logo





شاعری می کوبد بر دف، می خواند با درد:
«سر کوهی گر نیست، ته چاهی بدهید!»

«شهرمن زنجان »(قسمت سی وششم)

سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۹ مارس ۲۰۱۹

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
شاعری می کوبد بر دف، می خواند با درد:" سر کوهی گر نیست، ته چاهی بدهید!" (حسین منزوی)
"شهرمن زنجان "(قسمت سی وششم)

دفتر جلد چرمی پدر را بر می دارد، بارها و بارها اشعاری را که پدر با قلم های رنگی مختلف نوشته است با دقت می خواند.
در حیاط می چرخد؛ گاه به سان سینه زنان سینه میزند و شعری را با ریتمی خاص تکرار می کند. زمانی به آواز و زمانی به ترانه. پدر به مهر در او می نگرد:" نه نه، ریتم این شعر چنین است، این طور بخوان!" مادر، تمامی عشقش را نثار او می کند. شعر پدر با عشق مادر در هم می آمیزد، دردانه خانه می خواند.
از کودکی موسیقی همراه شوری مستانه که گاه بیخودش می سازد، درونش جا خوش کرده است. به کلمات آهنگ می دهد، وزن و نرمی موسیقی ابتدائی یاد گرفته اش را به آن ها می بخشد.
وقتی رادیوی خانه ترانه ای در فضا منتشر می کند، بی اختیار به وجد می آید؛ همراه آن زمزمه می کند، کلماتش را پس و پیش می نماید. هیچ زیبائی نیست که ببیند، حیران نشود و با کلامی موزون از آن نگوید! از همان نوجوانی موسیقی را می فهمد و با آن به تلاطم در می آید.
" یادش به خیر! آن خانه کوچک پدری در سالیانی دور، در پشت جلد کتاب های قطور پدرم ضرب می گرفت. می خواند! من و خواهرانم با او همراهی می کردیم، می رقصیدیم."
طربی خاص، طربی مولانائی در وجودش بود، که گاه چون مولانا فریاد بر می آورد. به گونه ای سماع می کرد.
"من طرب ام، طرب من ام زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من" (مولانا)
دایره نواز ماهری بود. یک دایره کوچک همیشه در اطاق خود داشت. هر زمان که دلش می گرفت و راه گریزی از دل تنگی هایش نمی یافت. دایره اش را به صدا در می آورد. می فهمیدیم که دلتنگ است و دارد خود را خالی می سازد.
دایره اش پناه او بود، نی لبک او بود. با بالا پائین رفتن ریتم ها، شدت گرفتن و آرام شدن ضربه ها ما حالت روحی او را در می یافتیم. نی زد می زد تا روحش را با جسم به تعادل می رساند. سپس قلم بر می داشت مانند یک نقاش، یک موسیقیدان، شعری زیبا ترسیم می کرد و می سرود.
"نامه ای در جیبم
و گلی در مشتم
پنهان است.
غصه ای دارم
با نی لبکی
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
عشق جایش تنگ است ." (حسین منزوی)
زندگیش یک موسیقی ساده بود. مانند همان دایره کوچکش! اما انباشته از نواهای گوناگون که فقط نوای عاشقی از آن بر میخاست.
"مثل آواز قناری شیرین
مثل گل ابریشم رنگین" (اشرف منزوی)
به صراحت سخن می گفت. به سادگی از ته دل می خندید و به سادگی فراموش می کرد و خالی می شد. به سادگی غصه می خورد. براحتی همه چیز را بروز میداد، برافروخته می شد بعد آرام می گرفت. مانند کودکی به گوشه ای می نشست با اشگی بر گوشه چشم.
او زیبائی را خوب می دید، زیبائی را دوست داشت، زیباپرست بود و زیباساز.
هرگز آن شوخی و شیطنت کودکی او را ترک نکرد. در اوج در به دری و روز های سختش گاه که شیطنتش گل می کرد، دایره بر دست می گرفت، بر میخاست چرخی می زد و مانند کودکی به معصومیت می خندد و صدای خنده هایش فضا را پر می کرد.
هنوز همان کودکی بود که وقتی نخستین بار در کلاس سوم ابتدائی با دختری دعوا کرد و کیفش را به پشت بام پرت کرد و شب هنگام، خانواده دختر به شکایت آمدند. پدر سرزنشش کرد و گفت:" پسرم با دخترها که دعوا نمی کنند، دختر را می بوسند!" فردا شب هجوم دوباره خانواده دختر:" آقای منزوی این چه پسری است؟ امروز گرفته و دختر ما را بوسیده است!" پدر با اخم اما لبخندی بر گوشه لب:" حسین چرا این کار کردی؟" حسین با شیطنت خاص خود:" پدر، مگر خودت نگفتی دختران را باید بوسید! خوب من هم همین کار را کردم!"
شیطنت دل نشینی که تا آخرین روز حفظ کرد! دوست داشتن دختران، محبت کردن و بوسیدن به جای جنگیدن.
سرکش بود و مغرور چونان پلنگ، شعرش هوای جهیدن و پنجه کشیدن بر ماه داشت. هر چند که می دانست زمان سپری گشته و ماه بلندش ورای رسیدن گردیده است.
در اوج تنگدستی، مجیز حکومتیان نمی گفت. و همچنان سرکش بود و عاصی از قول اخوان می گفت:"ما بر سلطه ایم نه با سلطه "
این طرب مولانائی، شور عظیم مولانا که وقتی خون درونش می جوشد از شعر رنگی می زد، روح او را به تسخیر در آورده بود.
موسیقی را مانند شعر ناب دوست می داشت. می دانست که هیچ غزل زیبائی نمی تواند بدون انعکاس موسیقی خفته در درون آن بر دل نشیند. موسیقی، کلید واژه شعر او بود.
بدون حس های غریب موسیقی، مگر می توان شعر گفت؟
نرگس، چگونه می تواند بدون یک موسیقی لطیف صبحگاهی، چشمان خمار خود را به گشاید؟
هنوز رندی طرب انگیز و ضرب آهنگ دایره کوچکش را زمانی که بر در معشوق زمینی می کوبد و از لهیب آتش افتاده در تن سخن می گوید می شنوم:

"من اگربرای سیبی ز بهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون به بهشت دیگر آیم
تب با تو بودن آنسان زده آتشم به ارکان
که ز گرمیم بسوزی من اگر به بستر آیم"
با دف و دایره است که سماع تبریزی ها را در باد می سراید و رقص سرو را نظاره می کند.
"پائیز کوچک من، پائیز کهربائی تبریزی است
که با سماع باد تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقص می سپرد...
پائیز نی زنی است که سحر ساده نفسش را
در ذره های باغ دمیده است
و می زند که سروی به رقص آید." (حسین منزوی)
چگونه می توان از برخاستن زمین از خواب زمستانی، جاری شدن حیات، چاک شدن درد آور و لذت بخش زمین وقتی که نخستین سبزه سر بر سقف آن می کوبد، سرک می کشد، نخست خجولانه و سپس به شادی بیرون می خزد، سخن گفت بی آن که نفس های ریتمیک خاک را نشمرد و خواب شرابی تاک را از سویدای جان حس نکرد!؟ او شمارشگر نفس های خاک است، نفس های زندگی. او مانند "همینگوی" در رگهای چوب تاک، شراب می بیند و راه خرابات.
"هیس، هیاهو نکن
تا نفس های خاک را بشمارم
درخت دستهایش را از جیب بیرون می کند
وقت است
همه را بیدار کن
همه را جز تاک ها
که دارند خواب شراب می بینند." (حسین منزوی)
وقتی از آمدن بهار و نفس باد صبا سخن به میان می آید وظیفه بیدارباش را گل شیپوری بر عهده می گیرد که بهار سخت در کار دمیدن بر آنست! او زبان گل ها را خوب می داند و موسیقی طبیعت را نیز هم.

ادامه دارد.
ابوالفضل محققی



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد