logo





اصحاب کهف

پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۶ فوريه ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
صبح ازخواب بلندکه می شوم، خلقم ازکابوسهای شبانه تنگ است. تواطاق کوچکم کمی این پاآن پامی کنم، بایدمدتی ذهنم رامشغول کنم وبروم تواطاق نشیمن وبیست دقیقه نرمشم راکه به منزله عبادت صبحگاهم است، انجام دهم. نرمش به نیمه هاش که میرسد، بدخلقیم رفع ورجوع شده.
چندقدم درطول اطاق خواب، میروم وبرمی گردم. ناخودآگاه تصویرپائین رابرمیدارم، به رروشنای پنجره نزدیک می شوم، تصویرراجلوی صورت وچشمهام می گیرم، انگاراولین باراست که می بینمش. توریزه کاریهاش دقیق که می شوم، انگارجریان ناگهانی برقی تکانم می دهدوتمام رگ وپی وعصبم راازریشه می لرزاند. همزمان نمیدانم چراتصویرآن شب راجلوی ذهنم زنده می کندکه نگهبان هستم. خیلی ازنیمه های شب گذشته، خواب آلودگی بیچاره م کرده، هرچه میکنم چشمهام رابازنگاه دارم، ازپسش برنمی آیم، دوراطراف رامی پایم، هیچ کس دیده نمی شود. پشتم رابه تک درخت نیمه خشکیده ی کنارحوض گوشه بیرونی دیوارآسایشگاه تکیه میدهم، تفنگم رابه شانه ی راستم وتنه ی درخت تکیه میدهم وازهفت دولت رهامی شوم ومیروم... نمیدانم چه مدت خوابم برده، چشمهام رابازکه می کنم، آه ازنهادم برمی آید. تفنگم غیبش زده. ازجامی پرم ، دوراطراف راجستجو وکندکاو می کنم، تفنگ یک تکه نان شده وسگ خورده ش. یک ربع می گذرد، قبض روح می شوم که پاسبخش پاس بعدی رامی آوردتاپاس عوض کند. تفنگم دستش است، نهیب میزند:
« ارواح ننه ت! اینجوری خدمت سربازی می کنی؟ بیفت جلوبریم پیش سرگروهبان، خودت بهترازمن میدونی چی جلادیه، نسلتومیگذاره کف دستت...»
چطورمی شودکه بادقیق شدن توریزه کاری های تصویرپائین، تصویرنگهبانی و خواب ماندگی آن شب جلوی ذهنم زنده می شود؟ من که کاره ای نیستم، تمام دستورات ازطرف آن گلوله ی خاکستری صادرمیشود. گاهی بادیدن یک تصویر خصوصی، یک درخت، منظره ی جنگل یادریا، شنیدن یک آهنگ وموزیک، آن گلوله ی خاکستری همزمان چندتصویرراجلوذهنم زنده ودستورعملی کردنشان راصادرمیکند، نیروی سلم وطورراهم که داشته باشم، قادرنیستم انجام اوامرش راپشت گوش بیندازم ودرعملی کردنشان سهل انگاری کنم، دودمانم رامیگذارت کف دستم، تاتصاویرش رانیاورم روی کاغذ، یک لحظه آرامم نمیگذارد. من دربرابرقدرت قهارآن گلوله ی خاکستری جاخوش کردتوبخش تاریک ناخود آگاه ذهنم، اصلاوابدا عددی نیستم. تاخودراشناخته م، بازیچه ش بوده م، تمام سالهای آزگارگذشته روانگشت وباهرسازش رقصیده م، ذره ای اراده ازخودشناخته شده م، نداشته م، الانهم اصلاوابدانمیدانم سرآخربه کجاهامی کشاندم...
دوباره تووجنات وریزه کاری های رنگ ورخ باخته ی تصویرباریک که میشوم ، ناخودآگاه افسانه ی اصحاب کهف توبخش روشنترذهنم جان میگیرد: جوان ترکه بودم، به افسانه ی اصحاب کهف،نویسنده،گوینده وخواننده ش، قهقهه ی تمسخر می زدم. می گفتم علقم پاره سنگ که نمی کشد، چطورباورکنم، یک عده تویک غارمی خوابند، میخوابندومیخوابند، بیدارکه میشوند، یک یاچندقرن گذشته. آدم مغزخر توکله ش نداردکه این خزعبلات راباورکند. ازاین سنخ استدلال هاواگرومگرها سرهم وخیال میکردم شق القمرمیکنم...
حالاتومتن تصویرپائین خیره که میشوم، به معنی افسانه ی اصحاب کهف پی می برم، اماخیلی دیر!ازآن ساعت هفت ونیم که عکس من دامادراکنارعروس گرفتند، تاحال حاضریک قرن برما گذشته، کی وکجاوچطورگذشت؟ ماکه خوداصحاب کهف وتمامی این یک قرن خفته بوده ایم، چطوربدانیم کی وکجاوچطورگذشته؟ بعدازساعت هفت ونیم تصویر، خفته بوده ایم، حالاکه بیدارشدیم، هیهات وصدافسوس که دراتنهای خطیم...



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد