مدت هفت سال از آمدن پيرمرد به در مغازهی دکترعلفی گذشته بود و در آن مدت، حسن قهوه چی، دهم به دهم هر برج، آمده بود و بی آنکه بين او و دکترعلفی، کلام ديگری رد و بدل شود، حق السکوت را گرفته بود و رفته بود. در آن هفت سال، دکتر علفی، بارها پيرمرد را هم، درکوچه، درخيابان، در کوه و دشت، جلوی مغازه و حتی توی باغ، ديده بود و تا اراده کرده بود که حرکتی بکند و يا چيزی بگويد، پيرمرد ازنظرش غايب شده بود و به مرور زمان، به حاضر و غايب شدنهای او عادت کرده بود و پذيرفته بود که پيرمرد، هر کسی که هست، نبايد اهل اين دنيا باشد و کم کم، به خودش قبولانده بود که آن پيرمردی هم که او را درسن پنج سالگی با خودش برده است و آن پيرمردی که او را در سن سی سالگی به دولتآباد آورده است و مسئوليت ساختن دولتآباد "ما" را بر شانهی او گذاشته است، نبايد که اهل اين دنيا باشند و.......، نتيجهی چنين باورهائی، آن شده بود که فرستادهگانی هم که درطول همهی آن سالها، هر وقت و هر کجا که دلشان میخواست، حاضر و غايب میشدند تا دستور سرالاسرار را به او اعلام کنند، نمیتوانستند اهل اين دنيا باشند:
- خودت چه؟
- خودم؟!
- آری. خودت ، بانو، شيخ علی، صولت، شيخ حسين، خسرو اژدری، حسن قهوهچی، غلام گاريچی.......
- ما که جای خود داريم، اصلا از کجا معلوم است که همين دولتآباد، دولتآباد يکی از آن دنياهائی که شيخ علی میگفت، نباشد؟ ها؟!
شيخ علی، در يکی از همان شب هائی که پس از واقعهی قنات به دولتآباد آمده بود و هنوز ميهمان آنها بود، وقتی بحث عارفی و مسلمان، پيش آمده بود، گفته بود که: (.....اما، همهاش همين سه دنيای " ازل، برزخ و ابد"ی که عارفیها میگويند نيست، بلکه سه دنيا، مثل همان دنياها، در بالا داريم و سه دنيا، مثل همان دنياها، در پائين و در چپ و در راست. و هر کدام از آن دنياها، بازدر چپ و راست و بالا و پائين خودشان، دنياهائی دارند و باز، آن دنياها، دنياهای ديگری در جهات اربعه شان و خلاصه، همينطورتعداد دنياهائی است که.............).
سالهای همنشينی با شيخ علی، اثر خودش را روی دکترعلفی گذاشته بود و سه دنيای او را، چندين دنيا کرده بود. اول، با تظاهر به اسلام، با شيخ علی، همراه شده بود و به مرور زمان، بی آنکه خودش متوجه شده باشد، همان همراهیهای متظاهرانه، منجر به همفکری با شيخ علی شده بود، اما در باطن، عارفی بودن او و بيرق عقاب دوسر وانتظار کشيدن برای رسيدن به روز موعود و نابود کردن شيخ علی هم بود! آنوقت، کشاکش آغازمی شد و بعد هم، جنگ آسمان و زمين. جنگی که او در ميانهی آن ايستاده بود؛ ميان آنهمه دنيا! دنياهائی که هم از او بود و هم از او نبود. و آنوقت، رفتارو گفتاری چنان، او را، درچشم دولتآبادیها، ديوانه مینمود و در چشم خودش، پير و ذليل و فراموش شده.
درحلقهی مخفی خانوادگیاش هم که به گفتگو مینشست، حرف امروزش با حرفی که ديروزگفته بود نمیخواند. بچهها، ضد و نقيض حرف هايش را بيرون میآوردند و حاجيه بانو که درصدد رفع و رجوعش برمی آمد، بحث و جدل و دعوا شروع میشد و او، فرياد کنان از همه شان میخواست که خفه خون بگيرند و فقط گوش باشند. اما، بچهها ديگر بزرگ شده بودند. مهربانو، پانزده سالش شده بود و وقت شوهردادنش! چهارقولوها، مدرسه شان را تمام کرده بودند و عازم تهران بودند برای ورود به مدرسهی نظام. خوب! جوان بودند و وجودشان پر از عصيان. گذشته از آن، آنها هم در طول همهی آن سال هائی که پشت سرگذاشته بودند، مانند همهی عارفیهای ديگر، چشم و گوش هاشان را تيز پيرامونشان کرده بودند و از گذشته و حال، چيزها میدانستند و برای خودشان، حرف و نظرهائی داشتند و کوتاه نمیآمدند. دکترعلفی میگفت که باز سرحدات شلوغ شده است و سر و صدای مشروطه و مشروعه چیها برخاسته است و بايد آماده باشيم که چنين و چنان کنيم. خوب! اين حرفها، برای بچهها موضوع تازه ای نبود. اگر نه هزار بار، بلکه دهها بار، آن را از دهان خود دکترعلفی شنيده بودند و خبری هم نشده بود. به همين دليل هم تا شروع میکرد به سخن گفتن، پايان حرفش را میخواندند و خميازه هاشان شروع میشد و چشم غره رفتنهای حاجيه بانو هم به آنها، افاقه نمیکرد. تا عاقبت يا آنها، با قهراز اتاق بيرون میزدند و يا دکترعلفی با خشم.
حکايت دکترعلفی، برای آنها، شده بود حکايت چوپان دروغ گو. اما، اين بار هيچ کس نمیدانست که حق با چوپان است و بی آنکه خود چوپان بداند، دارد راست میگويد و همين روزها است که خبری بشود، خبرستان!
يک هفته بعد از آن شبی که دکترعلفی، از بهم ريختن سرحدات و دعوای مشروعه و مشروطه چیها، خبرداده بود، خسرو اژدری، دکتر علفی و حاجيه بانو را به خاطر آمدن صولت از تهران، دعوت کرده بود به خانه اش. شيخ علی هم آنجا بود. در آن شب، صحبت از اوضاع و احوالات مملکت به ميان آمد و صولت گفت:
- سرحدات به هم ريخته است و اثرش به تهران هم رسيده است و حتی به مجلس هم سرايت کرده است و جنگ حيدری و نعمتی مشروطهچیها و مشروعهچیها، شروع شده است!
شيخ علی، روکرد به صولت و به شوخی گفت:
- آنوقت تو، وسط اين دعوا، نان را به نرخ کدام طرف میخوری؟!
صولت، چين بر پيشانی انداخت و گفت:
- به نرخ خودم!
شيخ علی خنديد و گفت:
- پس حالا که اينطور شد، برای دورهی بعدی مجلس، توی همين دولتآباد نگهت میدارم و کسی را میفرستم که نانش را به نرخ ما بخورد!
صولت گفت:
- ای حاجی! تو بهتر است که اين روزها، عمامهی خودت را قرص بگيری که باد نبرد!
شيخ علی، اخم کرد و گفت:
- باشد! همين امشب میرويم توی مسجد و امتحان میکنيم!
صولت خنديد و گفت:
- زمانه عوض شده است. آن ممه را ديگر لولو برد آشيخ علی جان!
شيخ علی، از جايش برخاست و باز دوزانو نشست گفت:
- صولت! همانطور که فرستادمت به تهران، برت میگردانمها!
صولت هم برخاست و باز دوزانو نشست و گفت:
- باشد! امتحان میکنيم ببينيم که زور تو بيشتر است يا زور تهران!
خسرو اژدری، چنانکه عادتش بود، خودش را به ميان انداخت و گفت:
- خيال همه تان را راحت کنم که شيخ حسين و مريدانش، دارند طناب دار ما را آماده میکنند. فقط منتظر هستند که اوضاع عوض شود!
صولت خنديد و گفت:
- من در تهران هستم باباجان. دستشان به من نمیرسد. شما بيچارهها، بايد فکری به حال خودتان بکنيد!
خسرو اژدری گفت:
- ای آقاجان! خيالتان از جانب ما راحت باشد. خبر غلام را از سرحدات آورده اند. به شما قول میدهم، اوضاع که عوض شود، غلام هم سر و کلهاش پيدا خواهد شد. بالاخره، غلام، پسر حاج آقا شيخ علی خودمان است و چاقوهم که دستهی خودش را نمیبرد. من و دکتر و حاجيه بانو هم که از مريدان حاج آقا شيخ علی هستيم و مسلمان و خدمتگذار به اسلام که تا به حال، يکبار هم نمازمان ترک نشده است. مگرنه حاج آقا؟!
شيخ علی، غش غش خنديد و گفت:
- باشد! به خاطر اين حاجيه هم که شده است، میگويم که غلام از سر تقصيرات شما بگذرد. ولی، شرطش اين است که همين حالا، تو و دکتر از جايتان بلند شويد و چندتا پس گردنی آبدار به اين صولت مفت خور بزنيد تا عقلش بيايد سرجايش و ديگر از اين غلطها نکند! بعدش هم، همين حالا، هر سه نفرتان، خمس و ذکات عقب افتادهی چندين ساله تان را بريزيد روی همين سفره و.........
اگرچه، هر دفعه که صولت از تهران میآمد و دور هم جمع میشدند، به شوخی و به جد، به شيخ علی، چنگ و دندان نشان میداد و شيخ علی هم به او. اما اين بار، حکايت فرق میکرد و چنگ و دندان نشان دادنشان به همديگر، نه از سر قدرت، بلکه از سرترس بود. ترسی که به جان دکترعلفی و حاجيه بانوهم افتاده بود!
آنشب، دکترعلفی و حاجيه بانو که از خانهی اژدری بيرون آمدند، پس از رساندن شيخ علی به در خانه اش، همانطور که به سوی باغ میرفتند، هرکدام، جداگانه دردرون خودش، شنيدهها و ديده هايش را در خانهی اژدری سبک سنگين کرده بود و سرانجام، حاجيه بانو که در طول راه، چند قدمی از دکترعلفی جلو افتاده بود، ايستاد و گفت:
- میگويم نکند که اژدری از فراری شدن غلام به دست ما، با خبر شده باشد؟!
- چطور؟
- وقتی که داشت میگفت که خبر غلام را از سرحدات برايش آورده اند، نگاهش میکردی؟!
- خوب معلوم است که نگاهش میکردم!
- نه! نگاهش نمیکردی! اگر نگاهش کرده بودی، میديدی که چطور با آوردن نام غلام، به من و تو نگاه میکرد و پوزخند میزد!
- من که پوزخندی از او نديدم!
دکترعلفی راه افتاد و حاجيه بانو هم به دنبالش. مدتی در سکوت کنار هم قدم زدند که باز حاجيه بانو ايستاد و گفت:
- حالا، پوزخندش سرش را بخورد! ولی، وقتی گفت که خبر غلام را از سرحدات برايش آورده اند، با خودم گفتم که الان است که شيخ علی و صولت، از شنيدن خبر زنده بودن غلام، آنهم پس از هفت سال، از تعجب، شاخ دربياورند! اما انگار که نه انگار! میگويم نکند که اينها، در طول اين هفت سال، از زنده بودن غلام خبرداشته اند و چيزی به ما نمیگفته اند؟!
دکترعلفی، پاسخی نداد و راه افتاد. حاجيه بانو خودش را به او رساند و گفت:
- مثل اينکه باز اينجا نيستی! شنيدی که چه گفتم؟!
- آری شنيدم!
- خوب؟!
- کار ما با شيخ علی و صولت و اژدری، ديگر از اين چيزها گذشته است. من دارم به بازگشتن غلام فکر میکنم!
اينبار، حاجيه بانو راه افتاد و دکترعلفی هم به دنبالش و رفتند تا بازحاجيه بانو که جلو افتاده بود، ايستاد و گفت:
- فکر میکنی که هنوز هم عارفی مانده باشد؟
- کی؟!
- غلام!
- غلام، کی عارفی شده است که تو حالا انتظار داری که همانطور عارفی مانده باشد؟!
حاجيه بانو، به دکترعلفی نزديک شد و گفت:
- پير شده ای و دست خودت نيست! مگر اين خود تو نبودی که میگفتی غلام عارفی شده است؟!
مانده بود که جوابی به بانو بدهد. چون از طرفی، حرف بی ربطی زده بود و حق با حاجيه بانو بود. اما، از طرف ديگر، بی ربط بودن حرفش، ربطی به پير شدن او نداشت، بلکه در جواب بانو، شکی را که همان لحظه در بارهی عارفی شدن غلام به آن رسيده بود، بر زبان آورده بود. شکی که نتيجه اما و اگرکردن هائی بود که از لحظهی بيرون آمدن ازمنزل خسرو اژدری، يقهاش را گرفته بود. همان اما و اگرهائی که فکر حاجيه بانو را هم به خودش مشغول داشته بود، با اين تفاوت که ميان اما و اگرکردنهای دکتر علفی، پيرمرد و حسن قهوه چی و هفت سال حق السکوت دادن هم بود که حاجيه بانو، از آن خبر نداشت. اما و اگر هائی که در مدت آن هفت سال، جسم و جان او را در چنگ خود گرفته بود و با هيچکس نتوانسته بود از آن سخن بگويد، حتی با حاجيه بانو!
- سلام عليکم دکتر!
- سلام و عليکم!
حاجيه بانو، خودش را به دکترعلفی نزديک کرد و گفت:
- يعقوب بود. پسر غلام گاريچی!
دکترعلفی، همچانکه چشم به دور شدن يعقوب دوخته بود، گفت:
- میدانم! در اين فکر هستم که اين وقت شب، در اينجا چه میکند؟!
- بچهها، اسمش را گذاشته اند بلبل شب!
- اسم بامسمائی است.
- میگويند که عاشق شده است.
- عاشق کی؟
- من چه میدانم! تو هم ، نصف شبی چه سؤال هائی از آدم میکنی. بيا!
دکترعلفی، همچنان ايستاده بود و به مسيری که يعقوب رفته بود، خيره شده بود و گرفتارکابوس پيرمرد که هی درون تاريکی، ظاهر و غايب میشد. حاجيه بانو، حوصلهاش سررفت وبازوی دکتر علفی را گرفت و کشاند به سوی باغ و گفت:
- بيا! باز، بی خودی خيال ورت ندارد. يعقوب بدبخت، سرش توی زندگی خودش است و کاری به کار ما ندارد!
حاجيه بانو، راه افتاد و دکتر علفی هم به دنبالش و تا به در باغ برسند، دکتر علفی، هر چند قدمی که بر میداشت، هی برمی گشت و به پشت سرش نگاه میکرد. وارد باغ که شدند و در را پشت سرخودشان بستند و کلون آن را هم انداختند، صدای يعقوب، از آن دورها میآمد که میخواند:
- غم عشقت، بيابون پرورم کرد.
هوای بخت، بی بال و پرم کرد.
داستان ادامه دارد.......................
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد