logo





عقاب دوسر بالای سر دولت آباد

"پانزدهمين هنگام "

چهار شنبه ۹ بهمن ۱۳۹۸ - ۲۹ ژانويه ۲۰۲۰

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
چندماه بعد، نامه‌ای از طرف چهارقولوها رسيد که از به سامان شدن کارشان در مدرسه‌ی نظام نوشته بودند و از دوستانی که پيدا کرده بودند و ازمحبت‌های صولت که هرهفته به ديدنشان رفته بود و آنها را برده بود به منزل خودش و از تفاوت‌های زندگی در تهران و دولت آباد و..........
دکترعلفی، نامه را می‌خواند و حاجيه بانو، اشک می‌ريخت و مهربانو که بغض راه گلويش را بسته بود، آه عميقی کشيد و گفت:
خوش به حالشان که از اين دولت آباد خراب شده رفتند و راحت شدند!
حاجيه بانو گفت:
- ای مادر! آواز دهل شنيدن، از دور خوش است! کجا راحت شدند؟! هنوز، زخمشان گرم است. بگذار چندماهی بگذرد! آنجا اگر بهشت هم باشد، باز غريب هستند!
مهربانو گفت:
- چرا غريب؟! عموصولت که همه‌اش پيش آنها است؟!
حاجيه بانو گفت:
- خيال من هم از همان ناراحت است. معلوم نيست که اين آدم خسيس، چرا يکدفعه اينقدر دست و دلباز شده است و هر هفته می‌رود به ديدنشان و می‌بردشان به خانه‌ی خودش!
دکترعلفی، غش غش خنديد و گفت:
- بيچاره، چهار دختر دم بخت دارد! وقتش شده است که فکری به حالشان بکند! آنوقت، چه کسی بهتر از آنها که فردا می‌شوند، چهار صاحب منصب؟!
مهربانو، از شنيدن حرف‌های دکترعلفی، سينه‌اش پر از آتش شد و نفسش گرفت. می‌خواست فرياد بکشد. نکشيد. می‌خواست زار زار گريه کند. نکرد. لب به دندان گزيد و چشم فرو بست و سر به زير انداخت. چهارقولوها که باد بلوغ در استخوان‌هايشان افتاده بود، هر کدامشان، در خلوت، اورا در آغوش گرفته بودند و بوسيده بودند و گفته بودند که وقتی بزرگ شوند، شوی او خواهند شد. اما، وقتی چهارتائی‌شان با هم بر برابر مهربانو قرار می‌گرفتند، گفتار و کردارشان، گفتار و کردار ديگری می‌شد و آدمهائی می‌شدند، از جنس سنگ، از جنس آهن، از جنس فولاد. تازه، به آنهم بسنده نمی‌کردند. بلکه هر کدامشان در نامهربانی کردن به او، بر هم سبقت می‌گرفتند. با همه‌ی اينها، هيچوقت، راز خلوت کردن تک تک آنها را با خودش، پيش ديگران برملا نکرده بود. شايد می‌ترسيد. شايد هم دلش به حالشان می‌سوخت، چون می‌دانست که پدر و مادر آنها هم، مثل پدر و مادر خودش، از عارفی‌های مؤمن و مخلصی بودند که جانشان را فدای اعتقادشان کرده بودند. شايد هم برای آن بود که وقتی او را درآغوش می‌گرفتند و می‌بوسيدند و به خودشان فشارش می‌دادند، همان لذتی را می‌برد که به هنگام خردسالی اش، زير درخت سيب، از بهم پيچيدن با يعقوب برده بود. شايد هم، برای آن بود که فکر می‌کرد دارد بزرگ می‌شود و وقت شوهر کردنش شده است و آنها هم که می‌گفتند در آينده، شوی او خواهند شد. چهارتا شوی؟! آنوقت، خنده‌اش می‌گرفت و در چنان لحظاتی، به ياد يعقوب می‌افتاد و از خودش خجالت می‌کشيد. اما، پس از لحظاتی کلنجار رفتن با خودش، به اين نتيجه می‌رسيد که نبايد خجالت بکشد. چون، درست است که يعقوب همبازی دوران کودکی او بوده است و درست است که هنوزهم که هست، يعقوب را دوست دارد، اما مگر می‌شود که يعقوب، شوی او بشود؟! نه. چون، حتی اگر دشمنی‌های ميان عارفی‌ها و دولت آبادی‌ها را هم به کناری بگذارد، بازهم ممکن نيست که يعقوب بتواند شوی او بشود. چون، يعقوب، پسر غلام گاريچی بود و او، دختر دکترعلفی! تازه، يعقوب، نه سوادی داشت و نه کار درست و حسابی ای. لباس‌هايش هم طوری است که اگر صد من ارزن روی سرش بريزند، با آنهمه وصله و پينه‌ای که دارد، يک دانه‌اش هم به زمين نخواهد رسيد. آنوقت، دکترعلفی، کجا راضی می‌شد که او را بدهد به يعقوب؟! با همه‌ی اين اما و اگرکردن‌ها، شبی نبود که به بستر برود و ياد يعقوب را با خود به درون خواب‌هايش نبرد و خواب‌های عجيب و غريبی نبيند. عجيب ترين خواب، خوابی بود که چند شب قبل از رسيدن نامه‌ی چهارقولوها ديده بود. خوابی که در آن، چهارقولوها با دختران صولت، درون باغی دنبال هم می‌دويدند و او هم به دنبال آنها تا آنکه به ناگهان، گمشان کرده بود و بعد که دوباره پيدايشان شده بود، ديده بود که هر کدام از چهارقولوها، با يکی از دختران صولت، در گوشه ای، لخت و عور به هم چسبيده اند. تا چشم چهارقولوها، به او افتاده بود، دست از دخترها کشيده بودند و آمده بودند به سوی او و دوره‌اش کرده بودند و لباس‌هايش را در آورده بودند و از چهار جهت خودشان را به او چسبانده بودند و فشارش داده بودند وبا هم فرياد زده بودند که:
- کو؟ کجاست؟!
مهربانو گريه می‌کرد و می‌گفت:
- چی کجاست؟!
آنها فرياد می‌زدند:
- آن مرواريد! آن مرواريد!
مهربانو، صورتش را که برگردانده بود و به پشت سرش نگاه کرده بود، يعقوب را ديده بود که زير درخت سيب، سوار بر درشکه‌ای است و لباس بسيارزيبائی بر تن دارد و تفنگی بر شانه و مرواريد درشتی ميان لب‌هايش که می‌درخشد و از نورش، همه‌ی باغ روشن شده است. از خواب که بيدار شده بود، تصوير يعقوب و تفنگی که بر شانه‌اش داشت و مرواريد ميان لب‌هايش، فکر و ذهن او را پر ساخته بود و ديگر به چهارقولوها نيند يشيده بود تا حالا که.......
- داری به چه فکر می‌کنی مادرجان؟
مهربانو، سرش را بالا گرفت و ديد که دکترعلفی و حاجيه بانو به او خيره شده اند. خودش را جمع و جورکرد و گفت:
- دارم فکر می‌کنم که اگر دخترهای عموصولت، نخواسته باشند که شويشان، صاحب منصب باشد، آنوقت چه؟!
حاجيه بانو خنديد و گفت:
- تو ديگر چطور خواهر شوهری هستی؟! عوض اينکه طرف برادرهايت را بگيری، طرف زنهايشان را گرفته‌ای؟!
- من، طرف حق را می‌گيرم. تازه، شما که عارفی هستيد، چرا بايد با دخترهايتان همان کاری را بکنيد که غيرعارفی‌ها می‌کنند؟!
- منظورت چيست؟!
- منظورم به شما و آقاجان است که هی صحبت از صاحب منصب می‌کنيد! مگر همه‌ی دخترها، بايد شوهرشان صاحب منصب باشد؟!
حاجيه بانو ودکترعلفی، با تعجب به همديگر نگاه کردند و بعد، نگاهشان را بردند به طرف مهربانو که حالا، سرش را پائين انداخته بود. در همان لحظه، صدای يعقثوب آمد که می‌خواند:
- غم عشقت، بيابون پرورم کرد
- هوای بخت، بی بال و پرم کرد
دکترعلفی، به ناگهان زد زير خنده و بعد که خنده‌اش فروکش کرد، گفت:
- می‌خواهم درشکه‌ای بخرم.
حاجيه بانو، با تعجب گفت:
درشکه بخری! درشکه برای چه؟!
دکترعلفی، خيره شد به مهربانو و گفت:
- برای يعقوب! برای يعقوب! دلم به حالش می‌سوزد. امروز، در بازار ديدمش. صدای قژ وقژ و تلق و تلوق گاری‌اش را می‌شود از يک فرسخ مانده به دولت آباد هم شنيد. شنيده ام که کوکب، کمرش آسيب ديده است و زمين گيرشده است و همه‌ی بار زندگی شان، افتاده است روی شانه‌ی اين جوان. صدايش را که همين حالا داريد می‌شنويد. فشار زندگی است. می‌شنويد که در دل شب، دارد چه ناله‌هائی سر می‌دهد! از آن گذشته، دولت آباد هم ديگر بزرگ شده است. درشکه، هم به کار شماها می‌آيد برای رفتن به پيش زائوها، و هم برای من خوب است. برای مريض‌ها هم خوب است. اصلا، می‌توانند با همان درشکه، بيايند و بروند. برای سر زدن به زمين‌هامان هم خوب است. کارمان آسان تر می‌شود. در نظر دارم که پستوی مغازه را هم بزرگتر کنم. زمين پشت مغازه هم، چهارتا ديوار لازم دارد که بشود يک سالن بزرگ. چندتا نيمکت هم می‌گذاريم تويش. يک تابلو هم می‌زنيم بالای سر درش و رويش می‌نويسيم " دارالشفا". تو هم می‌آئی آنجا. مهربانو هم می‌آيد آنجا. کمک حال همديگر هستيم. پسرها که رفتند سوی خودشان. خيالم از طرف آنها راحت است. حالا، نوبت مهربانو است. من و تو که ديگر داريم پير می‌شويم. چه می‌گويم؟! پير شده ايم. تا کی هی بنشينيم منتظر بشويم که خبری بشود که بعدش، چنين و چنان کنيم؟! بايد آستين‌ها را بالا بزنيم و برای اين مردم، کاری بکنيم .‌ها؟! چه می‌گوئيد؟! اين‌ها که گفتم، فکر و خيال‌های من است که می‌خواهم عملی شود. از همان شبی که شيشه‌ی عمر آن ديو هزاران ساله را بر زمين کوباندم، يکباره همه چيز برايم روشن روشن شد. ديدم که همه‌اش نشسته ام و حرف می‌زنم. به خودم گفتم که شرمت باد‌ای مرد! داری چه می‌کنی؟! اصلا، در همه‌ی اين سال‌ها، برای اين مردم بيچاره، به جز حرف زدن، چه کرده ای.‌ها؟! اين‌ها که می‌گويم، حرف‌های من نيست. اين‌ها، حرف‌های آن عقاب است. همان عقابی که روی آن قله، بالای سر دولت آباد نشسته است. آن عقاب، با من حرف می‌زند. چه فايده که کسی باور نمی‌کند. شما هم باور نمی‌کنيد. می‌کنيد؟!
دکتر علفی، از سخن بازايستاد و به حاجيه بانو و مهربانو نگاه کرد. مهربانو، سرش را پائين انداخته بود و داشت به پهنای صورتش اشک می‌ريخت. اما، حاجيه بانو، با دو تيله‌ی شيشه ای، در درون چشم‌هايش به او خيره شده بود و در درون هر کدام از آن تيله‌ها، دکتر علفی همان تصاويری را ديد که قبلا در آينه ديده بود. با ديدن آن تصاوير، وحشت زده، خودش را به عقب کشاند و اگر در همان لحظه، مهربانو از جايش نپريده بود و او را در آغوش نگرفته بود، چه بسا که همان بلائی را سر حاجيه بانو می‌آورد که قبلا، بر سر آن آينه‌ی دق آورده بود. حاجيه بانو، با خشم از جايش برخاست و از اتاق بيرون زد. دکترعلفی، با مهربانی، پيشانی مهربانو را بوسيد و گفت:
- باشد دخترم. درشکه را می‌خرم. حالا هم برخيز. برخيز برو پيش مادرت. برو و دلش را به دست بياور. برو.
مهربانو که خارج شد، دکترعلفی، از جايش برخاست و در اتاق را بست و چفت آن را انداخت و روی کف اتاق درازکشيد و پس از لحظه ای، باز همان گرمائی به سراغش آمد که در آن شب، پس از شکستن آينه آمده بود و همه‌ی تنش را پر ساخته بود. بعدش هم، باز همان لبخند رضايت و بعد از آن، قهقهه‌ی خنده. قهقهه می‌زد و در همان حال، صدای حاجيه بانو را می‌شنيد که گريه می‌کند و سر مهربانو فرياد می‌زند که:
- نه! نمی‌توانم! نمی‌توانم! ديگر، کارد به استخوانم رسيده است. صدای قهقهه زدنش را نمی‌شنوی؟! می‌خواهی بگوئی که به سرش زده است؟! نه جانم! به سرش نزده است. من او را می‌شناسم. معلوم نيست که باز، چه نقشه‌ای در سرش دارد که .........

داستان ادامه دارد...................


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد