معماری و فضاسازی عمومی در عزاداران بیل
در رمان عزاداران بیل شکلهای ویژهای از معماری و چیدمان عمومی روستاهای ایران، در دیدرس مخاطب قرار میگیرد. در این نوع از معماری، برای خانهها درب ورودی در نظر نگرفتهاند. چون دیوارهای خانه چندان بلندایی ندارند که بتوان دربی برای ورود و خروج آن نصب کرد. به همین منظور حتا رفت و آمدها به تمامی از پنجرهی خانه صورت میپذیرفت. جدای از این، در سقف خانهها سوراخی تعبیه مینمودند که همین سوراخ نیز گاهی برای آمد و شد، به کار ساکنان خانه میآمد. زمانی هم سوراخ سقف خانه، نقشی از پنجره را به عهده میگرفت. مردان و زنان کهنسال که از تاب و توان کافی جهت خروج از خانه بهرهای نداشتند، از همین سوراخ به فضای پیرامون روستا زل میزدند. این گروه از زنان و مردان حتا لازم نمیدیدند تا برای دیدن محیط پیرامون خانه چیزی زیر پایشان بگذارند. همان طوری که درون خانه میایستادند، سرشان به بیرون از سقف راه مییافت.
شکی نیست که تنگناهای مالی، این نوع از معماری را به ساکنان بیل تحمیل مینمود. در عین حال خانههایی از این دست میبایست جانپناهی برایشان فراهم میدید تا از سرما یا گرمای طبیعت مصون بمانند. خانهی بیلیها تا حد و اندازهای هم از آنان در مقابل افراد مهاجم یا حیوانات وحشی محافظت میکرد.
خانههای بیل از سازههایی گلی برای جانپناه گرفتن ساکنان خود چیزی فراتر نمیرفت. این خانههای محقر به طبع نمیتوانستند ایوان و هرهای مناسب داشته باشند. چنانکه مردم از فضای پشت بام خانهها جهت نشست و برخاست خود سود میبردند. در ضمن، نشستن بر لبهی پشت بامها میتوانست همان نقش هره را برای مردم به اجرا بگذارد. با این همه، زنان و مردان کهنسالی که نمیتوانستند خودشان را به پشت بامها برسانند از همان سوراخ سقف خانه، فضای پیرامون خود را نظاره میکردند.
حیاطهای خانه هم درب ورودی نداشت و مردم برای آمد و شد از همان دیوار حیاط به بیرون یا درون میپریدند. به عبارتی روشن، دیوارهای حیاط را آنقدر کوتاه گرفته بودند که رفت و آمد از بالای آن چندان مشکلی نمیآفرید. همین دیوارهای کوتاه در واقع حریم خصوصی آنان را هم مشخص میکرد. همچنین پهنای حیاط را آنچنان تنگ میگرفتند که گنجایش تابوت را هم نداشت تا مردههایشان را از آن بیرون ببرند. چنانکه دستههای تابوت همواره به دیوارهی دو سوی حیاط گیر میکرد و کار را با مشکل مواجه مینمود.
در ضمن، کوچکترین خانهی بیلیها به "باباعلی" تعلق داشت. خانهی باباعلی "چهاردیواری کوچکی بود با یک دربچه". به عبارتی دیگر، راوی داستان میگوید که خانهی کوچک او هرگز نیازی به درب ورودی نداشته است. چون همان "دربچه" برای این خانه کفایت میکرد. به طبع دربچه را میتوان، راه مناسبی برای ورود یا خروج باباعلی به حساب آورد. ضمن آنکه راوی واژهی دربچه را خودش به متن روایت داستان کشانده است تا ذهن خواننده از تصور و دریافت درست و دقیق این نوع از معماری روستایی بازنماند.
در گسترهی بیل خانههایی هم بودند که به جای درب ورودی دریچهای چوبی بر دیوارشان نصب میکردند. بیلیها برای آمد و شد از همین دریچههای چوبی، ابتدا پاها، بعد تن و سرآخر کلهشان را تو میبردند.
ناگفته نماند که ساکنان بیل از بام خانهها یا طویلههای خود نیز برای آمد و شد استفاده میکردند. این موضوع موقعی اتفاق میافتاد که قصد داشتند از خانه و طویلهای به سوی خانه یا طویلهای دیگر بروند. این طوری کارها قدری آسانتر میشد.
در موردی خاص و ویژه، "اسلام" از شخصیتهای اصلی داستان عزاداران بیل، مجبور شد تا بیل را برای همیشه ترک کند. او که در مقابل زخم زبان و افترای بیلیها تاب و توان خود را از دست داده بود، بنا داشت تا درد و رنج مهاجرت را بپذیرد. اسلام سرانجام دریچهی پستو و سوراخ پشت بام خانهی خود را گل گرفت تا با این ترفند، امنیت خانهاش تضمین شود. او با چنین شگردی به طبع میتوانست روز و روزگاری به بیل بازگردد تا دوباره در خانهاش زندگی کند. پیداست که گل گرفتن خانههای متروکه، زمانی در روستاهای ایران رسم بود تا خانه از دستبرد یا تملک این و آن مصون بماند.
از مردمان بیل افرادی هم گذارشان به بیمارستان شهر میافتاد. اما راوی داستان معماری بیمارستان را در نمونهای از زندان و دخمه خلاصه میبیند. همچنان که در توصیف راوی داستان از بیمارستان، گفته میشود: "کدخدا و دربان وارد هشتی اول شدند. پلههایی را که در زوایهی دیگر هشتی قرار داشت بالا رفتند و رسیدند به یک دهلیز چهارگوشی که پنجرهی مدوری را وسط دیوارش کار گذاشته بودند و از آنجا به میدان بزرگی نگاه میکرد." راوی در جایی دیگر نیز از هشتیهای بیمارستان، این گونه سخن میگوید: "ننه رمضان را برداشتند و از هشتی وارد حیاط بزرگی شدند و رسیدند به هشتی دوم پلهها را رفتند بالا. روی پلهها شمد و پنبه و چرک و دوای قرمز ریخته بود." باز در نمونهای دیگر گفته میشود: "دکتر سگرمههایش را تو هم کشید و گفت چرا بردینش اون جا؟ من حوصله ندارم هر دقیقه برم اون دخمه."
اما در زمان روایت داستان، شباهت بیمارستانها به زندان چندان پدیدهی عجیبی نمیتوانست باشد. چون سوداگران قدرت، همه جا را برای مردم به زندانی عمومی تبدیل کرده بودند و بیمارستانهای شهر هم از این رویکرد همگانی بر کنار نمیماند.
پیش از این گفته شد که اسلام خانهاش را گل گرفت تا راه شهر را در پیش بگیرد. او سازش را نیز با خود به همراه برد. تا آنجا که در خیابانها و کوچههای شهر برای رهگذران ساز میزد. ولی فضای نامأنوس غربت، سرانجام کارش را به تیمارستان کشانید. آنوقت راوی داستان از تیمارستان نیز تصویری همانند بیمارستان به دست میدهد. او مینویسد: "در تیمارستان یک تخت خالی بود. یک پیرهن و یک شلوار بیصاحب روی تخت افتاده بود. چهار زنجیر و چهار قفل تازه زیر تخت گذاشته بودند." معماری و فضاسازی بیمارستان و تیمارستان همانند زندانهای سطح شهر، از آنجا ناشی میشد که همه برای راوی و شخصیتهای داستانی او کارکرد واحدی را به اجرا میگذاشتند تا ضمن آن فقط در مرگ انسانها تسهیگری به عمل آید. راوی نشانهگذاری روشن قفل و زنجیر را نیز به همین منظور به کار میگیرد. شمار این قفل و زنجیرها را هم به چهار عدد میرساند. تا هر دست و پایی از بیمار را به طور مستقل از هم، به بند بکشانند.
نویسندهی رمان عزاداران بیل از علمخانهی روستا نیز همانند بیمارستانها و تیمارستانهای شهر، فضایی دخمهگونه به نمایش میگذارد. در همین راستا گفتنی است که برای رسیدن به علمخانه از دالانی کوتاه و تاریک میگذشتند. تا آنجا که برای دیدن اشیا پیرامون، همواره فانوسی نیز با خود به همراه میبردند. دیوارهای دالان علمخانه از رفهای جور واجوری شکل میگرفت که تکه پارههای قرآن در آنجا تلنبار شده بودند. آنوقت که چفت دربِ علمخانه را باز میکردند، دخمهی تاریکی نمایان میشد. بوی پوسیدگی و نم، همیشه دخمه را فراگرفته بود. پوسیدگی به حدی بود که مراجعان به همدیگر میگفتند: "اینارو که نمیشه دست زد، همهشون پوسیدهن میریزن." همچنین در انتهای علمخانه ضریح کوچکی قرار داشت که خالی مینمود. اما مردم بیل به همین ضریح خالی دخیل میبستند و از آن حاجت میجستند. شمایلها را نیز در همین مکان میچیدند. دور هر شمایلی را هم با پردهای مخصوص میپوشاندند تا بنا به اعتقادی آیینی، تصویرها از دیدرس مردم در امان بمانند.
بیل استخری نیز داشت که این استخر نمادی روشن برای خود روستا قرار میگرفت. چون بیل هم در الگویی از فضای بسته و محدود استخر، هرگز به جهانی فراتر از خود راه نمییافت. از سویی بیل در همین تنگنا و محدودیت خود، محصور باقی مانده بود. چنانکه نویسنده نیز رکود و ایستایی آب استخر را رمزی مناسب برای سکون و ناتوانی بیل میگذارد. استخر و بیل در همسانی و همپوشانی با هم چیزی کم نمیآوردند تا راوی در بیتحرکی و سکون آن دو، بیماری و مرگ را برای ساکنان بیل نشانه بگذارد. به طبع بیل گندابی نموده میشد که آلودگی آن مشام همه را میآزرد. گرچه سرزندگی آبادیها را با جوش و خروش رودهایشان نشانه میگذارند اما بیل را در جوار استخری بنا نهاده بودند که همانند همین استخر، از تولید و تحرک لازم بر کنار میماند.
ناگفته نماند که در حاشیهی استخر هم میدانچهی روستا قرار داشت که محلی همیشگی برای دیدار روستاییان شمرده میشد. جدای از این، افرادی که به سگ علاقه داشتند سگهای روستا را در همین استخر میشستند. آنوقت که "موسرخه" به بلای گشنگی گرفتار شد، به دنبال صید ماهی در همین استخر راه افتاده بود. اما روستاییان بیل هرگز به چنین کارکردی از استخر باور نداشتند.
در متن عزاداران بیل به دفعات از "باغ اربابی" هم سخن به میان میآید. بنا به تصویری که راوی از باغ اربابی به دست میدهد، این باغ در بلندایی از حاشیهی روستا جانمایی میشود. جایی که لابد روزگاری ارباب از آنجا بر تمامی روستا و ساکنان آن چیرگی داشت. ولی باغ اربابی اکنون خالی مانده بود و دزدان پوروسی از فضای آن تنها برای گم شدن در تاریکی شبانه سود میبردند.
فقط باغ اربابی نبود که بر تپهای از حاشیهی روستا، حضور خود را برای بیلیها به نمایش میگذاشت بلکه مردم بیل آنگاه که تصمیم میگرفتند تا امامزادهی جدیدی برای خود بسازند، آن را در فضای تپهای از حاشیهی روستا بنا میکردند. انگار امامزاده و ارباب به حتم باید بر دیگران برتری داشته باشند. بیلیها در ذهن تاریخی خود این برتری را خوب فهمیده بودند. همچنان که ارباب هم از پیش چنین رویکردی را به خوبی میپذیرفت. گفتنی است که امروزه نیز سنتهای همین فضاسازی و جانمایی عمومی در اکثر روستاهای ایران به اعتبار خود باقی مانده است.
به طبع ساکنان هر محلی همواره توان مادی و معنوی خود را در فضاسازی عمومی و نوع معماریشان به کار میبرند. معماریها سیمایی درست و دقیق از فکر و اندیشهی ساکنان آن به دست میدهد. اما مردمان بیل توانشان در این مسیر، هرگز راه به جایی نمیبرد. آرزوهایشان هم در چارچوبهایی از همین معماری حقیر و ناکارآمد پایان میپذیرفت. بیلیها حتا در معماری خود به کارکرد سنگ یا آجر چندان آشنایی نداشتند. شاید هم حدود و میزان این تواناییها را هرگز نمیشناختند. چون همه چیز را، از دیوار گرفته تا سقف، با تودههایی از کاهگل سر هم میآوردند. جدای از این، آجر هنوز به سازههای بیل راه نیافته بود.
گفتنی است که ساکنان قدیمی بیل نیز برایشان بناهایی ماندنی به یادگار نگذاشته بودند. در باغ اربابی هم هیچ نام و نشانی از دوام و بقای بنا یا ساختمانی قدیمی دیده نمیشد. چنانکه مردم هرگز از ماندگاری ساختمانی در فضای آن سخن نمیگفتند.
با این همه از گذشتهای دور، "آسیاب خرابهای" برای بیلیها به یادگار مانده بود که انباری همیشگی برای تابوت بیلیها شمرده میشد. همین آسیاب مخروبه را هم به تمامی موشها قرق مینمودند. چون بیلیها همگی بدون استثنا در لحظههایی زندگی میکردند که این لحظهها هرگز نمیتوانست آینده و فردایی را برایشان تضمین نماید.
در فضاسازی روستای بیل، مدرسه و مکتب هم هرگز جایگاهی نمییافت. در متن داستان نیز از درمانگاه و مرکزِ درمانی هرگز سخنی به میان نمیآید. موضوعی که نباید آن را به پای فراموشی راوی نوشت. بیلیها بیماران خود را در صورت لزوم به بیمارستانی از شهر میرساندند. انگار در بیل ضرورتی برای راهاندازی مدرسه یا درمانگاه حس نمیشد. در جایی هم، از کتاب خواندن روستاییان گزارشی به میان نمیآید. انگار متن قرآن را نیز شفاهی از بر کرده بودند. چون همگی با خواندن و نوشتن بیگانه و ناآشنا باقی میماندند. چنین حسی به طبع از سوی حکومت در لایههای ذهن مردم ناآگاه تقویت میگردید.
لازم به یادآوری است که در متن داستان هرگز از مسجد هم سخنی گفته نمیشود. آنان تنها به امامزاده و نوحهخوانی در فضای امامزادهی "نبی آقا" رضایت میدادند. بیلیها دانسته و آگاهانه کارکرد موهوم همین امامزاده را جای خدای آسمانی مینشاندند تا فقط امامزادهها از بیماری و رنج آنان بلاگردانی به عمل آورند. کاری که لابد از خداوند برنمیآمد.