logo





ما را ز سربريده می‌ترسانی؟!

"دهمين هنگام"

جمعه ۱۶ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۵ آپريل ۲۰۱۹

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
ماه‌ها، از بلوای قريب الوقوعی که شيخ علی خبرش را داده بود، گذشته بود و حلقه ی مخفی خانوادگی دکترعلفی هم، کماکان به کار خودش ادامه داده بود و در آن مدت، حوزه ی عمل چشم و گوش‌های جوانان حلقه هم، همچنانکه بزرگتر شده بودند، وسيع تر شده بود و در چشم دکترعلفی و حاجيه بانو، می‌رفتند که در آينده، به چنان مهارتی در کارشان دست پيدا کنند که بتوانند با هرقشری از مردم که بخواهند ، گفتگو کنند و در ظاهر، حتی بر عليه عارفی‌ها سخن بگويند و در پايان گفتگو، مخاطبشان را به آنجا بکشانند که بگويد:
- اگر دليل کافر بودن عارفی‌ها، همين چيزهائی است که شما می‌گوئيد، پس يکصد و بيست و چهارهزار پيغمبری هم که تا به حال آمده اند، همه شان از دم کافر بوده اند!
اما، وسعت گرفتن حوزه ی چشم وگوش‌ها، تنها متوجه خارج از حلقه و چند و چونی در زندگی دولت آبادی‌ها نمی‌شد، بلکه در داخل حلقه هم، دستور داشتند که رفتار و گفتارهمديگر را زير نظر بگيرند و همه ی آنچه را که می‌بينند و می‌شنوند، بدون هيچ چشم پوشی، با دکتر علفی و حاجيه بانو در ميان بگذارند و در صورت سرپيچی از آن دستور، خائن به حساب می‌آمدند.
يکبار مهربانو، از کارخلافی که از اصغر سر زده بود، در حلقه، سخنی به ميان نياورد. خبر که به دکترعلفی رسيد، مهربانو را خائن خطاب کرد. مهربانو، گريه کنان، به دفاع از خودش برخاست و گفت:
- آخر، دلم به حال اصغر سوخت. ترسيدم که مجازاتش کنيد.
- عارفی، اهل " سر" است، نه اهل " دل"!
- اهل سر است، برای دشمن. اما اصغر که دشمن نيست!
- عارفی‌ها، دو گونه دشمن دارند. دشمن بيرونی و دشمن درونی. دشمن بيرونی عارفی‌ها، کسانی هستند که عارفی نيستند و دشمن درونی عارفی‌ها، کسانی هستند که عارفی اند، اما به عارفی‌ها، دروغ می‌گويند. مثل تو و اصغر که..........
دکترعلفی، می‌گفت و مهربانو، سر به زير انداخته بود و اشک می‌ريخت. حاجيه بانو، به گمان آنکه دخترش از خيانتی که به او نسبت داده شده است، در رنج است، دست بر شانه ی او گذاشت و گفت:
- گريه نکن دخترم. اين بار، من از پدرت خواهش می‌کنم که تو را ببخشد، اما بايد قول بدهی که از اين به بعد، به صدای دلت گوش ندهی و......
مهربانو، از جايش جهيد و گريه کنان از اتاق خارج شد. دکترعلفی بر آشفت و گفت:
- اين حرکت، ديگر چه معنا دارد؟!
اگرچه آنشب، حاجيه بانو، مهربانو را به نزد دکترعلفی بازگردانده بود و مهربانو، چنانکه رسم عارفی‌ها بود، به خاطر خيانتی که مرتکب شده بود، جلوی دکترعلفی زانو زده بود و" به ظاهر" ، معذرت خواسته بود ، اما در " باطن"، از آن لحظه به بعد، نه تنها از حلقه ی دکترعلفی بيرون جسته بود، بلکه پا درحلقه ی کسی گذاشته بود که به زعم دکترعلفی، اگرچه، هنوز کودکی بيش نبود، اما در آينده می‌توانست دشمن خطرناکی باشد برای همه ی عارفی ها؛ کسی که بارها، از درخت پشت ديوار جنوبی باغ ، بالا آمده بود و از طريق درخت ديگری در اين سوی ديوار، خودش را رسانده بود به باغ و هر وقت هم که می‌آمد، ماجراها داشت از زندگی خارج از باغ که برای مهربانو تعريف کند؛ از زندگی مردمی که تا آن زمان، مهربانو، نه آنها را ديده بود و نه در باره ی آنها، چيزی شنيده بود. مردمی که از کله سحر تا بوق سگ، جان می‌کندند. مردمی که غذای اصلی شان، نان بود. مردمی که با بچه‌ها و مرغ و خروس و گاو گوسفند و الاغشان، در يک اتاق زندگی می‌کردند. اتاقی که تابستان هايش، جهنم بود و زمستان هايش، همه را از سرما سياه می‌کرد. لباس هاشان، پر از وصله بود و دست هاشان، پينه بسته و ترک خورده. بچه هاشان که به راه می‌افتادند، وقت کارکردنشان بود. بايد اسبشان را آب می‌داند، قشوش می‌کردند و گاهی همين بچه‌ها، با لگد اسب و الاغی، جانشان را از دست می‌دادند و يا از گاری می‌افتادند و زير چرخ‌ها، له می‌شدندند:
- چندبار، خودت از گاری به زير افتادی، يعقوب؟!
- خيلی!
- زخمی هم شدی؟!
- زياد. نگاه کن! اينجای سرم، يکبار! اينجای دستم، يکبار! دماغم را نگاه کن! اينهم يکبار! خلاصه، خيلی شدم! خيلی!
مهربانو نگاهش می‌کرد و دل به حالش می‌سوزاند:
- گشنه هستی يعقوب؟
- ها. هستم.
- الان می‌روم چيزی برايت می‌آورم.
مهربانو، به دو می‌رفت و از آشپزخانه، نان و مربا و کره و پنير و هرچه از خوراکی هائی که دم دستش می‌آمد، می‌آورد و يعقوب شروع می‌کرد به خوردن و مهربانو، دست به زير چانه می‌داد و او را تما شا می‌کرد:
- سير نشدی، باز هم بياورم؟
- نه. سير شدم. اما آب می‌خواهم.
مهربانو، می‌دويد و برايش آب می‌آورد و يعقوب می‌نوشيد و و باز مهربانو، دست به زير چانه می‌داد و او را تماشا می‌کرد. يعقوب که سير و سيراب می‌شد، دماغش را با آستينش پاک می‌کرد و از زير چشم به مهربانو نگاه می‌کرد و در آن نگاه، مغناطيسی از عمق مردمک چشم هايش ساطع می‌شد و هوا را می‌شکافت و می‌نشست درون چشم‌های مهربانو و می‌رفت تا همه ی وجود او را دربرمی گرفت و می‌شد، لبخندی از جنس مغناطيس بر چهره ی مهربانو. مغناطيسی که دوباره هوا را می‌شکافت تا می‌رسيد به يعقوب و درخت سيب پشت سرش که به آن تکيه داده بود. گاهی هم می‌شد که درست در همان لحظه، سيبی از درخت فرو می‌افتاد و يکی از آنها، سيب را بر می‌داشت و به شوخی می‌گفت که مال من است و ديگری هم، به شوخی از جايش می‌جهيد که سيب را از او بگيرد. آنوقت، سر به دنبال همديگر می‌گذاشتند و پشت اين درخت و آن درخت، پنهان می‌شدند تا به ناگهان، يکی از آنها، از پشت می‌پريد روی شانه ی ديگری و با هم فرو می‌غلتيدند روی زمين و گره خورده بهم، غلت می‌زدند و غلت می‌زدند و در همان حال، سيب را گاز می‌زدند، به تساوی. گازی اين و گازی آن تا آرام می‌گرفتند. در آن لحظه، تنها آرزويشان اين بود که که صدای در باغ نيايد تا يعقوب مجبور نشود به سرعت از جايش بپرد و از درخت بالا رود و خودش را برساند به کوچه.
در شب يکی از همان روزهائی که اين دو پرنده ی کوچک، داشتند در سايه و روشنائی‌های ترس‌ها و لذت هاشان، حرکت به سوی معرفت جسم و جان را تجربه می‌کردند، غلام گاريچی، از همه ی باربران و کارگران روزمزد و فصلی و پادوها و شاگرد مغازه‌ها، خواست بود که توی قهوه خانه ی حسن قهوه چی جمع شوند که کار مهمی پيش آمده است. بعد هم، خودش رفته بود بالای چهارپايه و بی آنکه مقدمه‌ای بچيند، روکرده بود به آنها و گفته بود:
- به من بگوئيد که يک من نان را، چند می‌خريد؟!
همه گفته بودند، اين قيمت.
- ده سال پيش، چند می‌خريديد؟!
همه گفته بودند، آن قيمت.
- حالا، به من بگوئيد که قيمت يک من نان، نسبت به ده سال پيش، گرانتر شده است يا ارزانتر؟!
- گرانتر!
- مزد شما‌ها چی؟!
- کمتر شده است که بيشتر نشده است!
آن وقت، شروع کرده بود به نام بردن از يکايک مايحتاج زندگی شان و پرسيده بود که آيا گرانتر شده است يا ارزانتر؟!
- گراتنر!
- مزد شما‌ها چی؟!
- کمتر!
غلام با عصبانيت دادزده بود که:
- چرا؟!
- خب، نمی‌دهند آق غلام. حقمان را نمی‌دهند!
- حق گرفتنی است داداش! بايد حقتان را بگيريد. از فردا، هرکسی، مزدش هرچی هست، می‌کند دو برابر!
- اگر ندادند؟!
- کار نمی‌کنيم!
- کار نکنيم، از کجا بخوريم؟!
- آن با من. شما، فردا مزدتان را دو برابر کنيد . اگر ندادند، کارنکنيد. عصر هم بيائيد اينجا، توی همين قهوه خانه. خودم بهتان می‌دهم!
اما، آق غلام، همان شب، بين راه قهوه خانه و خانه اش، غيبش زده بود و صبح آن شب، در همه جا پيچيده بود که غلام گاريچی ناپديد شده است و همکاران غلام، مانده بودند بلاتکليف که چه بايد بکنند!:
- حالا، چکار کنيم؟!
- همان کاری که قولش را داده ايم!
- ندادند چه؟!
- کار نمی‌کنيم!
- آن وقت، جواب شکم گرسنه ی زن و بچه مان چه بدهيم؟!
- مگر نشنيدی که آق غلام چه گفت؟!
- آخر، عقلت کجا رفته است؟! اولا، آق غلام که فعلا غيبش زده است! ثانيا، تو چرا خام شده ای؟! يکی دو نفر که نيستيم که آق غلام مزدمان را بدهد. اصلا، آق غلام، پولش کجا بود؟! شکم زن و بچه ی خودش را هم به زور می‌توانست سيرکند!
- آق غلام، حرف بی خود نمی‌زند! گفته است که می‌دهد، پس می‌دهد!
سر انجام، همه متفق القول دستمزدشان را دو برابر خواسته بودند. اما، صاحب کارها، رضايت نداده بودند تا بالاخره، پس از چک و چانه زدن‌های فراوان، بعضی به يک برابر و نيم دستمزد سابقشان رضايت داده بودند و بعضی هم با همان دستمزد گذشته شان، ساخته بودند و کسانی هم که سماجت کرده بودند و روی حرف شان ايستاده بودند، صاحب کارها، حواله شان داده بودند به آق غلام!
غروب آن روز، جلوی قهوه خانه، قيامتی بر پا شده بود. همه با هم جر و بحث می‌کردند. بعضی‌ها شان هم دست به يقه شده بودند و ديگران ميانه را می‌گرفتند و جداشان می‌کردند و حواله شان می‌دادند به آق غلام که همين حالا پيدايش می‌شود. اما، آق غلام پيدايش نشده بود که نشده بود! :
- پيدايش می‌شود. آق غلام از آن آدم هائی نيست که زير قولش بزند. حتما، بايد بلائی به سرش آمده باشد که سر قرارش حاضر نشده است!
- شايد هم، بلائی به سرش آورده باشند!
- چه کسی؟!
- کسانی که زبانم لال، از مرگش سود می‌برند!
ظن همه شان، می‌رفت به رئيس نظميه خسرو اژدری و بعد هم، برای هم داستانی را تعريف می‌کردند که: ...... بعله! قضيه از اين قرار است که يک روز آق غلام، سر پيچ کوچه ای، با گاريش، راه را بر جيپ اژدری می‌بندد و هرچه اژدری بوق می‌زند، آق غلام خودش را می‌زند به نشنيدن! مردم هم، کم کم جمع می‌شوند دور گاری آق غلام و جيپ اژدری. اژدری از جيپ اش پياده می‌شود می‌رود طرف آق غلام و سرش داد می‌زند که مگر کر هستی! چرا کنار نمی‌روی؟! در همان لحظه، اسب آق غلام، بی تربيتی می‌کند و می‌گوزد. آق غلام می‌زند زير خنده و سرش را می‌برد نزديک گوش اسبش و با صدای بلندی که همه بشنوند، می‌گويد:‌ای بی تربيت! جواب آقای رئيس نظميه را اينطور می‌دهی؟! نمی‌ترسی بندازدت توی هلفدونی که آب خنک بخوری؟! مردم می‌خندند و اسب آق غلام، دوباره می‌گوزد و به راه می‌افتد! آق غلام، رو می‌کند به اژدری و می‌گويد: اسبم ميگه: ببخشيد. شکم گرسنه، آقا و ماقا سرش نميشه! اژدری رو می‌کند به غلام و می‌گويد: غلام! آخرش آن زبان سرخت، سرت را بر باد می‌دهد! آنوقت، آق غلام، اين شعر را می‌خواند:
گر ما ز سر بريده می‌ترسيديم،
در محفل عاشقان نمی‌رقصيد يم!
- پس، می‌خواهی بگوئی که اژدری ، بلائی سر آق غلام آورده است؟!
- چرا حرف توی دهن مردم می‌گذاری؟! تو، گفتی که قضيه ی گوزيدن اسب آق غلام را برايت تعريف کنم، خب! من هم تعريف کردم!
روزی که در شهر، شايع شده بود که غلام پسر شيخ علی، در قم، وسايلش را ريخته است وسط مدرسه و به آتش کشيده است و بعد هم رفته است و سر از کوره پزخانه‌های تهران درآورده است، دکترعلفی رو کرده بود به حاجيه بانو گفته بود:
- بانو! دارم می‌بينم که غلام عارفی شده است.
- امکان ندارد!
- باشد تا خودت با چشم‌های خودت ببينی!
بعدا که غلام با گاريش وارد دولت آباد شده بود و يکراست رفته بود به کاروانسرا، دکترعلفی رو کرده بود به حاجيه بانو و گفته بود:
- می‌بينی بانو؟! شد آنچه می‌گفتم!
- نه. هنوز هم نمی‌بينم!
- صبر کن. خواهی ديد!
وقتی خبر آورده بودند که غلام توی قهوه خانه، چاقويش را روی ميز کوبيده است و گفته است که از اين لحظه، هر کس به او بگويد پسر شيخ علی، سر و کارش با اين چاقو خواهد بود، دکتر علفی رو کرده بود به حاجيه بانو گفته بود:
- بازهم نمی‌خواهی ببينی که غلام، عارفی شده است؟!
- با چشم‌های تو؟! چرا. می‌بينم!
- آن روز خواهد آمد که با چشم‌های خودت هم ببينی!
چند سال بعد، حاجيه بانو با چشم‌های خودش ديده بود که غلام گاريچی، سر اسبش را در بغل گرفته است و هی چشم‌های او را می‌بوسد و زار زار گريه می‌کند. حاجيه بانو به غلام نزديک شده بود و گفته بود:
- چه شده است آق غلام! چرا گريه می‌کنی؟!
- از خجالتم حاجيه بانو. از خجالتم!
- خجالت از چی؟! از کی؟!
- از همين اسبم! توی اين گرما، از کله ی سحر تا حالا که غروب آفتاب است، از او کار کشيده ام و بيشتر از ده بار، خودم آب خورده ام، ولی يادم رفته است که به اين حيوان زبان بسته هم، بدهم!
-‌ای آق غلام! مثل اينکه شما اهل دولت آباد نيستی! تـوی اين شهر، آدم را می‌برند سر چشمه و تشنه برش می‌گردانند. اسب که ديگرجای خود دارد!
- من توی دولت آباد زندگی می‌کنم، اما دولت آبادی نيستم حاجيه بانو!
- اهل هر کجا که هستی آق غلام، خداوند حفظت کند که خوب آدمی هستی!
- خدا از زبانتان بشنود حاجيه بانو!
حاجيه بانو، از غلام خداحافظی کرده بود و چند قدمی که دور شده بود، برگشته بود و نگاهش کرده بود و ديده بود که پاهای غلام، روی زمين نيست! انگار که توی هوا راه می‌رود و دور اسبش می‌چرخد! به خانه که آمده بود و قضيه را برای دکترعلفی تعريف کرده بود، دکترعلفی گفته بود:
- حالا، با چشم‌های خودت ديدی؟!
- ديدم. ولی، هنوز هم باور نمی‌کنم!
- مگر نديدی که به حال اسبش گريه می‌کند؟!
- چرا. ديدم!
- مگر نگفت که توی دولت آباد زندگی می‌کند، اما دولت آبادی نيست؟!
- چرا. گفت!
- مگر نديدی که از زمين کنده شده بود؟!
- عروج؟!
- خودت می‌گوئی عروج، پس ترديدت ديگر برای چيست؟!
- نمی‌دانم! نمی‌دانم! نمی‌دانم!
روز پيش از آن شبی که غلام ناپديد شود، يکی از عارفی هائی که توی نظميه کارمی کرد، آمده بود به باغ و به دکترعلفی و حاجيه بانو، گفته بود که از تهران دستور رسيده است که اژدری، بايد غلام را دستگيرکند و کتف بسته ببرد به تهران و تحويلشان دهد:
- به چه جرمی؟!
- می‌گويند که با شلوغی‌های سرحدات، رابطه دارد. آدم آنها است!
- کدام سرحدات؟!
- کدام سرحدات اش را ديگر نمی‌دانم!
عارفی که از باغ رفته بود، دکترعلفی رو کرده بود به حاجيه بانو و گفته بود:
- خوب! نظرت چيست. چه بايد بکنيم؟!
- بايد کمکش کنيم.
- پس، ترديدت زايل شد و غلام را عارفی می‌بينی؟!
- چه غلام، عارفی باشد و چه نباشد، روشن است که بر دولت، ياغی شده است. جدائی از دولت آبادی‌ها و ياغی شدن بر دولت، به نفع عارفی‌ها است، حتی اگر عارفی نشده باشد!
آن وقت، نشسته بودند به گفتگو که چگونه غلام را از مهلکه برهانند. سر انجام، قرار شده بود که دکترعلفی، روی تکه‌ای کاغذ بنويسد که " آق غلام! همين امشب فرارکن که دارند می‌آيند تو را دستگيرکنند و کتف بسته، تحويل تهرانت دهند!" . بعد هم، حاجيه بانو، چادر سياهش را بر سر کشيده بود و در تاريکی همان شب که غلام از قهوه خانه به سوی خانه اش در حرکت بود، سر پيچ کوچه ای، خودش را به غلام رسانده بود و کاغذ را گذاشته بود کف دستش و به سرعت، در خم کوچه ی ديگری، ناپديد شده بود.
يک هفته از ناپديد شدن غلام گذشته بود که برای حاج آقا شيخ علی، خبر آوردند که چه نشسته‌ای که کوکب زن غلام، سکينه دخترشش ماهه اش را بسته است به پشتش و با يعقوب پسرش، نشسته‌اند روی گاری و آمده‌اند به ميدان بار!:
- برای چه؟
- برای کار!
- برای کار؟! آنهم به ميدان بار؟! استغفرالله! مگر ديوانه شده است اين زن!
حاج آقا شيخ علی، آدم فرستاده بود که کوکب را، هرطورشده است، منصرفش کنند. کوکب، سر باز زده بود و گفته بود:
- اگر روزی حاج آقا شيخ علی، به دست خدا است، روزی من و بچه هايم، به دست غلام شوهرم بوده است. حالا که غلام نيست، خودم بايد شکم آن‌ها را سير کنم. مگر کار بدی می‌کنم؟!
- آخر! رسم نيست خواهر که......
- شکم گرسنه، رسم و غير رسم نمی‌شناسد!
- حاج آقا شيخ علی، فرموده‌اند که مخارجتان را تا پيداشدن غلام، به عهده می‌گيرند.
- به حاج آقا شيخ علی بگوئيد که کوکب چلاق نيست! خودش کار می‌کند و مخارج زندگی بچه هايش را در می‌آورد.
فرستاده ی حاج آقا شيخ علی که رفته بود، گاريچی‌ها، دور کوکب را گرفته بودند و گفته بودند:
- اگر غلام نيست، ما که هستيم!
- حرفی بزنيد که شدنی باشد! آمد و غلام تا سال‌های سال، پيدايش نشد. آن وقت چی؟! خانه بمانم و منتظر و چشم به دست شما؟! آنوقت، صدای زن و بچه هايتان در نمی‌ايد؟!
- خب! رفاقت برای همچين روزهائی است کوکب!
- اگر رفيق هستيد، پس بگذاريد که کارم را بکنم!
- آخر، اين کار که کار زن نيست! بار را بايد بالای گاری ببری و پائين بياوری!
- باری را می‌گيرم که بتوانم. يعقوب هم که ديگر بچه نيست. دارد برای خودش مردی می‌شود. مگر نه يعقوب؟!
- ها. به بابام هم کمک می‌کردم. مگر نمی‌کردم؟!
کوکب، بارهای سبک تر را می‌گرفت و دستمزدش را هم دو برابر کرده بود. هر صاحب کاری که می‌گفت چرا؟! کوکب جواب می‌داد که: چون، آق غلام گفته است! و اين جمله را، طوری می‌گفت که انگارآق غلام، کنارش حاضر و ناظر ايستاده است. البته، همه رعايت حالش را هم می‌کردند. بالاخره، عروس حاج آقا شيخ علی بود و زن غلام گاريچی که عده‌ای دوستش می‌داشتند و عده‌ای هم از او می‌ترسيدند و فکر روز مبادائی را می‌کردند که آق غلام، دوباره پيدايش شود!
کوکب، توی قهوه خانه هم که می‌نشست، همان جائی می‌نشست که جای آق غلام شوهرش بود و به مرور زمان، به بهانه ی وجود کوکب در قهوه خانه، سر و کله ی ديگر زنان گاريچی هم پيداشده بود. می‌نشستند دور هم و با حرف زدن، از اينجا و آنجا، خستگی در می‌کردند. به ملاحظه کوکب، کمتر حرف آق غلام را به ميان می‌آوردند. اما، اگر پيش می‌آمد، با به ميان آمدن نام غلام، لايه‌ای از غم، چهره ی هميشه خندان کوکب را می‌پوشاند و چشم هايش پر از اشک می‌شدند . گاهی چنان غصه اش سنگين می‌شد که تحمل ماندن در قهوه خانه را نداشت و سکينه را بغل می‌زد و به يعقوب می‌گفت:
- پاشو يعقوب! پاشو که هزارتا کاردارم.
داستان ادامه دارد........ .



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد