logo





چاپ اولین شعرم

پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۸ - ۲۰ فوريه ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
( تقدیم به هادی جان )

بامحمودرفیق ششدانگ بودیم. من که رفتم سربازی، محمودشدسردبیرمجله معروف شهر. سه ماه دوره تعلیماتیم تمام که شد، شدم سربازآشخورکلانتری روبه روی دفترمجله معروف شهر، به سردبیری محمود.
شش ماهی توکلانتری خدمت وظیفه کردم. گاهی، روزهاازکناردرکلانتری، میدیدم که محمود، کیف صندوقچه مانندبه دست، توکت شلوارشانه آویخته ی ازشکل وریخت افتاده وکفشهائی که توپاش زارمیزدند، باسیبیل های نیچه ای تازیرلبهاش آویخته، پربادوبااهن وتلپ، ازطرف دیگرخیابان ردمی شد. سرپست بودم وکناردرکلانتری نگهبانی میدادم، بفهمی نفهمی، سروسیبیلی برام تکان میدادوپله های راه پله ی دفترمجله رابالامیرفت...
یک روزپست نگهبانی راتحویل که دادم ورفتم آیسگاه تااستراحت کنم، خواب ازسرم پریده بود. دفتریادداشت روزانه وشعرهام راورق زدم ووارسی کردم. یکیش که لبریزازالتهابهاواحساسات دوره جوانیهام بودرادوباره بازنویسی کردم وحک واصلاحهای لازم راروش صورت دادم. باخط چشم نوازنستعلیق ترتمیز، دوباره نویسی کردم و بی معطلی ومقدمه، گذاشتم توپاکت. ریشم راتیغ تراش کردم و پله های راه پله ی مجله معروف شهر،به سردبیری رفیق ششدانگم محمودرابالا رفتم...
محمود، جلوی هیات تحریریه، حسابی تحویلم گرفت، من راروصندلی کنارصندلی خودش نشاند، یک جفت چای دبش، تواستکانهای لب طلائی کمرباریک، پشت سرهم برام آوردند. بعدازخوش وبش های اولیه، پاکت راجلوش، رومیزگذاشتم، پرسید:
« چی توپاکته؟ »
بادتوغبغبم انداختم وگفتم « فکرکردی خودت ادبیات چی شدی، آق محمود، یکی ازشعرای دفترشعرمه، آوردم که تومجله چاپش کنی...»
محمودگفت چائی توبنوش، تابخونم وببینم چی شاهکاری خلق کردی، نمیدونستم توهم تواین نخاهستی، باباایول، رندروزگار!...»
چای رانرم نرم نوشیدم وزیرچشمی، قیافه محمودراپائیدم، میخواند، گاهی اخمهاش توهم میرفت، گاهی ازکنارسیبیلهای آویخته ش لبخندمیزد. خواندن شعرراتمام ودوباره توپاکت گذاشت وگفت:
« باشه، بایدهیات تحریریه بررسی کنه، اگه واسه چاپ تومجله تائیدشد، خبرت میکنم... »
یک ماه گذشت وازچاپ شعرم تومجله خبری نشد. میانه م باسرگروهبان کلانتری خیلی حسنه بود. یک روزکه خیلی سرحال وشنگول بود، جریان چاپ نشدن شعرم رابراش تعریف کردم. انگارافسند روآتش ریخته شد، ازجاش پرید، مچم راچسبیدوازجابلندم کردوبه طرف راه پله دفترمجله زورکشم کرد، پله هارابالارفتیم.، دردفترمجله رابه هم کوفت وداخل شدیم. کناردر وایستادیم، سرگروهبان، روقاب هفت تیروسیبیل های پرپشتش دست کشیدوباصدای کلفت جاهلانه ش نهیب زد:
« چی میگه این رفیق شیشدونگم!...کی جیگرشوداشته یه ماه تموم علافش کنه وشعرشوچاپ نکنه!...تازه منت سرتون گذاشته، شعرشو داده که تومجله تون چاپش کنین!... نترسین، واسه جنگ ودعواوجلبتون نیومدیم، بشینین، یکی بهمون بگه تکلیف شعر این رفیقمون چی میشه!...»
محمودبه کاغذزیردستش، رومیز، اشاره کردوگفت« اتفاقاهمین الان داشتم براش می نوشتم، اجازه بده چن سطرشو بزنم وهمین هفته تومجله که آماده س، چاپش کنیم...»
سرگروهبان دادزد « هرکارمی کنین، بکنین! کوتاش کنین، بلندش کنین، من این حرفاحالیم نیست، همین هفته میباس شعرش چاپ بشه!...»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد