بعد از گذشت چهل سال، دولتآباد، " شهر"ی شده بود. شهری متشکل از چندين محله به نام های: محلهی دولتآباد، محلهی صولتآباد، محلهی آسياب، محلهی قنات و..... هرکدام از آن محلهها، با کوچه و پس کوچههای تنگ و درازی، به بازار بزرگ شهر وصل میشدند. آرامگاه وحدت که قبلا محل دفن شهدای واقعهی قنات بود، کم کم، شده بود قبرستان عمومی که با احداث قبرستان جديدی در خارج از شهر، قبرستان قديم را کرده بودند، باغ ملی. باغی پر از درخت و حوض بزرگی در وسطش با چهارتا قوی سفيد و بزرگ که به تازگی از تهران آورده بودند و انداخته بودند توی آب؛ آب که موج بر میداشت و قوها بالا و پائين میرفتند، کودکان غش غش میخنديدند به آنها. اما، آدمها:
"همسر خان" ، عمرش را داده بود به شما.
"کبير"، پس از سالها مجاور شدن در حرم امام رضا، ناگهان غيبش زده بود و ديگر کسی از او خبری نداشت و اگر هم داشت، خبرهائی بود که با حدس و گمان، از اين و آن شنيده بودند که او را در هيئت کولیای، تاجری، درويشی، پهلوانی، امنيهای، فال گيری، صاحب منصبی، گدائی، فروشندهی دوره گردی و......، ديده بودند در اينجا و آنجا؛ از تهران تا سرحدات.
"شيخ علی "، شده بود، " حاج آقا شيخ علی "، پيشنماز بزرگ شهر که حرفش برای همه، حجت بود. چندتا پسر و دختر داشت که پسر بزرگش " غلام"، شده بود رئيس گاريچیها و يکه بزن شهر. حاج آقا شيخ علی، غلام را فرستاده بود به قم، برای خواندن درس طلبگی. اما، از قضای روزگار، پس از يکسالی، برايش خبر آورده بودند که شيخ غلام طلبه، پس آنکه يک روز، عبا و قبا و کتابها و نعلين و عمامهاش را در وسط مدرسه به آتش کشيده است، رفته است و ديگر باز نگشته است. بعدها، او را ديده بودند که توی کوره پزخانهای در تهران، کارگری میکرده است و بعد هم، در سرحدات ديده بودندش و پس از آن، چند سالی غيبش زده بود و درست، وقتی که همه فکر کرده بودند که ديگر سر به نيست شده است، ناگهان سوار بر گاریای وارد دولتآباد شده بود و يک راست رفته بود به کاروانسرا و همانجا اتاقی اجاره کرده بود و ساکن شده بود. شب همان روز هم، بر سر آقا شيخ علی پدرش، با يکی از گاريچیها، بحثش شده بود که در ميان بحث، ناگهان چاقويش را بيرون آورده بود و کوبيده بود روی ميز و رو کرده بود به همهی حاضران در قهوه خانه و گفته بود:
- اسم من، غلام است. غلام گاريچی! از امروز هرکسی که به من بگويد، " پسر حاج آقا شيخ علی"، سر و کارش با همين چاقو خواهد بود!
وقتی، مريدان حاج آقا شيخ علی، قضيهی پسرش را به گوش او رسانده بودند، گفته بود که:
- اين بچه، ديوانه شده است. امروز، علمش، بر عقلش میچربد. عاقل که بشود، دو باره برخواهد گشت توی همين مسجد و اظهار پشيمانی خواهد کرد!
"صولت خان"، شده بود " صولت اژدری" و نمايندهی شهر دولتآباد، در مجلس شورای ملی. و پسرش، " خسرو اژدری" هم، شده بود، رئيس نظميهی شهر دولت آباد.
"فرشاد عارف و بانو"، رفته بودند به مکه و پس از بازگشتن، فرشاد عارف ،اسم و فاميلش را عوض کرده بود و شده بود، " حاج احمد محمدی". و با نو هم، شده بود، " حاجيه بانوی سالار". حاج احمد محمدی، در بازار، مغازهی عطاری داشت. و چون، دواهای گياهی میفروخت، مشهور شده بود به "دکتر علفی". حاجيه بانوی سالار هم، پس از سالها کمک به زائوها، حالا، قابلهی شهر شده بود و مشهور به "حاجيه بانو" که مردم، وقت و بیوقت، در باغ را به صدا در میآوردند و فرياد میزدند که:
- حاجيه بانو! حاجيه بانو! عجله کن که زائو، دارد از دست میرود!
حاجيه بانو و دکتر علفی، باغی داشتند با ديوارهايی بلند و پر از درختان ميوه و باغچه هائی با گلهای رنگارنگ. اگرچه، اجاقشان کوربود، اما از قضای روزگار، صاحب پنج فرزند شده بودند: يک دختر بنام " مهربانو" و چهار قولوهائی به نامهای " اکبر، اصغر، احمد، محمود".
پس از واقعهی قنات، يک عده از قنات آبادیها، با هم جمع شده بودند و مشترکا، مسجدی ساخته بودند در محلهی قنات آباد. بعد هم، شخصی به نام " شيخ حسين" پيدايش شده بود و رفته بود و توی محراب مسجد، ايستاده بود به نماز. چند روز بعدش هم، چند نفر از خود قنات آبادیها، راه افتاده بودند طرف مسجد و ايستاده بودند پشت سرش و شده بودند مريدانش.
شايع شده بود که شيخ حسين، از نجف آمده است. شايع شده بود که از قم آمده است. شايع شده بود که از سرحدات آمده است. از حاج آقا شيخ علی، پرسيده بودند، گفته بود که او را نمی شناسد. خسرو اژدری هم گفته بود که راپورتش را داده است به تهران، اما هنوز خبری نرسيده است. صولت هم که يکبار از تهران آمده بود، وقتی در بارهی شيخ حسين از او سؤال کرده بودند، خنديده بود و گفته بود:
- شيخ حسين، ملک الموت شيخ علی است!
پس از گذشت سالها، اگرچه هنوز هم معلوم نشده بود که شيخ حسين کيست و از کجا آمده است، اما حالا شده بود يکی از آدمهای دولتآباد که اسم و رسمی داشت و مريدانی فدائی که ميان آنها، سر سخت ترينشان، " حسن قهوه چی" بود و " حاجی زعفرانی " که اولی، قهوه خانهای داشت در کاروانسرای شهر که پاتوق گاريچیها بود و دومی، تاجر مشهوری بود در بازار.
شيخ حسين، ميانهی خوبی با دکتر علفی نداشت. اگرچه، به ظاهر، سخنی از آن به زبان نمی آورد، اما، ديوار نامرئی "ارتداد"ی که او و مريدانش دور دکتر علفی کشيده بودند، به خوبی احساس میشد. منتهی، آنچه نمی گذاشت که آن ديوار نامرئی، مرئی شود، يکی تظاهر کردن سفت و سخت دکتر علفی به مسلمانی بود و ديگری، وجود حاج آقا شيخ علی و صولت و رابطهی نزديکشان با دکتر علفی و حاجيه بانو.
دکتر علفی. صبح و ظهر و شب، در صف اول نماز جماعت، پشت سر شيخ علی میايستاد و و حاجيه بانو هم، در صف اول زن ها. در باغشان هم، در ماههای محرم و رمضان، برای مراسم عزاداری و افطار، به روی همه بازبود. با وجو اين، کسانی در دولتآباد بودند که به همه چيز شک داشتند، نه تنها به مسلمان شدن دکتر علفی و حاجيه بانو، بلکه حتی به مسلمان بودن خود شيخ علی و صولت و پسرش خسرو اژدری. شايد هم از ناحيهی چنان کسانی شايع شده بود که شيخ علی و صولت و خسرو اژدری و دکتر علفی و حاجيه بانو، اعضای حلقهی مخفیای هستند که رئيسش، صولت است و صولت هم ارتباط دارد با حلقههای مخفی ديگری در تهران که سرنخ همهی آن حلقهها، وصل میشود به حلقههای مخفی ديگری در ممالک فرنگستان. شاهدشان هم، رفتن شيخ علی و خسرو اژدری، در هرشب جمعه، به باغ دکتر علفی بود. صولت هم که از تهران به دولتآباد میآمد، وارد بر دکتر علفی میشد و جائی هم که برای مردم در نظر گرفته بود که بروند و او را ملاقات کنند و شکايت هايشان را به گوش او برسانند، مسجد شيخ علی بود.
در مسجد، شيخ علی و صولت، در وسط مینشستند و دکتر علفی و خسرو اژدری هم در دو طرفشان. با هم مینشستند، با هم میخنديدند، با هم اخم میکردند و با هم بر میخواستند و بعد هم، سوار جيب خسرو اژدری میشدند و میرفتند دور شهر میگشتند و گردشی هم در باغ ملی میکردند و در آخر، راه باغ دکتر علفی را در پيش میگرفتند. آن وقت، آن افراد شکاک، سر در گوش ديگران میکردند و میگفتند:
- میبينيد؟! با چشم خودتان ببينيد و باز هم بگوئيد که توی يک حلقه نيستند!
- حلقه داريم تا حلقه! حلقهی کفر داريم و حلقهی اسلام. منظورت به کدام حلقه است؟!
- کفر صولت و دکتر علفی و خسرو اژدری که اظهر من الشمس است. کفر با نو هم.....
- حاج آقا شيخ علی را چه میگوئی؟!
- چه میخواهی که بگويم؟! برو از خودش بپرس!
- نخير! از تو میپرسم که داری پشت سر مردم، غيبت میکنی! آنهم پشت سر پيشنماز شهر!
- چرا اينطور داد میزنی؟! من کی غيبت کردم؟! من میگويم که شايع......
و آن وقت، در همهی شهر دولتآباد که میگشتی، يک نفر را پيدا نمی کردی که بگويد، "من میگويم". همه میگفتند، "شايع شده است!" برای همين هم، حاج آقا شيخ علی، در مسجدش، بر منبر رفته بود و گفته بود:
- ...............کسانی، در اين شهر، کارشان شده است شايعه پراکنی و تهمت زدن به اين و آن. هی، اي طرف و آن طرف مینشينند و میگويند که فلانیها، حلقهی مخفی دارند. اگر اين آدمها راست میگويند و غرض و مرضی در کارشان نيست، پس چرا نمی آيند توی همين مسجد و پيش روی شما مردم مسلمان و مؤمن، حرف دلشان را نمی گويند؟! پس معلوم میشود که حلقهی مخفی، خود آنها هستند. خود همان هائی که معلوم نيست از کجا آمدهاند و نه گذشته شان معلوم است و نه حالشان. من در همين جا، به شما مردم مسلمان و مؤمن و با غيرت، اعلام میکنم که مواظب اين اجانب، در هر لباس و مقام و منصبی که هستند، باشيد! اينطور نباشد که بيايند و تهمت بزنند، اما وقتی مچشان را میگيرند، بگويند که شايع شده است که چنين و چنان. نخير! بايد بگويند که اين شايعه را از زبان چه کسانی و در کجا شنيدهاند. بايد معلوم شود که کجا است اين لانهی فساد.ای خواهران و بردران مسلمان و مؤمن و با غيرت، آگاه باشيد که دشمنان اسلام و........
روز بعدش، در همه جا شايع شده بود که شيخ علی، در صحبت هائی که ديروز، روی منبر کرده است، روی سخنش، با شيخ حسين، پيشنمازمسجد قنات آبادیها بوده است. و همه، منتظر بودند که يکی از همين روزها، شيخ حسين، به تلافی برآيد و طبل رسوائی شيخ علی را روی بام مسجد قنات آبادیها، به صدا در آورد و جنگ حيدری و نعمتیای که از سالها پيش، انتظارش میرفت، شروع شود. و چنان هم شده بود و هفتهی بعدش، شيخ حسين، در مسجد قنات آبادیها، بر منبر رفته بود و گفته بود:
- ....... خون شهدای قنات بدون قصاص نخواهد ماند و میآيد روزی که شاهدين و مسببين آن واقعه، در هر لباس و مقام و منصبی که باشند، حساب پس بدهند و.......
صبح آن شب، در همه جا شايع شده بود که روی سخن شيخ حسين، با شيخ علی و صولت و دکتر علفی بوده است:
- چطور شده است که اسمی از حاجيه بانو وخسرو اژدری به ميان نياورده است؟!
- گفته است، شاهدين واقعهی قنات! حاجيه بانو و خسرو اژدری که در شب واقعهی قنات، آنجا نبوده اند!
- مگر دکتر علفی در آنجا بوده است؟!
- از کجا معلوم که نبوده است؟!
- باباجان! منظور شيخ حسين به همان حلقهی مخفی بوده است که شيخ علی و صولت و........
- بايد منتظرماند و ديد که شيخ علی که به منبر میرود، چه میگويد؟!
- اصلا، مگر پسر صولت، خسرو اژدری که رئيس نظميهی شهر هم هست، در مقبل چنين حرف هائی که بر عليه پدرش زده میشود، ساکت مینشيند؟!
اگرچه، آسمان دولتآباد، هميشه پوشيده از غبار رنگارنگ شايعه هائی بود که اغلب، ريشه در واقعيت جنگهای " حيدری" و " نعمتی " خودش داشت. اما اگر ربطی هم به واقعيت نمی داشت، باز هم کسانی بودند که ازسر بيکاری، فی البداهه، جای خالی آن واقعيت را پر کنند تا بخندند و بخندانند و بترسند و بترسانند، اما در آن ميان، از لحظهی بر خاستن غبار يک شايعه تا لحظهی فرو نشستن آن، کسانی که از ترس میمردند و زنده میشدند، عارفیها بودند. بخصوص، عارفیهای شناخته شدهای که مثل گذشته، هنوز فرشاد عارف را، پير و مراد خودشان میدانستند و درچنان مواقعی، درون قفس نامرئی ارتدادشان، به جنب و جوش میافتادند و دور او را میگرفتند و برای گرفتن پاسخ چه بايد کردشان، چشم به دهان او میدوختند، غافل از آنکه، فرشاد عارف را، سالها پيش، "ماه" با خود برده بود!
آخرين ديدار فرشاد عارف، با فرستادهی سرالاسرار، گرفتن دستور برای شکستن شيشهی "اکسير" بود و نا اميد کردن بانو، از داشتن فرزند. از آن به بعد، ديگر فرستادهای نيامده بود و به دنبال آن، امکان مشورتی و کسب تکليفی هم در بارهی وضعيت جديد عارفیها، پيش نيامده بود و به همان دليل هم، از سر اجبار، هر کاری که کرده بود، با فکر و سليقهی خودش کرده بود و باگذشت زمان هم که از آمدن فرستاده، مأيوس شده بود، به اين باور رسيده بود که يا آنها از رسيدن به دولتآباد " ما " دست برداشتهاند و يا هنوز در پی رسيدن به آن هستند، اما به دلايلی او را کنار کذاشتهاند و کس ديگری را به جای او برگزيدهاند. گاهی هم، با خودش فکر کرده بود که شايد همان وادار کردن او به بيعت با شيخ علی و ذليل کردن او در چشم عدهای از عارفیها، نشانهای از پايان کارش بوده است.
پس از واقعهی قنات و بيعت با شيخ علی، گروه گروه از عارفیها، يا از دولتآباد رفته بودند و يا اگر هم مانده بودند، اکثرشان با او قطع رابطه کرده بودند و حالا، او مانده بود و سر دستگی گروهکی مخفی، ميان دهها گروهک ديگر؛ گروهک هائی که اعضای آن، در سر تا سر ايران پراکنده شده بودند و مثل خود او و بانو، مردهاشان ريش گذاشته بودند و تسبيح به دست گرفته بودند و زن هاشان چادر به سر کرده بودند. عدهی زيادی از آنها به مکه رفته بودند و اسم و فاميل خودشان را عوض کرده بودند و بعضی شان، حتی عمامه بر سر گذاشته بودند و حجت الاسلام و آيت الله شده بودند. کسانی از آنها هم، خودشان را به دولت چسبانده بودند و سردار و امير و مدعی العموم و وکيل مجلس و حتی وزير و داخله و خارجه شده بودند. اما، مدعی بودند که در باطن، هنوز هم که هست، عارفی ماندهاند و در انتظار آن روزی هستند که دوباره سربلند کنند و دمار از روزگار شيخ و شاه برآورند. و اين ادعا، به مرور زمان به باوری سترگ مبدل شده بود؛ باوری که از يک طرف، طعم تلخ شکست و ذلت بيعت و زندگی متظاهرانهی پس از آن را، در طول همهی آن سالها، قابل تحمل ساخته بود و از طرف ديگر، درزکردن همان باور ميان غيرعارفیها، بلای جانشان شده بود. شده بودند مرغ عزا و عروسی که با هر بلوائی، وحشت زده، ثانيهها را شماره میکردند که نکند به بهانهای پای آنها به ميان کشيده شود و بيايند و سرشان را گوش تا گوش ببرند، به زن و بچه هايشان تجاوز کنند، خانه هايشان را به آتش بکشند.
و اما، دردولت آباد، وضع دکترعلفی و حاجيه بانو، از همه بدتر بود. بيرونشان، ديگران را میکشت از حسادت که چرا آنها با شيخ علی و صولت و اژدری، هم کاسهی قدرت شدهاند و درونشان، خودشان را " از طناب ذلتی که شيخ علی برگردنشان انداخته بود و از شلاق قدرتی که دولت به دست صولت داده بود تا هروقت که سر بالا بياورند، بر گرده هايشان فرود آورد". با همهی اينها، بازهم دلشان خوش بود که هرچه هم که نباشد، باز حدشان به شارع است و با " چشم و گوش " تيز کردن بر بيم و اميدهای شيخ علی و صولت و اژدری، میتوانند نفع و ضرر آنچه را که در پنهان بر له و عليه عارفیها میگذرد، شماره کنند. شماره هم کرده بودند، سال ها. اما، وقتی به جمع و تفريقش رسيده بودند، يکدفعه، همه چيز در هم رفته بود و حساب و کتاب از دستشان در رفته بود و واقعيت و خيال، در هم شده بود. بارها، بيرق "عقاب دو سر" را، به آن خيال که روز موعود فرارسيده است، از صندوق بيرون آورده بودند و دو باره، گذاشته بودند درون صندوق و صندوق را در زير خاک پنهان کرده بودند. و اين کار، آنقدرتکرار شده بود که اگر نسيم اميدی هم میوزيد، ديگر نمی دانستند که صندوق را، برای آخرين بار، در کجای باغ، خاک کردهاند. حاجيه بانو دور خودش میچرخيد و میگفت:
- توی باغچهی شمعدانیها بود؟!
- نه. ميدانم که بيرونش آورديم. بايد زير درخت .......
دکتر علفی آنقدر به مغزش فشار میآورد تا حاجيه بانو به کمکش میآمد و میگفت:
- شايد زير درخت آلو باشد.
- شايد.
- اما کدام درخت آلو؟!
- نمی دانم. شايد هم درخت شفتالو بود!
- کدام درخت شفتالو؟!
دکتر علفی میغريد و سر حاجيه بانو داد میزد و میگفت:
- چرا همهاش از من میپرسی؟! چرا خودت به مغزت رجوع نمی کنی؟! هرجا که چالش کرده باشيم، هر دو با هم کرده ايم!
- خيلی خوب! حالا چرا دادمی زنی؟!
نتيجهاش، دعوا بود و قهرهای چند ماهه.
داستان ادامه دارد......................
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد