logo





بادام تلخ

چهار شنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۱ آپريل ۲۰۲۰

مرضیه شاه بزاز

Marzieh-Sh02.jpg
می گویم نه
وَ دستهایم را سپر می کنم
اما، سوزن در دستْ،
عجوزه
بر چهره ام ماهرانه، دشت و دره، درشت و ریز، خال می کوبد
تا که سر بر ننهم
جوهر انگشتانش را تف می کنم.
. . . .
آنروز
بر ایوانِ بلند، مادرم سفره گسترده، صدایم می کرد
وَ همسایه ام، بیگانه در خیابان،
چشم بصیرتش به آسمانخراشی، که هنوز گنبدی حقیر بود،
مرا نادیده می گرفت
قنادی محل، داشت بادام تلخ می فروخت و
فریادِ پریشان مادرم
در بلندگوی گلدسته ها گم می گشت
آنکه خانه اش را گم کرده بود، هاج و واج
بر تقاطع دو خیابان، به تماشا ایستاده
وَ تو صدایم می کردی
می خواستم به خانه بازگردم
اما پیکر نیمه جانِ شیری
که بچه های کودن
از دار بست کوچه به زیر کشانده بودند
پوزه اش خونین، جانوری هار شده بود
و مقعدش، کوچه را بن بست کرده بود
وَ عربده های کپک زده در هم، مغز و دل و گوش را کر می کرد
بزن...براد...بپوش...مفس….محا....محا...محا….محا...محا....محا...محا....
می خواستم به خانه باز گردم
اما دکل نفت داشت سرنگون می شد
و دستهایم؟
گویی هیچ فاجعه ای را سپر نیستند.
وَ صدای انتظار مادرم، هنوز از حلقوم تنگه بر می آید و
قلبِ سنگی هفت قاره را می خراشد.


من انگور چیده بودم و مادرم خمره ها را شسته بود.

آتلانتا،‌ نوزدهم فوریه ۲۰۲۰
divanpress.com






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد