مقابل یک آئینه قدی که به دیوار هال خانه آویزان است، می ایستم و به دقت به چهرهی خود نگاه می کنم. چهرهای که گذر زمان جای پای بسیار سنگین خود را بر آن نهادهاست.
اما این مهم نیست، به عمق چشمانم خیره میگردم این منشور اعجابانگیز حیات! که میتواند هم انعکاس دهندهی واقعیت بیرون باشد و هم نشانه حیات در اندرون. نشانهی اندوه، نشانهی شادی، عشق وامید. هیچ منشوری در جهان نمیتواند اشتیاق نهفه در چشم یک انسان را منعکس کند. بهخصوص اگر او انسانی عاشق باشد.اگر این چنین نبود، زندگی چه میزان سخت، تاریک وغیر قابل تحمل می گردید.
این آئینه میتواند شکل ظاهری من را منعکس کند. اما هرگز قادر به انعکاس آن شوری نیست که در درونم جاری است. شور حسهای غریبی که من را توان میبخشند تا زندگی کنم، به تک تک اجزای زندگی خیره شوم، با غمهای آن در آویزم، بر لحظات سخت آن طاقت آورم و از لحظات شادیبخش آن نیرو گیرم.
حسهای غریبی که تا واپسین دم حیات با آدمی است. حسی عجین شده با زیبائی همراه با بارقههائی از امید، که زندگی را پیش می کشد و تا جائی که در توانش باشد، مرگ را پس می راند! این تنها به لطف درک زمان حال واز کف ندادنش امکان پذیر است، زمان حالی که در فاصله بین گذشته و آینده در جریان است.
لیوانی لبالب از چای سبز را بر دست می گیرم، پنجره را می گشایم، نسیم آرامی در حال وزیدن است. صدای مرغان دریائی را از دور دست می شنوم، باغچهی کوچک غرق در گلهای زرد و سفید نرگس گردیدهاست. آفتاب بهاری، با خجالت خود را برتن درختانی که پوست سخت شده خزانی و زمستانی خود را میتکانند، خمیازه میکشندو با عشوه شروع بهگشودن سفرهی نگارین خود با هزاران شکوفه میکنند، میساید. عشق بازی آغاز میکند.
در گوش درختان میخواند، من آفتابم: «یخ های زمستانی را آب کردم تا آب حیات در آوندهایتان جاری شود. گرمتان خواهم کرد! یاریتان خواهم داد، تا شکوفههایتان به گل بنشیند و گلهایتان میوهای گردد شیرین، در کام انسان! در کام تمامی جانداران. عشق خواهم داد و عشق خواهم گرفت. زنبوران گرم شده از تنم را بهسراغتان خواهم فرستاد، تا لب برلب غنچههایتان بگذارند، شهدتان را بمکند و من زمانی که بر صخرهها می تابم از شهد عسل شدهی شما خواهم نوشید.»
زندگی سرشار از مکاشفه است. مکاشفهای که در توان آدمی است. میتواند در سکوت و تنهائی بنشیند و تا بطن درد مطلق اندیشه نفوذ کند. دردی که زندگی را شفا میبخشد. یاریات میکند تا در جستجوی معنای مرگ و زندگی به اعماق هستی نظر کنی، نقش خود را در چرخهی حیات ببینی و در لحظه لحظهی آن حضور داشته باشی .
نوع حضور تو، رابطهی تو با پدیدههای پیرامون، رابطهی تو با انسان و هر چیزی که به امری انسانی مربوط میشود، تعهد و جوابگوئی بهنقشی که در جامعه بر عهده گرفتهای همه و همه زندگیات را معنا میبخشد. معنائی اجتماعی فارغ از سن و سال. جوانی، پیری .
آئینه دیگر مفهوم خود از دست میدهد. چرا که در چنین مسیری چشم سر جای خود به چشم سر میدهد. چشمی که عاشقانه به درون حیات نفوذ میکند. بر زندگی با تمام سختی، درد، رنج آن مینگرد و زیبائی حیات را از درون رنجها بیرون میکشد و به حیات اجتماعی پیشکش مینماید. بدون این چشمان روشن بین، بدون این رهروان ،زندگی چه میزان سخت و تاریک میبود. بدون آتش پرومته جهان چه قدر ظلمانی میگردید؟
آمبولانسی آژیرکشان عبور میکند. شاید، پیر مردی آخرین جدال خود را با کرونا به پیش می برد! شاید زنی، در حال بهدنیا آوردن کودکی است! در هر دو صورت جهان دارد متولد میشود!
مگر نه که مرگ با زندگی زاده میشود و توامان زندگیاست؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد