انگار پدیده‌ی بیماری مش حسن، پایان ناخوشی برای تمامی ماجراهای زندگی او شمرده می‌شد. چون او هرگز امید و بازگشتی را با خود به همراه نداشت. مش حسن حتا جهت هماهنگی و سازگاری با جهان پیرامون خود هیچ تلاشی به عمل نمی‌آورد. او ضمن تخریب همیشگی شخصیت خود در جهانی از وهم پناه می‌گرفت که این وهم، از خودآگاهی چیزی برایش باقی نمی‌گذاشت. مش حسن حتا از "ناخودآگاه" خود برای تخریب هرچه بیش‌تر "خودآگاه" سود می‌برد.

از سویی، در نگاهی به گذشته، گروه‌هایی از ایرانیان همواره دیدگاهی را دنبال می‌کرده‌اند که این دیدگاه به جاودانگی و ماندگاری "روح" آدمیان یا جانوران تکیه داشت. چنین موضوعی تناسخ نام می‌گرفت. پدیده‌ی تناسخ، مرگ جانداران را فقط در کالبدشان خلاصه شده می‌دید. اما می‌پنداشت که "روح" آنان در کالبد انسان‌ها یا جانداران دیگر به زندگی خود ادامه خواهد داد. پدیده‌ی جاودانگی روح، عارفان ایرانی را وامی‌داشت تا به نمونه‌هایی فراوان از "نفس بهیمی" باور داشته باشند. چنانکه به همه‌ی انسان‌ها توصیه می‌شد تا خود را از آسیب‌های نفس‌ حیوانی وارهانند.

اما راوی داستان عزاداران بیل، این روایت‌های کهنه و قدیمی از روح را دور می‌ریخت تا تأویلی امروزی از بیماری مش حسن به دست دهد. در چنین فضایی درونمایه‌ی افسانه‌های قدیمی زبان فارسی را در خصوص کارکرد موهوم روح، به هیچ می‌انگاشت. ولی از کالبد این افسانه‌های قدیمی ضمن بازسازی در راه بیان مفاهیم امروزی سود می‌برد. او آگاهانه همراه با نگاهی روان‌شناختی به موضوع، روان‌پریشی انسان‌های امروزی را، در مقابل پدیده‌هایی موهوم از نوع تناسخ قرار می‌داد.

در گوشه‌هایی از فیلم داستانی دزد دوچرخه هم می‌توان درونمایه‌هایی از همپوشانی شخصیت مش حسن را سراغ گرفت. دزد دوچرخه از فیلم‌های ماندنی ویتوریو دسیکا به حساب می‌آید که در آن آسیب‌های پس از جنگ دوم، شخصیت اصلی داستان را با بی‌کاری روبه‌رو می‌کند. سرانجام او به دوچرخه‌ای دست می‌یابد که به اعتبار آن به کاری مناسب اشتغال می‌ورزد. اما دوچرخه را از او می‌دزدند و تلاش او برای پیدا کردن دوچرخه راه به جایی نمی‌برَد. شخصیت سینمایی این داستان سپس تصمیم می‌گیرد تا ناکامی خود را در پیدا کردن کار، با گزینه‌ای جایگزین جبران نماید. با این همه پدیده‌ی مش حسن با تمامی نمونه‌های یاد شده اختلاف فاحش دارد. چون مش حسن به آنچه که بر سر خود می‌آورد آگاهی نداشت. تا آنجا که تخریب شخصیت او سرآخر به مرگش ‌انجامید.

بخش‌هایی از دیدگاه‌های کارل مارکس هم در روایت ساعدی از داستان گاو انعکاس می‌یابد. چون کارل مارکس همراه با نگاهی فراگیر و همگانی، موضوع از خودبیگانگی نیروهای مولد جامعه را در جاماندن آنان از فرآیند کار و محصولشان سراغ می‌گیرد. همان پدیده‌ای که در داستان گاو و ماجرای مش حسن، ذهن خواننده را به چالش می‌کشاند. چنین پدیده‌ای خیلی طبیعی سرآخر به دیوانگی مش حسن انجامید. به طبع فقط بهره‌گیری مش حسن از نیروی کار و تلاشش می‌توانست بر چنین عارضه‌ای فایق آید. موضوعی که برای مش حسن دستیابی به آن، در مناسبات اجتماعی جامعه‌ای چون بیل ناممکن می‌نمود.

ساعدی نیز خیلی راحت در فضای گزارش داستان گاو چنین دیدگاهی را می‌پذیرد. چون نیروهایی از بیرون به مش حسن فشار می‌آوردند تا او را از دستیابی به ابزار تولید یا به طور طبیعی محصول چنین ابزاری باز‌دارند. ولی ساعدی آگاهانه و دانسته گناه این کاستی‌ها را به پای "اجنه" یا دیگر نیروهای ماورای طبیعت نمی‌نوشت. از نگاه او اجنه‌های دنیای مدرن همان‌هایی بودند که به ابزار تولید دست می‌یافتند و انسان‌ها را از بهره‌گیریِ مزایای تولیدشان پس می‌زدند. به طبع راهکار ساعدی برای آسیب‌هایی از این نوع در آن خلاصه می‌شد که انسان‌ها در نقشی از نیروهای مولد، بتوانند آزادانه بر ابزار تولید دست یابند و خیلی طبیعی از مزایای آن در تولید ثروت استفاده به عمل آورند.

در داستان گاو، مش حسن تمثیل ملتی قرار می‌گرفت که ناخواسته رهایی‌اش را از آسیب‌های پیش آمده، در نابودی و مرگش می‌جست. از سویی ناآگاهی و ناتوانی مش حسن، زمینه‌های کافی برای پیدایی این مرگ فراهم می‌دید. او که به ناتوانی‌اش در مقابله با کاستی‌ها و آسیب‌های پیش رو باور داشت، خود را از حل و فصل منطقی و آگاهانه‌ی آن‌ها کنار می‌کشید.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد