راه او مشخص گردیده، او باید راهی را برود که سرنوشت پیش رویش نهاده است. راهی سخت، پرسنگلاخ که با پاهای زخمی و دردی جانکاه باید طی نماید؛ چرا که در سرشت او حیات جاودان در ستیزی است که با سرنوشت خود دارد. سرنوشتی که جاودانگی او را با شعر وغزل رقم زده است.
سرنوشت چونان سمفونی پنج بتهون بر در می کوبد! وارد می شود و با او گلاویز می گردد. تمام زندگی او فراز و فرود این نبرد است. گاه از پای می افتد، به سختی بر می خیزد، فریاد می زند، اما در اوج خستگی سیزیف وارش ناگزیر از غزل سرائی است؛ باید کلمات را به شعر بدل سازد و تاوان این جادوگری با کلمات را پس دهد:
"سیزیف آموخت از من در طریق امتحان آری !
بر دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را"
(حسین منزوی)
او سنگ سرنوشت را بر دوش می نهد و به سرنوشتی که براو رقم زده شده تن می دهد:
"دریا نبودم اما طوفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود
چون موج در تلاطم در ورطه زنده بودن
هم در سرنوشت من بود هم در سرشت من بود."
(حسین منزوی)
این گویاترین تصویریست که او از خویش ترسیم کرده است. مسیری که او طی نمود، خانه ای که او در آن بزرگ شد و بربالید؛ مادری که یک حرف و دو حرف بر زبانش نهاد. پدری که نخستین ترنم های شاعرانه را در گوش او خواند! نمی تواند سرشتی جزصداقت و پاکیزگی که گاه به کودکی میزد، داشته باشد.
پدری که همیشه راست قامت بود و نان از کار فرهنگی متعهدانه در آورد و برسر سفره نه چنان رنگین خانه نهاد. مردی که هرگز زبان به تملق نگشود؛ صریح اللهجه بود و در دفاع از حقیقت بی پروا! حساب سود و زیان خود نداشت، جز راست نمی گفت و جز به راستی عمل نمی کرد. هرگز فرصت طلبی پیشه نکرد و سیمای نجیب و فرهنگی وارسته خود را به فرصت طلبی آلوده ننمود. به همان خانه کوچک قناعت کرد و به فرزندان خود نیز آموخت که هرگز به تعظیم برای قدرتمندان قامت خم نکنند. همان گونه که پاکیزه پای بر زندگی نهاد، پاکیزه زیست، پاکیزه نیز رفت. تصویری نجیب از مردی که شعر می گفت، معلمی می کرد، طنزی انتقادی برعملکردهای خطای حاکمان هر دو دوره داشت.
بزرگ شدن او در چنین فضائی و در آمیختن با روشنفکران آن دوره و قرار گرفتن در مدار نشریات مطرح آن زمان مانند مجله فردوسی و بردن جایزه فروغ، جایزه زنی که روزی دست هایش را در باغچه کاشته بود و می دانست که سبز خواهد شد و برای رفتن به خانه اش از دوست چراغی طلب می کرد. در فضای روشنفکری آن روز بار تعهد اجتماعی بزرگی را بر دوش او می نهاد که نمی توانست بی تفاوت از کنار مصائب، بیعدالتی و استبداد حاکم بر جامعه عبور کند.
او باید که در سوگ شیاووشان می نشست و از مردان جنگل می گفت؛ از گاهواره خورشیدی که آنها می خواستند تکانش دهند. او باید که از مردان کمتر از مخنثی می گفت که در برابر آنان صف کشیده بودند:
"بانوی سیاهپوش!
بانو جان!
سر برکُن از این شب سیاووشان.
آن جای آنک زمردی جوشان
جنگل شده گاهواره خورشید ..."
(حسین منزوی)
و باید که برای نگاه کردن به "ازدحام کوچه خوشبخت " و رفتن به خانه دوست چراغی بر دست می گرفت تا ره به دریای انسانی بگشاید؛ راهی که جز با عشق و قلندری طی نمی شود:
"از دشت و دره سر زدم از کوه رد شدم
دریاشدن مرا به چه کاری وا نداشت!"
(حسین منزوی)
در این دوره فضای شغریش، چه شعر سپیدش و چه غزلش سیاسی است، فریاد اعتراض است و شورش. او با وجودی که خود هیچ وابستگی به جریان های سیاسی ندارد، اما مانند اخوان بعد از سالهای دهه سی ترسیم گر فضای سیاسی جامعه است:
"سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است ..."
(مهدی اخوان ثالث)
فضائی که شاملوی خنیاگر زیبا ترین سرودش برای عاشقان سرمی داد:
"... در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
در گورستان های تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودند."
(احمد شاملو)
و او حسین منزوی نیز در شعر سپیدش برای جان های عاشقی می سراید که از زبان سرخ جنگل سرود آزادی می خواندند. شعری در شباهتی آشکار به واقعه سیاهکل و شعری درسوگ نًه جان باخته نخستین سیاهکل:
"پیک
خورشید را نًه بار چرخاندند
و بر سر من کوفتند آنرا
سرخ و سیاه و سوگوار آمد
ازسوی جنگل گردبادی
و خاک در چشم جهان پاشید
می گفت
جنگل خوابش آشفته
از قارقار شوم زاغان هراسان
و از تقاتق مسلسل بود
و آن برگ کز خون تو رنگین شد
زبان سرخ جنگل
که صبح پایان را به چشم عاشقان پاشید
می گفت
جنگل پراز مرد و مترسک بود
تقسیم می کردند
شراب گدازان را مترسک ها
وسینه مردان مشبک بود."
(حسین منزوی)
و در تغزل از بیرق بهاران می گوید که رنگ از خون هزاران لاله گرفته است. ازعاشقانی که جان دادن شان چونان فروافتادن سروی است در باغ. رفتن یاران وعاشقان به قتلگاه را می بیند و خموشانه در سوگ شان می گرید. از شرمساری خود در خیل ش
رمساران میگوید:
"آیا چه دیدی آن شب در قلتگاه یاران؟
چشم درشت خونین ای ماه سوگواران
از خاک بر جبینت خورشیدها شتک زد
آن دم که داد ظلمت، فرمان تیرباران
رعنا و ایستاده، جان ها به کف نهاده
رفتند و مانده برجا، ما خیل شرم ساران
ای یار ای نگارین، پا تا سرِ تو خونین
ای خوش ترین طلیعه، از صبح شب شماران
داغ تو ماندگار است چندان که یادگار است
از خون هزار لاله بر بیرق بهاران
یادت اگر چه خاموش کی می شود فراموش
نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران
هرعاشقی که جان داد در باغ سروی افتاد
برخاک و سرخ تر شد خوناب جویباران
سهلش مگیر چونین، این سیب های خونین
هریک سری بریده است بر دار شاخساران
باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
خون چکه چکه ریزد از پنجه چناران
یاران خون و خنجر گفتی و شد مکرر
شاعر، خموش دیگر، باران بگو بباران"
(حسین منزوی)
ادامه دارد
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد