logo





گفتگو با رفیق عادله چرنیک بلند
صدر فرقه دموکرات آذربایجان

رهاورد یک سفر - بخش اول و دوم

دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸ - ۰۶ ژانويه ۲۰۲۰

بهروز مطلب زاده

new/dr-adele.jpg
به جای مقدمه

چندی پیش، به همراه همسرم، سفری داشتم به باکو پایتخت جمهوری آذربایجان، برای دیدار و زیارت عزیزترین های زندگیم، سفری برای بوسیدن دست دو مادرم، یکی آن که همسرم را به این جهان وبه من هدیه داد و دیگری آن که مرا بزاد، دستم بگرفت، پابه پا برد، سخن گفتن و عشق ورزیدن به «انسان» را آموخت وبالاخره اینکه، غمخوار همیشگی لحظات تلخ و شیرین زندگیم بود.

برحسب اتفاق، درروزهائی که ما درشهر دوست داشتنی، زیبا وفراموش نشدنی باکو بسر می بردیم، پلنوم فوق العاده و وسیع کمیته مرکزی فرقه دمکرات آذربایجان با حضور تعدادی از مهمانان دعوت شده در محل دفتر فرقه دمکرات آذربایجان تشکیل شد.

دربیانیه ای که از سوی کمیته مرکزی فرقه دمکرات آذربایجان، درارتباط با برگزاری این پلنوم صادر شد، ازجمله گفته شد که خانم «عادله چرنیک بلند» به عنوان صدر فرقه دمکرات آذربایجان انتخاب شده اند.

دربخشی از بیانیه فرقه، دررابطه با انتخاب خانم «چرنیک بلند» گفته می شود « رفیق عادله خانم، یادگار و بازمانده انقلابی جنبش 21 آذر، همرزم وفادار و استوار همه سال های حیات فرقه دمکرات آذربایجان».

باید گفت که این اولین بار درتاریخ نزدیک به هشتاد ساله فرقه دمکرات آذربایجان است که یک زن، به عنوان صدر آن برگزیده می شود.

من رفبق عادله خانم چرنیک بلند را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم. تنها در یکی از آن دیدارهای کوتاه توانسته بودم صحبت کوتاهی با او داشته باشم. به خواهش من، دوست نازنینی وسیله دیداروصحبت با او را فراهم کرد که از او بی نهایت سپاسگذارم.

تصمیم داشتم، به مرور چشم دیده های خود را از این سفربنویسم. اما دیدار با عادله خانم و شنیدن صحبت های او برای من آنقدرجالب وآموزنده و شگفت انگیزو تازه بود، که ترجیح دادم قبل ازهمه به « گپ و گفتی» بپردازم که با او داشتم. این گفتگو در سه بخش از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

دیده و شنیده ها !

گپ و گفتی خودمانی با خانم دکتر«عادله چرنیک بلند» صدر فرقه دمکرات آذربایجان

بخش اول :

به همراهم همسرم و دوست گرانقدری که وسیله دیدار ما با عادله خانم را فراهم کرده است، برای دیدار و گفتگو با عادله خانم به خانه اش میرویم. خانم «دکترعادله چرنیک بلند» که همه دوستان و رفقایش او را «عادله خانم» می نامند، درآپارتمانی کوچک و نقلی، با اطاق نشیمنی ساده و تمیز و پاکیزه درمحله نسبتن قدیمی نریمان نریمانوف شهرباکو زندگی می کند. او نیزمانند همه آذربایجانی ها، مهمان نوازاست وبه گرمی ازمهمانان خود پذیرائی می کند.

قبل ازآنکه به خانه اش قدم بگذارم و با او رو در رو شوم گمان نمی کردم چنین پر جنب و جوش و پر تحرک باشد. حرکات تند و چابکش اصلن با سن و سالش سازگاری ندارد. یک پارچه انرژی است. مدام درحرکت است. هم در راه رفتن و هم در سخن گفتن. سعی می کنم ازحالت مهمان رسمی بودن در بیایم. انگار سال ها است که با هم آشنائیم. بی هیچ مقدمه ای می گویم :

ب - رفیق عادله! من ضمن تبریک انتخاب بجا و شایسته ی شما به این سمت پرمسئولیت، خواهش می کنم اگربرایتان امکان پذیر است، درباره چگونگی کار پلنوم اخیرتان واهمیت بر گزاری آن درچنین شرایط خطیری کمی توضیح بدهید.

ع - درست می گوئید. ما در شرایط بسیار خطیر و بغرنجی قرار داریم. اکنون چیزی به 74 – مین سالگرد تشکیل فرقه دمکرات آذربایجان نمانده ودرست درچنین شرایطی است که رفیق واله قلی زاده صدر فرقه دمکرات آذربایجان، پس ازمدتی دست و پنجه نرم کردن با بیماری، چشم بر این جهان بستند و ما را تنها گذاشتند. در عین حال حتمن شنیده اید که مدتی پیش از درگذشت رفیق واله، دوسه تن ازاعضا فرقه، به همراه تعدادی از افراد اروپا نشین که به هیچ عنوان رابطه ای با فرقه نداشته و ندارند، با همراهی، سازماندهی و حمایت تعدادی دیگر از افرادی که معلوم نیست سروتهشان به کجا وصل است وچه سودائی درسر دارند، با تشکیل یک جلسه چند نفره قلابی به نام پلنوم فرقه، کوشیدند تا با یک حرکت کودتائی اولن نام و اعتبارفرقه ما را تصاحب کنند وبعد هم آن را از درون متلاشی کنند. البته این را هم بگویم که زنده یاد رفیق واله قلی زاده، پس مواجهه با آن حرکت انشعابگرایانه وکودتائی، بلافاصله طی اطلاعیه ای، آن را محکوم کرد و بررسی و رسیدگی را به عهده پلنومی آتی واگذار کرد.

ب – پس با این حساب، پلنوم فوق العاده و وسیع برای بررسی وضع انشعابیون، انتخاب مجدد صدر فرقه و حل پاره ای از مسائل جاری تشکیل شد. اینطور نیست؟

ع – بله همینطوراست. درپلنوم وسیع و فوق العاده اخیر، محرک اصلی آن حرکت انشعابی، یعنی رحیم حسین زاده ازعضویت فرقه دمکرات آذربایجان و کمیته مرکزی آن اخراج شد. تعداد دیگری ازرفقا به عضویت کمیته مرکزی فرقه انتخاب شدند و همچنین مسئولیت صدرفرقه دمکرات آذربایجان را هم به عهده من گذاشتند. من با تشکر و سپاس ازاعتمادی که رفقا به من ابراز داشتند امیدوارم بتوانم به شایستگی به وظیفه خودم، در پیش برد کارها و اعتلا وسربلندی فرقه مان عمل کنم.

ب – عادله خانم، من به شخصه بسیار خوشحالم که شما به عنوان صدرفرقه انتخاب شده ومسئولیت فرقه دمکرات آذربایجان را به عهده گرفته اید. واقعن این باعث خوشحالی است که دراین جهان مردسالارِما که عارضه آن حتی دامن سازمان های چپ و دمکرات ما را هم آلوده است، سرانجام، یک زن توانسته مسئولیت سنگین هدایت سازمانی را که جنبشی ملی را نمایندگی می کند به عهده بگیرد.

خواهش می کنم کمی از خودتان بگوئید. در کجا متولد شده اید؟ در چه خانواده ای؟ کارتان چیست؟ و بالاخره کمی از دیروز و امروز، و آرزوهای فردایتان برایمان بگوئید.

ع – من در یک خانوتده ایرانی متولد شده ام. پدر و مادرم مانند ده ها هزارایرانی دیگر، قبل از انقلاب اکتبر، درجستجوی نوع دیگری از زندگی به این سوی رود ارس کوچ کرده بودند. البته، ابتدا پدرم به اینجا آمده و بعد از مدتی مادرم را پیش خودش آورده بود. مثل بسیاری از خانواده های دیگر. پدرم درمعادن نفت باکو کار می کرد. من به سال 1310 درشهرباکو متولد شده ام. اگر اشتباه نکنم دوم ژانویه سال 1932.

من شش- هفت سال بیشتر نداشتم که ماجرای پس فرستادن ایرانی ها به ایران شروع شد. سال های 38 – 37 19 بود. ظاهرن خیلی قبل ازآن، به همه ایرانی ها اطلاع داده شده بود که یا پاسپورت های ایرانی شان را عوض کنند وشهروندی جمهوری آذربایجان شوروی را بپذیرند، یا به وطن شان ایران بازگردند. اوائل، به صورت پراکنده، شبانه به خانه های افراد مختلف مراجعه می کردند و آنها را می گرفتند و سوار بر ماشین های سیاهی می کردند وبا خود می برند. درمیان ایرانی ها، چنان رعب و وحشتی ایجاد شده بود که خانواده ها هرآن منتظر بودند تا یکی از آن «قارا ماشین» ها بیاید و آنها را با خود ببرد، واین «قارا ماشین»، اصطلاحی بود که در باره آن ماشین های سیاه بکار برده می شد. خلاصه شرایط بسیار سختی بود. پدرومادرمن هم ازکسانی بودند که پاسپورت ایرانی داشتند و خطر پس فرستاده شدنشان هرآن ممکن بود. و بالاخره این اتفاق افتاد. البته من خیلی کوچک بودم و دقیق یادم نمی آید. ولی به هر حال در همان زمان پدرمرا هم سوار بر یکی ازاین «قارا ماشین» ها کردند واز مرز ردش کردند. وقتی پدرم را بردند، مادر با خود فکر کرد که " وقتی همسر مرا پس فرستاده اند، من چرا باید اینجا بمانم؟ من هم برمی گردم ایران.

ب – مادرتان اهل کدام شهربود؟

ج – مادرم ازروستای «یورتچی» اردبیل بود. یورتجه ای ها معروف بودند. پدرش از زمین دارهای آنجا بود. بعدها خود من هم رفتم آنجا را دیدم.

خلاصه، مادرم رفت و اصرار کرد که من هم می خواهم به همراه دخترم به ایران بروم. بگمانم سال 1938 بود. دقیق یادم نیست. درهمان موقع پدرم خبر فرستاد که من درشهر پهلوی هستم، منظورش انزلی بود – درآن زمان نام شهر انزلی را گذاشته بودند پهلوی – پدرم گفته بود که من در پهلوی می مانم و به اردبیل نمی روم، منتظر می شوم تا شما هم بیائید تا با هم برویم".

وقتی ما به انزلی رسیدیم، مادرم هرچه گشت پدرم را پیدا نکرد. ظاهرن درآن زمان " اسلحه خانه " شهر انزلی آتش گرفته بود و ازآنجا که دولت ایران مهاجرین ایرانی بازگشته از آذربایجان را به چشم دشمن نگاه می کرد، بسیاری ازآنهائی که از باکو آمده بودند را به این اتهام بازداشت وزندانی کرده بودند. پدرمن هم در میان آن ها بود. بعد از آن هم، هیچ کس از سرنوشت آن زندانی ها با خبر نشد. این که دقیقن چند نفر بودند، به چه سرنوشتی دچار شدند و چگونه گم و گورشان کردند برای هیچ کس معلوم نشد. پدر من هم یکی از آن ها بود.

س – یعنی واقع شما هیچ وقت نفهمیدید که پدرتان به چه سرنوشتی دچار شد؟

ج – نه. به هیچ وجه. نه فقط ما، بلکه هیچکدام ازاعضاء خانوادهای آن زندانی های بی گناه وفلک زده ازسرنوشت عزیزانشان خبردار نشدند.

س – عجب ... خوب می گفتید.

ج – بله، من و مادرم مدتی در انزلی ماندیم، اما خوب، شما تصورش را بکنید، یک زن جوان تنها، که درآن شهرغریب هم کسی را نداشت و بعد ازچند ماه جستجو ازیافتن شوهرش هم نا امید شده بود، چه باید می کرد؟. برای همین هم بالاخره تصمیم گرفت برود به شهر زادگاهی خودش. به اردبیل. من این صحنه را خوب یادم است ، بین آستارا واردبیل یک جائی هست که به آن "حاج امیر گَدیگی" می گویند، نمیدانم در فارسی به "گدیک" چی میگن.

ب – گَردَنهِ، گدیک، میشه گَردَنهِ.

ع – بله ... گردنه...آره ... گردنه. در این گَدیک یا همان گردنه چنان باد تندی می وزید که چشمتان روز بد نبیند. برای همین هم هنگام عبورما از"حاج امیر گدیگی" مرا محکم به روی زین اسب بسته بودند تا باد مرا با خود نبرد!.

در راه سفر به اردبیل چند نفر دیگر از کسانی که از باکو آمده بودند، همراه ما بودند. نمی دانم آیا آنها هم مقصدشان اردبیل بود، یا می خواستند به جاهای دیگری بروند. هیچ یادم نیست.

بالاخره به اردبیل رسیدیم. مادرم وقتی ازباکو برگشت، مقداری پول همراه خود داشت، پولدار بود. مقداری هم طلا و چیزهای قیمتی دیگر داشت. به اردبیل که رسیدیم مادرم خانه ای گرفت. ما تازه می خواستیم جابجا بشویم ونفسی تازه کنیم، که مصیبت شروع شد.

داشتند همه آنهائی را که از باکو و اطراف آن به ایران باز گشته بودند، به جاهای دیگر، به آبادان و خوزستان و جاهای بد آب و هوای دیگر تبعید کردند. آب و هوائی که تبعیدی ها اصلن به آن عادت نداشتند. خدا می داند دراین جابجائی ها، چقدر بچه های کم سن و سال و پیرمرد و پیرزن های سن و سال بالا جانشان را از دست دادند. یعنی دوباره بدبختی ها و سرگردانی ها شروع می شد.

ب – فکر می کنید چرا حکوکت رضا خان میرپنج دست به این عمل غیر انسانی زد وکسانی را که به زادگاه و وطن اصلی خودشان بازگشته بودند را به نقاط دور دست و بد آب و هوای کشورمی فرستاد؟.

ع – البته در آن زمان من خیلی کوچک بودم و طبیعی است که نمی توانستم علت اصلی این همه دشمنی و عداوت با مردمی که به وطنشان باز گشته بودند را بفهمم. اما الان می توانم به شما بگویم که چرا رضا خان اینگونه خصمانه با ما برخورد می کرد.

حتمن میدانید که، در آن برهه، رضاشاهِ عاملِ انگلیس، هم شدیدن ضد کمونیست وهم مخالف سرسخت اتحاد جماهیر شوروی وهم خیلی به هیتلر و حکومت فاشیستی آلمان گرایش داشت، تا حدی که عوامل پیدا و پنهان آنها، درهمه جای ایران فعال بودند. رضا خان به هیچ وجه مایل نبود، کسانی که از جمهوری شوروی آذربایجان بازگشته اند درشهرهای مرزی ایران و شوروی حضور داشته باشند، درعین حال این را هم به خاطر داشته باشید که درآن زمان، فاشیزم هیتلری درحال تمرین وتدارک آغاز یک جنگ تمام عیار برای تصرف و یا نابودی جهان، و به ویژه اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی بود. یعنی ما درست درآستانه ی جنگ دوم جهانی قرار داشتیم، جنگ خانمانسوزی که با فداکاری همه مردم صلح طلب وترقی خواه جهان و به ویژه مردم قهرمان اتحاد جماهیر شوروی و به بهای جان بیش 30 میلیون تن ازمردم آن کشورتمام شد. به گمانم یکی ازعلت های اصلی آن برخوردهای غیر انسانی حکومت رضاخان، را باید درهمین نکاتی جستجو کرد که به آنها اشاره کردم.

ب - وبالاخره سرگذشت شما و مادرتان به کجا کشید؟

ع - می دانید، من یگانه فرزند مادرم بودم. مادرم مرا خیلی دوست داشت. تمام فکر و ذکرش این بود که مرا ازرنج این تبعید ناخواسته نجات بدهد. وبالاخره هم برای اینکه بتواند ازتبعید من و خودش نجات پیدا کند، با یکی ازاهالی اردبیل ازدواج کرد. او آدم بسیار خوبی بود، تا حدی که نام پدرم را هم بر روی خودش گذاشت. نام خود او فیض الله بود.

ب – و بعد ...

ع – گفتم که وضع مالی مادرم خوب بود. مادرم به همراه شوهر جدیدش، دست به دست هم دادند و یک خانه کوچکی گرفتند ومسافرخانه ای درست کردند و نام آن را هم گذاشتند « خورشید».

بعدها شنیدم که «خورشید» هنوزهم هست، اما، الان دیگرخیلی سال گذشته، نمی دانم آیا هنوزهم مانده یا نه. یادم هست که آن مسافرخانه، رستوران کوچکی هم داشت. البته ما خانه جداگانه دیگری داشتیم که در آنجا زندگی می کردیم.

یک چیزهائی از آن زمان یادم مانده که عجیبه. نمی دانم چرا بعضی چیزها توی ذهن آدم برای همیشه حک میشه. آره، یک چیزهائی هنوز یادم مانده، یادم هست سه چهار نفر از آنهائی که به رستورا ن ما می آمدند آلمانی بودند. سال 1941 بود، من مدرسه می رفتم، نمی دانم کلاس سوم یا چهارم بودم که زمزمه آغازجنگ شنیده شد. حدس زده می شد که ممکن است اتحاد شوروی وارد خاک ایران شود، آن سه چهار نفرحسابی دست و پایشان را گم کرده بودند، واقعن من این ها را خوب بخاطر دارم.

آره، داشتم می گفتم. سال 1941 بود و من مدرسه می رفتم، مدرسه «پوراندخت» می رفتم. مدیر مدرسه ما هم رفیق «قدس» بود که بعدها شهید شد.

ب – چه سالی به مدرسه رفتید؟ واقعن جالب است که پس ازگذش این همه سال، شما هنوزاین نکات را به یاد دارید.

ع – دقیق یادم نیست که چه سالی بود. ولی یادم هست که سال 1941 کلاس سوم یا چهارم ابتدائی بودم. راستش ما بچه های اون دوره زمانه یک جور دیگه ای بودیم. ظاهرا زمان کار خودش را می کند، ما خیلی چیزها را می فهمیدیم. ازخیلی چیزها سر در می آوردیم. به همه چیز دور و اطراف مان توجه می کردیم. من درآن محیط مسافرخانه خیلی چیزها را می دیدم و می فهمیدم. این را هم بگویم که مادر من زن روشنفکری بود، هرچند اوهرگزچادرسرش نکرد واز کسی هم رو نمی گرفت، ولی هیچوقت هم بدون روسری بیرون نرفت، مادرم یک نوع روسری ابریشمی سرش می کرد که ما، درزبان ترکی آذربایجانی به آن " کلاغائی" می گفتیم. اتفاقن او درزمان کشف حجاب، چند بارهم با پاسبان هائی که می خواستند روسری ازسرش بردارند نیز به شدت درگیر شده بود و به آنها توپیده بود که " بروید به فکر زن های خودتان باشید، شما حق ندارید این روسری را از سر من بردارید".

این ها را برای این می گویم، زیرا با اینکه از ماجرای کشف حجاب زورکی رضا خانی چند سالی گذشته بود، ولی هنوزهم درشهر اردبیل زنان محجبه بسیاری بودند که ازترسشان چند سالی بود، اصلن ازخانه بیرون نرفته بودند، حتی برای حمام کردن. آن ها با گرم کردن آب درخانه خود را می شستند.

مادرم به تربیت من خیلی اهمیت می داد و درباره همه چیز با من گفتگو می کرد. بیچاره پدر اردبیلی ام را هم کرده بودیم مثل خودمان، او هم شده بود عین خود ما.

به هرحال با ترفندی که مادرم بکار برد، من و مادرم تبعید نشدیم. خیلی ازآن هائی هم که دخترانشان با افراد بومی ازدواج کرده بودند تبعید نشدند.

خوب یادم است، قبل ازاینکه ارتش شوروی وارد ایران شود، ازهواپیماها اعلامیه هائی را پائین می ریختند که در آن ها نوشته بود « نترسید...نگران هیچ چیز نباشید...ما با شما هیچ کاری نداریم ».

وقتی هواپیما های شوروی بر فراز آسمان ایران به پرواز در آمدند و این اعلامیه را پخش کردند، مادرم برای اینکه ما از مرکز شهر دور باشیم مرا با خود به روستائی نزدیک « ویار» برد، آری اگر اشتباه نکنم اسمش ویار بود. البته خیلی زود به خانه خود برگشتیم.

سربازهای ایرانی همه رفته بودند داخل سربازخانه ها، دروسط شهریک جائی بود به نام قلعه، که روس ها هم در آنجا جمع شده بودند، این ها حق نداشتند بیرون بیایند، در بیرون یک نفر ازآنها را نمی توانستی ببینی. فقط چند سرباز و افسر و کمیسر بودند که بیرون می آمدند.

عده ای ازمردم اردبیل خاطره های بدی داشتند ازسربازهای روسی دوره تزار، به همین خاطر، از این ها هم می ترسیدند، گمان می کردند که این ها هم مانند آن سربازهای دوره تزارهستند. چند ماه که گذشت، وقتی مردم به چشم دیدند که این ها درکوجه و خیابان پیدایشان نمی شود و کاری به کارکسی ندارند، یواش یواش یخ ها آب شد و شروع کردند به کار و زندگی طبیعی خود. چند افسری هم گاهی در خیابان دیده می شدند، در مواجهه با مردم سلامی می دادند و می رفتند پی کارشان. بیشتر آنها هم آذری بودند و ازشهر باکو آمده بودند.

ب – یعنی در واقع شما در باره زمانی صحبت می کنید که جنگ جهانی دوم آغاز شده بود،رضا خان را انگلیسی ها همانگونه که آورده بودند، خودشان هم برده بودند و نیروهای متفقین داخل خاک ایران شده بودند، اینطور نیست؟

ع – بله درست است. درواقع با آغاز جنگ و ورود نیروهای متفقین به ایران و رفتن رضا شاه، نظام دیکتاتوری رضاخانی ازهم فروپاشیده بود. طوفانی که با فروریختن دیواراستبداد بیست ساله بعد از کودتای انگلیسی سوم اسفند 1299 و بر سرکار آوردن رضا خان میرپنج به راه افتاده بود، آن آتش زیرخاکستر که ازدوران ستارخان و شیخ محمد خیابانی مانده بود را شعله ور ساخت. مردم دیگر از پاسبان ها و ژاندارم ها ترسی نداشتند. میتینگ ها و سنخنرانی ها در وسط شهربرگزار می شد. در این میتینگ ها به موضوعاتی مانند جنگ و صلح پرداخته می شد، علیه فاشیزم، علیه جنگ،علیه ظلم و بی عدالتی های دوران رضا شاه و... صحبت می شد.

حزب توده ایران تازه تشکیل شده بود و درشهرهای مختلف آذربایجان ازجمله شهر ما اردبیل هم فعالیت داشت. قبلن گفتم که مادر من زن روشنفکری بود. مادرمن هم عضو حزب توده ایران شده بود و فعالیت می کرد. اوهروقت می خواست برای شرکت درجلسه ای برود، نمی دانم چرا حتمن مرا هم با خود می برد. من در آن موقع فکر می کنم ده سالم بود.

دفترحزب، یک اطاق بزرگ بود که پنجره کوچکی داشت وکمی نیمه تاریک بود. برای ورود به آن باید چند پله را پائین می رفتیم. جلسات حزب همیشه درآنجا تشکیل می شد. من خیلی ها را برای اولین بار درآنجا دیدم و شناختم. مثلن «بالاش آذراوغلی»، «علی توده» و خیلی های دیگررا.

من آن موقع ها با اینکه کوچک بودم اما نقاشیم خوب بود ازهمان زمان نقاشی می کردم. به گمانم کلاس ششم بودم. در آن روزها یک نقاشی کشیده بودم از چهره استالین در لباس ژنرالیسموس، روی یقه اش هم با مداد شعارهای ریزی نوشته بودم، مانند زنده باد ... نمیدانم صلح، زنده باد استالین، زنده باد ... و پایدارباد صلح جهانی وازاین چیزها.

معلم نقاشی من آن را دید، و از اینکه من توانسته ام آنطور نقاشی کنم تعجب کرد و آن را برد و به مدیر مدرسه ما که «قدس» نام داشت نشان داد.

من دراینجا مجبورم کمی به عقب برگردم. بعدها شنیدم که «قدس» هم ازدیدن نقاشی من جا خورده بود. «قدس» یک پا نداشت و با چوب زیر بغل راه می رفت. او از خانواده بزرگی بود که من بعدها دراینجا، درباکو درباره این خانواده بزرگ چیزهائی خواندم. خانواده بزرگی که مکتب های اسلامی را به مدرسه های امروزی تبدیل کرده بودند. پدر بزرگ آن ها ازآن تیپ ها خاص بوده و «قدس» مدیر دبستان ما هم، بی آنکه ما بدانیم عضو حزب بود.

خلاصه آن نقاشی ازتصویراستالین همینجوری توی دست ها می گشت وهمه ازخودشان می پرسیدند این دختر کوچولو چه نقاشی کرده!.

اون زمان درشهرما کتابخانه ای بود که مال شوروی ها بود. ماهم به آنجا می رفتیم. روی دیوارآنجا شعارهای مختلفی نوشته شده بود، ازجمله تابلوئی روی دیوارآن کتابخانه بود، که مادری را نشان می داد که جنازه فرزندش را بر روی دست گرفته و برروی آن به زبان روسی نوشته « مات رودینا زاووت!» یعنی که مام میهن تو را فرا می خواند. تابلو بسیارتاثیر گزاری بود.

ب – آیا ازدیگرانی که به آن کتابخانه رفت وآمد می کردند بطور مشخص کسی را به خاطر دارید. می توانید کمی از فضای آنجا برای خوانندگان ما توضیح بدهید،

ع – آره خوب، یادم هست، انصاف هم نیست که آدم اسمی از آنها نبرد. ازجمله کسائی که به آن کتابخانه می آمدند «ملا اشراقی» بود که به او ملا بلشویک می گفتند ، او پدر«ربابه اشراقی» یا همان «ربابه مرادوا» خواننده نام آشنای بعدی آذربایجان بود. آقای اشراقی می آمد درآن کتابخانه می نشست. از قضا کتاب الفبای مورد استفاده آن طرف - باکو- را هم اوبه من داد. من یک شب تا صبح نخوابیدم، آن کتاب را خواندم و یاد گرفتم.

شوروی در اردبیل یک کنسولگری داشت و یک تجارتخانه ای که بهش «ترک پرستو» می گفتند. خانه ما نزدیک این تجارتخانه بود. رئیس این تجارتخانه آقای جالینسکی دختری داشت به اسم لیلی. من و لیلی با هم دوست بودیم.

من به خاطر اون نقاشی که کشیده بودم، اسمم سرزبان ها افتاده بود.معروف شده بودم. خوب خودم هم سر و زبون دار بودم. هرجا که میتینگی چیزی بود مرا هم دعوت می کردند. توی میتینگ ها، روی یک ماشین باری، میزی می گذاشتند و مرا آن بالا می فرستادند تا سخنرانی کنم و من برایشان صحبت می کردم.

واقعن چه روزگاری بود. الان اگر به من بگویند که فردا باید درجائی پنج دقیقه صحبت کنم، باورکنید ترس برم می دارد و نمی دانم و چه بنویسم و چه بگویم. اما، آن زمان این طور نبود، نمی دانم واقعن آن حرف ها ازکجا می آمد و بر زبانم جاری می شد.

ب – رفیق عادله، بی انصافی نکنید، گوش شیطان کر، الان هم سخنورخوبی هستید وچشم شیطان کورچه حافظه خوبی دارید. خوب داشتید می گفتید.

ع – بله. ما آذری ها یک اصطلاح جالبی داریم که می گوید " زامانین یئتیرمه سی» یعنی که (حاصل کارزمانه)، بله روزگاردیگری بود، زمانه دیگری بود.

من بعد ازانتشار بیانیه 12 شهریور و ایجاد « فرقه دمکرات آذربایجان» به عضویت فرقه در آمدم و شروع کردم به فعالیت و چه زود هم رشد کردیم. درآن زمان که من عضو فرقه شدم، ما یک خواننده ای داشتیم به نام « نوروز فیض الله یف» که مادرش در خانه ما کار می کرد و به مادرم کمک می کرد. او هروقت مرا می دید می خندید و به شوخی می گفت " تو با زور مرا عضو تشکیلات جوانان کردی، یالا پنج ریالی را که از من گرفتی پس بده" و می خندید.

رفیق دیگری داشتیم به نام «زنوزی» که در شعبه تبلیغات با «علی توده» کار می کرد. «خیامی» صدر کمیته شهر بود. متاسفانه همه فوت کرده اند. می توانم اسم خیلی های دیگر راهم ببرم.

درشهراردبیل، میتینگ ها اغلب درمقابل محوطه وسیع ساختمان بلدیه برگزارمی شد، مثل اینکه سه طبقه بود و یک بالکن هم داشت. هروقت که درآنجا میتینگی برگزارمی شد، آن وقت مرا می بردند روی آن بالکن و بلندگو را به دستم می دادند و ما شروع می کردیم.

صدر ما درتشکیلات جوانان و کمیته ولایتی « مختار دیده کنان» بود. رفیق «رحیم مباهی» هم با ما بود، او گویا بعد ازمهاجرت ما 12 سال زندان کشید، البته اسم حزبی اش «رحیم سعدی» یا یک همچین چیزی بود دقیق خاطرم نیست.

ما درجریان فعالیت هایمان به شهرستان های مختلف رفت و آمد می کردیم. درآن موقع نمی دانم چه اتفاقاتی افتاده وچه شده بود، که به من گفتند تو باید اسلحه داشته باشی تا بتوانی از خودت دفاع کنی. ظاهرن مسائلی پیش آمده بود که فقط رهبری از آن اطلاع داشت. ظاهرن توطئه ای برای کشتن من طرح شده بود.

در آن زمان «پزشکیان» و « مهدی کیهان» ازافسران عضو حزب توده ایران در اردبیل بودند و درسربازخانه شهر، به ما درس کار با اسلحه را آموزش می دادند. اعضاء تشکیلات جوانان به هنگام آموزش، لباس آبی می پوشیدند و روی آن کمربند می بستند و کلاه پیش آهنگی بر سرمی گذاشتند.

« گلی خیامی» که صدرکمیته اردبیل بود، یک اسلحه کمری دراختیار من گذاشت و رفقا «پزشکیان» و« مهدی کیهان» به من یاد دادند که چگونه از آن استفاده کنم.

زمانی که «گلی خیامی» سلاح را به من می داد، «زنوزی»، « دلیلی» و «مختار دیده کنان» هم درآنجا بودند. درآن زمان، درمیان زنان عضو فرقه اولین زنی که اسلحه دراختیارش گذاشتند «ایرج ابراهیمی» خواهر شهید فریدون ابراهیمی بود که در آستارا زندگی می کرد. البته من چندی پیش در صحبت های خودم درجلسه بزرگداشت هفتادمین سالگرد مرگ قهرمانانه شهید «فریدون ابراهیمی» دادستان شجاع حکومت ملی، این نکته را یاد آورشدم.

خانم «ایرج ابراهیمی» عمه همین فریدون ابراهیمی خودمان است که دراینجا زندگی می کند و مسئول سازمان مهاجرین ایرانی در جمهوری آذربایجان است، من ایرج را ازهمان زمان می شناختم.

ب – راستی، می توانید یک کمی ازنوع و شیوه تبلیغات خودتان درآن دوره برایمان بگوئید؟.

ع – خوب طبیعی است که ما باید برای جمع کردن افراد به دور خودمان کارهائی می کردیم. دبیرستان صفوی اردبیل سالن بزرگی داشت. تمام جلسه های ما، توی آن سالن برگزار می شد. کار دیگری نمی توانستیم بکنیم. جلسات سخنرانی می گذاشتیم وهمان چیزهائی را که بلد بودیم می گفتیم. نه دوره ای دیده بودیم، ونه آموزشی، اما وقتی رفیق زنوزی سخنرانی می کرد چیز دیگری بود.

او فوق العاد خوب صحبت می کرد، ناطق زبردستی بود، خوب البته صحبت کردن خودش یک هنر است و کمتر کسی این هنر را داشت. بعد از سخنرانی هم کنسرت می دادیم. درکنسرت ها، «ربابه مرادوا» آوازمی خواند. با صدائی آسمانی، واقعن انگار صدایش از آسمان ها می آمد، از کهکشان ها می آمد. همه مردم اردبیل برای شنیدن صدای او به کنسرت می آمدند.«ربابه» ان وقت ها، پانزده، شانزده ساله بود، یک سالی از من بزرگتر بود. این کنسرت ها طرفداران زیادی داشت، برای همین خیلی ها در اطرافمان جمع می شدند، همه جوان های شهر می آمدند.

من هم می رقصیدم. لزگینکا می رقصیدم. لباس «چِرکسی» می پوشیدم و خودم را به صورت پسرها در می آوردم و دور ربابه می چرخیدم و می رقصیدم.

ب – گفتید لباس «چِرکسی» می پوشیدی و خودتان را به شکل پسرها در می آوردید. لباس چرکسی چه جور لباسی است؟

ع – لباس چرکسی، عبارت ازلباس مردانه ای است که تا روی زانو می رسد، روی آن کمر می بندند، خنجری برکمرمی زنند و کلاه پوستی برسر می گذارند، من با این لباس کاملن شبیه پسرها می شدم.

خلاصه ما در کنارسخنرانی ها، کنسرت می دادیم و تئاتر بازی می کردیم. این تئاتر بازی کردن را چه کسی به ما یاد می داد؟ رژیسور و کارگردان آن کی بود؟ چه کسی سناریو می نوشت؟ هیچ به یادم نمانده است. اما واقعن ما همه این کارها را می کردیم. برای دیدن تئاتر ما خیلی ها می آمدند.

من آنقدر لباس های مادرم را، فرش های خانه مان را، برای استفاده در تئاتر برده بودم، و آنقدر لباس های او را بزرگ و کوچک کرده بودیم و اینجا و آنجایش را سوراخ کرده بودیم، که یک روزمادرم رفت و با یک خانم خیاط صحبت کرد و به او گفت " بیا، این چرخ خیاطی و این پارچه، حقوق ات را هم می دهم، برای این بچه ها که تئاتر و کنسرت می دهند لباس بدوز. به این شکل مادرم لباس هایش را هم نجات داد.

مادرم خیلی زن ساده پوش و مهربانی بود. همیشه با زن خدمتکاری که در مسافرخانه ما کار می کرد می رفتند برای خرید. فروشنده نمی توانست تشخیص بدهد که صاحب کار کدام است و خدمتکار کدام. او اینقدر ساده و خودمانی بود. او همیشه به من می گفت « دخترم، زمانی داری، طوری بپوش که در وقت نداری احساس کمبود نکنی». او خودش هم همیشه ساده می پوشید وسعی می کرد که خودش باشد.

اودرباره من هیچ وقت سخت گیری نمی کرد. سعی می کرد من روی پای خودم به ایستم. امروزه، وقتی نوه ام کمی دیر به خانه می آید، من کلی نگران می شوم. اما مادراینطور نبود، با اینکه من پانزده سال بیشتر نداشتم، به من اجازه می داد تا برای دادن کنسرت و اجرای نمایش همراه دوستانم به شهرستان ها بروم .

**********

ره آورد یک سفر
گفتگو با رفیق عادله چرنیک بلند صدرفرقه دمکرات آذربایجان
بهروز مطلب زاده

بخش دوم

ع - همانطورکه قبلن هم اشاره کردم، مادرمن واقعن زن روشنفکر و فهمیده ای بود، من هر وقت، هرکدام از دوستانم را که می خواستم می توانستم به خانه دعوت کنم. اوهیچ اعتراضی به این کار نمی کرد، البته او بدون اینکه چیزی به من بگوید، هواسش کاملن به همه کارهای من بود. او به هیچ وجه دررابطه با کارهای سیاسی وهنری، محدودیتی برای من ایجاد نمی کرد و همانطور که هم اشاره کردم، نه تنها به من اجازه می داد تا با دوستانم، برای دادن کنسرت و اجرای نمایش، به همراه آن ها، به شهرستان ها بروم. بلکه حتی گاهی پیش می آمد که ما برای کارهای مربوط به تشکیلات جوانان، نیمه های شب، به همراه سه چهارتا پسر، می رفتم مثلن به « نَمین» یا جاهای دیگر.
یادم است که «پاریاب» درروزنامه «جودت» مقاله ای دراین باره نوشته بود. اوبا اشاره به من نوشته بود که « یک دختر چهارده ساله آمد اینجا، همه را جمع کرد و جلسه گذاشت».

اودرابتدای نوشته اش اشاره کرده بود که « صبح، پنج شش دختر با چادر آمدند، اما بعد از ظهر که جلسه دیگری گذاشتیم، آن وقت همه این دختر ها بدون روسری در جلسه شرکت کردند».

این ها را «پاریاب » در روزنامه «جودت» نوشته بود، برای همین هم یادم مانده.

خلاصه اینکه آن زمان، فعالیت ها خیلی زیاد بود. یک مجلس شاعرها، داشتیم که مسئولش «بالاش آذراوغلی» بود.

درآن زمان من هم، گاه گداری شعر می نوشتم. شعرهایم درروزنامه «جودت» هم چاپ می شد در بالای شعرهای من می نوشتند، ازشاعر 14 ساله، یک نقطه جلو اش می گذاشتن و اضافه می کردند «عادله»
ب – ظاهرن بعدها دیگر به شعر و شاعری نپرداختید، اینطور نیست؟
ع – بله همینطور است، اتفاقن بعدها، یعنی سال ها بعد، یک روز آذر اوغلی از من پرسید :

ببینم، تو یه زمانی شعرهم می گفتی، اون موقع که بچه بودی، یه چیزهائی میگفتی، پس چی شد؟ »

خندیدم و گفتم :

خوب بچه بودم ... عقلم نمی رسید ... حالا بزرگ شدم، عاقل شدم، دیگه نمی نویسم ( می خندد و ادامه می دهد) «بالاش» حرفم را جدی گرفت، ناراحت شد. گفت :

«این حرف چیه میزنی... یعنی ما عقل نداریم که شعر میگیم؟»-
گفتم :

- « نه ... منظورم این است که اون موقع ها یک چیزهایی می نوشتم، حالا دیگه نمی تونم ... یعنی استعدادش رو ندارم. خوب شاعر باید استعداد داشته باشه خوب »

آره، داشتم می گفتم، مجلس شاعرها، داشتیم، تشکیلات زنان داشتیم و سه تا حوزه زنان هم داشتیم که مسئول یکیش خانم « قهرمانی» بود. فاطمه قهرمانی، او حقیقتا قهرمان بود، یک زن بی نظیری بود. من بعدها او را هم درباکو دیدم، مسئول یکی دیگر ازحوزه ها، «زیور خانم» بود. زیور خانم معلم ، زن با سوادی بود، تمام کارهای نوشتنی را او انجام می داد.

ومسئول حوزه سوم هم، مادرمن بود یعنی «خدیجه خانم»
در دوره حکومت ملی، ما، یک بار هم، روز جهانی زن را، روز 8 مارس را جشن گرفتیم. در آن روز، زن ها برای پیشه وری نامه نوشتند، نوشتند که ما حاضریم همراه و دوش به دوش برادرهایمان درجنگ شرکت کنیم.

اگر اشتباه نکنم، در آن زمان، دراطراف زنجان، بین فدائی ها و تنفنگچی های خان ها، جنگ و درگیری بود.

بله، این نامه، از طرف زن های شهر اردبیل خطاب به پیشه وری نوشته شد. از طرف شهر اردبیل، شهری که در آن زمان کاملن شهری مذهبی بود و خرافات درآن بیداد می کرد. البته الان دقیق نمیدانم که چه وضعی دارد.

درآن زمان دراردبیل حتی چند زن پلیس هم داشتیم که با همان لباس پلیس می کردند. زن ها و دخترها و پسرهای جوان، در دسته های بزرگ، در حالی که شعر و سرود می خواندند به سربازخانه می رفتند و خواستار تعلیم آموزش کار با اسلحه می شدند. همانطور که قبلن هم اشاره کردم، آقایان «پزشکیان» و «مهدی کیهان» که بعدها، در جریان فاجعه ملی کشتار زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی اعدام شد، دو تن از افسران عضو حزب توده ایران بودند که کارکردن با اسلحه را به ما آموزش می دادند.

اولین باری که با تفنگ تیراندازی کردم را هیچ وقت ازیاد نمی برم، تفنگ را خوب نچسبانده بودم به اینجام ( به شانه اش اشاره می کند) وقتی ماشه تفنگ را فشار دادم همچین کوبید به شانه ام که چند ماه کتفم درد می کرد.

دراردبیل یک سینما هم داشتیم. اولین کسی که درشهراردبیل سیما باز کرد، بهش می گفتند « حسن آرتیست»

ب – حسن آرتیست؟

ع – آره، مشهوره،

ب – صاحب سینما بود؟

ع – بله صاحب سینما بود، شنیدیم که بعد از مهاجرت ما او را خیلی اذیت کردند. می گفتند که او را به جای اسب و گاو به گاری بسته ودرخیابان ها گردانده بودند ... من سال ها بعد، باردوم که به ایران رفتم، درتهران که بودم یک باردیگرحسن آرتیست را دیدم.
فیلم «آرشین مال آلان» را هم اولین بار حسن آرتیست بود که دراردبیل به نمایش گذاشت. آرشین ما آلان حدود یک ماه دراردبیل نمایش داده شد. من هر روز میرفتم فیلم را می دیدم. او از من بلیط نمی گرفت وهمیشه به شوخی و خنده می گفت :

- « تو حتمن بعدها آدم بزرگی میشی، یه نامه ای بنویس به من بده، که اگه بعد ها معروف شدی، من بتونم با نشون دادن اون، بیام پیش تو...عوضش من هم اجازه میدم توهرروز بیائی و بدون بلیط «آرشین مال آلان» را ببینی».

راستش خیلی چیزها هست که دلم میخواهد بگویم. رفقا باید بدانند چه برسرما آمد و ما چی کشیدیم

ما داشتیم برای برگزاری سالگرد 21 آذردراردبیل آماده می شدیم. شب 20 آذرهمه درسالن مدرسه «صفوی» جمع شده بودیم. چند نفری هم سخنرانی کردند، نمیدانید آنهائی که درسالن جمع شده بودند چه حال و روزی داشتند، همه نگران و پریشان بودند، ترس را می شد در چشم های همه دید. حادثه زنجان تازه اتفاق افتاده بود. حادثه ای که ترس و واهمه زیاد در دل های مردم آذربایجان به وجود آورده بود. نمیدانم شما از حوادث زنجان چقدر اطلاع دارید. خان ها ی زنجان و افراد مسلح آنها از دست زدن به هیچ جنایتی خود داری نمیکردند، دارو دسته ذوالفغاری ها، ازهرفرصت استفاده کرده، دست به هر جنایتی میزدند. از جنابت های بیشرمانه شان این بود که میگویند دختر یکی ازاعضا فرقه را لخت و مادر زاد کرده، در کوچه ها و خیابان ها می گرداندند، و دست آخر هم یک مرد معمم، با کشیدن عبای خود بر روی آن دختر بیچاره بخت برگشته ، پرخاش کرده بود که « نکنید این کار را... این کارها را نکنید...»

البته الان که ده ها سال از آن قضایا گذشته، گفتن اش خیلی آسان است. آن موقع اما ترس و وحشت بیداد می کرد. مادر مرا هم ترس برداشته بود. اومی ترسید که دختر 15 ساله اش یعنی من هم به چنگ آنها بیفتم. برای همین از شهر بیرون آمدیم ... شما اگر در یوتوب آن فیلم «آرازین او تایندا» -درآن سوی ارس- را ببینید، مرا نشان می دهد. پانزده سالگی مرا. من درآن فیلم هستم. مختار دیده کنان از شهرما، و یک خانمی بنام مریم ایزدی هست. ما سه نفر ازتشکیلات جوانان را در آن فیلم نشان می دهد.

ب – عادله خانم، خواهش میکنم اگه ممکنه کمی مفصل تر توضیح بدید. به هنگام فرار و خروج از شهرچه کسانی همراه تان بودند؟
ع – بله داشتم می گفتم که شب 20 آذر ما جلسه داشتیم. همه اونجا جمع شده بودیم. بدون اینکه از وضع تبریز و جاهای دیگه ی خبر داشته باشیم.

گفتم که مادر من زن با تجربه و عاقبت اندیشی بود. خیلی زن عاقلی بود. تلاش می کرد تا آنجا که ممکن است ازتجربه های گذشته استفاده کند.

بگذارید یک مثالی بزنم. وقتی حکومت ملی سرکار آمد، افراد فرقه به زن و بچه یک بابای سرهنگی که خودش قبلن از اردبیل به تهران فرار کرده بود و زن وبچه اش در اردبیل مانده بودند، فرقه کمک کرد تا آن ها به تهران بروند. خوب حکومت فرقه که حکومت انتقام جوئی نبود. بدبختانه آن روزها، ماشین و ازاین جور چیزها که زیاد نبود، برای همین آنها را با اثاثیه شان سواریک گاری یا درشکه کرده بودند و به گاراژ می بردند. وقتی آن ها از جلو دکان ها و مغازه ها رد می شدند عده ای، با پرتاب سیب زمینی و سنگ بسوی شان آن ها را مورد اذیت وآزار قرارمی دادند.

من و مادرم که در بالکن خانه ایستاده بودیم این ها را می دیدیم. وقتی مادرم این ها را دید رو به من کرد و گفت « دخترم ... به این ها نگاه کن، این آدم هائی که با بی رحمی به چند آدم بی گناه سنگ پرتاب می کنند، مطمئن باش فردا، وقتش که برسد به سوی ما هم سنگ پرتاب خواهند کرد. آنها به زن و بچه آن سرهنگ سنگ پرتاب می کنند. زن و بچه ای که هیچ تقصیری ندارند. اگر آن سرهنگ گناه کار بوده و فرار کرده، چه ربطی به این ها دارد. ما باید این زن و بچه معصوم را با احترام راه بیندازیم تا سر خانه و زندگیشان بروند. این آدم هائی که امروز به زن وبچه های بیگناه حمله می کنند و به آن ها سنگ می اندازند، فردا اگر وقتش فرا برسد، حتمن ما را هم سنگ باران خواهند کرد.

مثل اینکه از موضوع دور شدم. بله داشتم می گفتم، مادرم یک چمدان بزرگ داشت که همه دار و ندارش را درآن می گذاشت و آن را همیشه پشت انبار هیزم هائی که برای روشن کردن بخاری استفاده می کردیم قایم می کرد. مسافرخانه ما وسط های خیابان «شاه باغی» بود و خانه ما کمی دورترازآن.

مادرم بعد ازرفتن قوای شوروی آن چمدان، را با خود آورده و درمسافرخانه گذاشته بود، تا اگر یک دفعه مجبور شدیم جائی برویم، اقلن چمدان را با خود دشته باشیم و بتوانیم خودمان را ازگرسنگی نجات بدهیم

ب – احتمالا مادرتان پول یا چیزهای قیمتی قابل فروشی در آن چمدان داشته که این همه مواظب آن بوده.

ع – آره خوب. مقداری پول و طلا و از این خرت و پرت ها... برگردم به اون جلسه شب 20 آذر. کسانی که درآن جلسه شرکت داشتند، همه با هم پچ و پچ می کردند. همه ترسیده بودند. یکی می گفت نیروهای ارتش رسیده اند به تبریز، یکی می گفت... خلاصه هر کس یک چیزی می گفت. من و مادرم ازجلسه رفتیم مسافرخانه پیش پدرم، همان پدر نا تنی که قبلن صحبت اش را کردم.

در خانه خودمان خوابیده بودم. نیمه های شب از خواب بیدار شدم دیدم که مادرم نیست. ازخانم خدمتکاری که در خانه ما کار می کرد، پرسیدم مادر کجاست؟ گفت رفته پیش عبدالله کارمند فرقه، منظورش پسرعموی مادرم بود، ازدیوارخانه ما درکوچکی به خانه پسرعموی مادرم بازمی شد. به خانه پسرعموی مادرم رفتم . دیدم زن و بچه های اوهمه خوابیده اند، وفقط مادرم با پسرعمویش نشسته و خیلی ناراحت به نظر می رسند، می گفتند که فردا ارتشی ها قرار است برسند به اردبیل. الان رسیده اند به سراب و... مادرم تا مرا دید خیال کرد که ترسیده ام، با عبدالله خداحافظی و به خانه آمدیم. به خانه که رسیدیم، مادرم گفت « دخترم تو نباید در خانه بمانی. بلندشو، بلندشو برویم، من تو را میگذارم در کنسولگری شوروی. حتما آنها تو را در آنجا نگه میدارند. من هم لباس پوشیدم و رفتیم به کنسولگری.

تمام نگهبان های کنسولگری عوض شده بودند، هیچکس ما را نمی شناخت.مادرم همه نگهبان های قبلی را می شناخت. ما همیشه بدون سئوال و جواب می توانستیم وارد کنسولگری بشویم، بخصوص من که با دختر کنسول همبازی بودم و همه شان مرا خوب می شناختند. خلاصه نگهبان های جدید ما را به کنسولگری راه ندادند.

از آنجا در آمدیم و رفتیم به مرکز تجارت خانه شوروی، در آنجا هم راه مان ندادند. برای اینکه ما را نمی شناختند. ازآنجا هم رفتیم به کتابخانه، که آنجا هم بسته بود.

مادرم ازحادثه زنجان، بخصوص از بلائی که سر آن دختر جوان آورده بودند بشدت ترسیده و خیلی نگران بود. خوب من خیلی کوچک بودم و پانزده بیشتر نداشتم.

مادرم تصمیم گرفت مرا به خانه مجید خان ببرد، بهش می گفتند "دارالسلطنه" یا یک چنین چیزی. نماینده مجلس بود. فامیل مادرم بود، اما با مادرم میانه خوبی نداشت، برای اینکه او مرا برای پسرش خواسته بود و مادرم گفته بود که دخترم را به شما نمیدم. به هرحال مادرم آنقدرترسیده بود که می گفت « تو را میبرم خانه مجید خان، در خانه مجید خان نمیتونن به تو دست درازی کنن. درهمین گیر و دار بود که دیدیم، یکی دوتا ماشین باری، هی میرن و میان.

یکی از راننده ها از مادرم پرسید «چی میخواهید اینجا؟ اینجا چکار دارید؟». مادرم جواب داد « نمیدونم این دختر را کجا بگذارم!»

راننده بدون معطلی گفت « زود باشید سوار شوید» و ما سوار ماشین شدیم. حالا ساعت چند است؟ یک نیمه شب. چهار تا ماشین باری و یکی دو تا ماشین کوچک، از اردبیل را افتادیم

ب – چهار تا ماشین باری و چند تا ماشین کوچک؟ ماشین های کوچک حتما چند سرنشین داشتند، اما این ماشین های باری چی با خودشان حمل می کردند؟

ع - در بین راه، ما یک دفعه فهمیدیم که این ماشین ها پر از اسلحه است. پر از اسلحه و فشنگ. باور کنید رفیق، صحنه عجیبی بود. من تا زنده هستم باید این ها را بگم. همه اش پر ازاسلحه وفشنگ بود. مادرم به آن ها گفت « هرکجا می روید این دختر مرا هم با خودتان ببرید». آن ها جواب دادند « این دختر را ببرید چیه، خودت هم بیا، داریم میریم کوهستان، میریم بجنگیم. میریم کوهستان ها که بجنگیم، جنگ پارتیزانی.

ما نمی دانستیم که کجا داریم می رویم. ازاینکه داریم این طرف می آئیم خبر نداشتیم. شاید بزرگ ترهای ما می دانستند، نمیدانم شاید اگر همانجا می ماندیم می مردیم. به هرحال بالاخره سر از باکو در آوردیم، البته، چاره دیگری هم نداشتیم.

نزدیکی های صبح بود که «مختار دیده کنان» هم آمد. او با دختر جوان 16 ساله ای ازدواج کرده بود که متاسفانه در آنجا فوت کرد
ماشین های ما به طرف «بیله سوار» و«مغان» و «پارس آباد» حرکت کردند

بین راه به یک رودی رسیدیم که بهش می گفتند «قره سو»، به خاطر بخار آبی که از این رود بلند می شد مه غلیظی همه جا را گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. برادر بزرگ «مختار دیده کنان»، «اکبر» هم، همراه ما بود، در یک جائی اکبر ازماشین پیاده شد، اوضاع را بررسی کرد ووقتی یونجه های کناره رود را دید، فهمید که ما داریم راه را اشتباه می رویم. او گفت «اگر ما این راه را ادامه بدهیم به محل «شاه سِئون» ها می رسیم که با ما نیستند. ما راهمان را عوض کردیم و مستقیم به طرف «بیله سوار» رفتیم.
بعد از مدتی، بی آنکه ما بدانیم، همه ماشین ها، با سرنشینان آن وارد خاک اتحاد شوروی شدند

ماموران مرزی آن طرف (باکو) همه جوان و شیک پوش بودند، کلاه پوستی برسرگذاشته و مسلسل بدست مواظب ماشین ها و آدم هائی بودند که وارد خاک آنها شده بودند. ابتدا بزرگترهای ما ازماشین پیاده شدند و پس از صحبت با آنها پیش ما برگشتند.

آنها ما را برگرداندند. ما مجبور شدیم بار دیگر به سمت «بیله سوار» و اردبیل برگردیم. در« بیله سوار» همه به خانه پدر وزن پدر «مختار دیده کنان » رفتیم، در خانه های مختلف جابجا شدیم..
در خانه پدر« مختار دیده کنان»، مادرم که خیلی نگران بود، مرا به کناری کشید و گفت « ببین دخترم، بعد ازاین تو را عادله صدا نمی کنم، به یک اسم دیگری صدایت می کنم که کسی تو را نشناسد ».
درهمین موقع جوانی سر رسید وتا مرا دید با صدای نسبتا بلندی گفت «عادله خانم خوش آمدید!»

مادرم با شنیدن صدای آن جوان، با دست روی زانوی خود زد و نالید که « ای وای اِویم یخیلدی، گوردون سنی تانیدیلر» « ای داد، خانه خراب شدم، دیدی تو را شناختند -

آن جوان هم آمده بود برود به اردبیل که ما را درآنجا دید. ازدهات مختلف، با اسب می آمدند که، برای شرکت در جشن 21 آذر به مرکز بروند. جوان ها، سواربر اسب با چه شور وشوقی می آمدند تا خودشان را برای جشن برسانند. آن ها خبر نداشتند که ما کجا داریم می رویم.

بله، ما درخانه پدرمختارو زن پدرش جابجا شدیم. آن ها با سربریدن گوسفند از ما پذیرائی کردند. طرف های عصر، از مرزخبر آمد که می توانید بر گردید. نگو آن ها از مرز به باکو زنگ زده اند و باکو هم از مسکو کسب تکلیف کرده است. بعد از آن، سه شبانه روز مرزهای شوروی بروی ما باز بود.

وچقدر بی انصاف اند آن هائی که می گویند شوروی درحق ما بدی کرد و اله و بله کرد. شب که شد، دوباره سوار همان ماشین ها شدیم و آمدیم این سوی مرز. به طرف باکو.

در آنجا یک قصبه مانندی بود که بهش می گفتن پوشکین، یا یه همچین چیزی، درآنجا اطاق هائی وجود داشت که ما را در آن ها اسکان دادند.

یکی دو ماه درآنجا بودیم، بعد ازآن همه ما را به جاهای مختلفی تقسیم کردند. تعدادی از ما، مثل خانواده «جلیلی» و«خیامی» و« زنوزی»و« میرزازاده» ومن و مادرم را به باکو فرستادند و بقیه را به شهرستان هایی، مثل «قوبا» و«شاماخی»، و« گنجه» و شهرهای دیگری که دورازمرز بودند، پخش کردند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد