در حوادث پایانی داستانِ سنگتراش، چندان تفاوتی با وقایع داستان موسا و شبان جلالالدین بلخی به چشم نمیآید. چون سرآخر خداوند از عمل موسا برمیآشوبد و او را به عذرخواهی از سنگتراش سادهدل تشویق میکند تا با همین شرط از سر گناهان موسا در گذرد. به واقع خداوند پیامبرش موسا را وامیگذارد و با زمینههایی که راوی داستان عبید فراهم میبیند، به دفاع از راه و روش سنگتراش سادهدل برمیخیزد. | |
شعری در قالب مثنوی به نام سنگتراش از عبید زاکانی به یادگار مانده است که این مثنوی خواندنی و شیرین در برخی از نسخههای موجود همچنان جایگاه ویژهی خود را دارد. اصل تمامی این نسخهها از کلیات عبید، به نسخهای بازمیگردد که نخستین بار از سوی وحید دستگردی به عنوان ضمیمهای ادبی، در مجلهی ارمغان انتشار یافت. چنانکه مقدمهی معروف و ماندنی عباس اقبال آشتیانی را نیز با خود به همراه داشت. ضمن آنکه نسخهی یادشده بعدها به دفعات از سوی انتشارات اقبال به چاپ رسید و منتشر شد. از سویی دیگر بنا به تصریح محمدجعفر محجوب پیش از این هم نسخهای از آثار عبید به کوشش "موسیو فرته" در استانبول نشر یافته بود که در متن آن نیز همچنان شعر سنگتراش به چشم میآید.
مثنوی یادشده ضمن الگوگذاری از مضمون و درونمایهی داستان موسا و شبانِ جلالالدین بلخی، در بحر رمل سروده شده است. شخصیتهای داستانی آن هم همان شخصیتهای موسا و شبان هستند با این تفاوت که در این قصه، شبانِ داستان بلخی جایش را به سنگتراش میسپارد. با همین رویکرد در داستان سنگتراش نیز چهار نفر نقش میآفرینند؛ خداوند و جبرییل که به ظاهر در آسمان به سر میبرند و موسا و سنگتراش که در زمین سکنا دارند.
عبید به منظور مکانیابی برای حوادث داستانِ سنگتراش به سراغ کوه طور میرود. در نتیجه وقایع داستان نیز به تمامی در همان کوه طور میگذرد. جایی که در استورههای سامی آن را مکان و مأمنی برای ارتباط موسا با خداوند دانستهاند. ولی در گزارشی از قرآن، موسا هرگز نتوانست در آنجا به دیدار خداوندش دست یابد. چون بنا به توجیه و تأویل قرآن، خداوندِ موسا خود را نادیدنی برای انسانها میانگاشت.
سنگتراشِ داستان عبید، شگردی را به کار می گیرد تا خداوند را به عنوان میهمان از آسمان به زمین بکشاند و در نقشی از میزبان به دیدار او نایل آید. او به همین منظور خانهای نیز برای خداوند میسازد:
خانهی سنگی تراشید از هنر / کوزههای سنگ هر یک خوبتر
کوزهها را آب کرد و سر نهاد/ کاسهها پرقوت کرد و بر نهاد
در کنار تخت بالین ساخته / شش جهت آن خانه را پرداخته ...
خِشت سنگی برنهادی پشت در / کوزهی پرآب پهلویش دگر
او پس از آمادهسازی خانه، به گپوگفتی هرچند یکسویه با خداوند دل خوش میکند:
من ترا اول بشویم دست و پای / آبِ پایت را خورم چون کیمیا
خوان بیارم در بر تو این زمان / خود شوم بر درگهِ تو پاسبان
سرد باشد بهر تو آتش کنم / گرم باشد هر زمان بادت زنم
آب خواهی کوزه بر دستت دهم / نان خواهی سفره در پیشت نهم
پیش چوپانان روم از بهر شیر/ آورم بسیار روغن با پنیر
آب سرد و کوزه با نان و خورِش / زندگانی کن به نیکو پرورش...
بالشی سازم ز بهر تکیهات / چنگ و نی خواهی تو در پیش آرمت
گر تو میخواهی زنی صاحبجمال / همچنان آرم به نزدت بیسؤال
چنانکه دیده میشود جاپای روشنی از داستان موسا و شبان بلخی در جایجای توصیفهایی که سنگتراش به کار می گیرد، به چشم میآید. ولی همین توصیفهای تازه و بکر بخش اصلی و عمدهی داستان را در بر میگیرد تا آنکه ماجرا را به گوش موسا میرسانند.
سرآخر موسا در واکنشی منفی به عملکرد سنگتراش، تمامی ساختههای او را در هم شکست و از خانهای که او برای خداوند بنا کرده بود، دیگر اثری جز خرابی باقی نگذاشت.
تخریب خانه از سوی موسا زمانی اتفاق افتاد که سنگتراش در محل واقعه حضور نداشت. چون او به دور از چشم موسا جهت تهیهی امکانات پذیرایی از خداوند، در دامنههای کوه به سر میبرد. اما ضمن گشت و گذار در دامنهی کوه، از حضور خداوند در خانهای که ساخته بود دنیای خوشی را در سر میپرورانید. در همین راستا گوسفندی را با خود به همراه داشت تا از گوشت آن کبابی برای خداوند آماده گردد. او میپنداشت که سرآخر خداوند در نقشی از میهمان، همین کباب را با نان گندم خواهد خورد. همچنین او به کماجهای خوشمزهای میاندیشید که برای خداوند پنهان کرده بود. حتا در خیال خود آب سردی را به یاد میآورد که جهت پذیرایی به دستانش خواهد داد.
اما این خیالهای خام و ناپخته هیچگاه تحقق نیافت و موسا نیز پس از تخریب خانه به نکوهش سنگتراش روی آورد. گفتنی است که موسا بر نکتهای پا میفشرد که گویا خداوند نیازی به خانه و کاشانه ندارد:
گفت ای نادان خدا را خانه نیست / هرگز او را منزل و کاشانه نیست
توبه کن تو ترک این بیهوده گو / گر تو ابله نیستی این ره مپو
در حوادث پایانی داستانِ سنگتراش، چندان تفاوتی با وقایع داستان موسا و شبان جلالالدین بلخی به چشم نمیآید. چون سرآخر خداوند از عمل موسا برمیآشوبد و او را به عذرخواهی از سنگتراش سادهدل تشویق میکند تا با همین شرط از سر گناهان موسا در گذرد. به واقع خداوند پیامبرش موسا را وامیگذارد و با زمینههایی که راوی داستان عبید فراهم میبیند، به دفاع از راه و روش سنگتراش سادهدل برمیخیزد.
عبید یک قرن پس از بلخی میزیست. او در سال ۷۷۲ قمری وفات یافت، در حالی که بلخی درست یک قرن پیش از آن به سال ۶۷۲ قمری فوت کرده بود. بازسازی داستان موسا و شبان بلخی از سوی عبید حکایت از آن دارد که اوضاع فرهنگی سرزمینهای منطقه یک قرن پس از بلخی نیز همچنان بدون تغییر باقی مانده بود. چون در دورهی عبید نیز همانند زمانهی بلخی تعبیر و توجیههای خودساختهی حکومتیان و حوزههای رسمی از باورهای دینی، همچنان بهانه قرار میگرفت تا به گروههای سادهدل و عامی مردم یورش ببرند. طبیعی است که حوزههای رسمی بر نکتهای پای میفشردند تا مردم را بر بستری از جبر و فشار به پذیرش و تمکین باورهای رسمی و قالبی خودشان مجبور نمایند.
بدون تردید داستان عبید با داستان موسا و شبان همپوشانی دارد. به عبارتی روشنتر عبید به بازسازی داستان موسا و شبان روی میآورد تا مردمان زمانهی او نیز همانند انسانهای روزگار بلخی از نکتههای ظریفی که در بطن و متن داستان جای میگیرند، غافل نمانند. با این نگاه فردیت انسانها نیز اصل قرار میگرفت تا حکومتها و مراکز قدرت، آزادی عاطفه و وجدان را برای همگان محترم بشمارند. به واقع عبید همسو با جلالالدین محمد بلخی، با بهانه نهادن گزینههای عاطفی و اعتقادی سنگتراش، از دنیای ویژهی خود به دفاع برمیخیزد. همچنان که بلخی نیز با بهانه نهادن عملکرد سادهدلانهی شبان، حد و حریم دنیای عرفانی و تمثیلی خود را ارج میگذارد. ضمن آنکه عبید تابلوها و تصویرهای روشن دیگری از همان داستان ترسیم میکند تا بیشتر و بهتر حساسیت ذهن مخاطب خود را بر حوادثی که پیرامون او میگذشت، برانگیزد. گفتنی است که عبید از معدود شاعرانی است که در آفرینشهای شعری خویش سراغی از بلخی میگیرد.
در داستان سنگتراش عبید و موسا و شبان بلخی، توأمان کنایههای روشنی را علیه ابنعربی و شاگردانش به کار گرفتهاند. زیرا ابنعربی و شاگردانش دیدگاه ویژهای را از عرفان نظری و یا عملی بین مردمان سرزمینهای منطقه تبلیغ مینمودند. این اندیشهها با نگاهی ویژه و اختصاصی، به گونههایی از مونیسم و اندیشههای وحدت وجودی راه میبرد که تمامی آنها با اندیشههای عرفانی و وحدت وجودی امثال بلخی به چالش برمیخاست. چون پیروان ابنعربی رویکردی از عرفان ناب و به دور از هنجارهای اجتماعی را تعقیب و دنبال میکردند، که تنزیه یا توحید نام میگرفت.
گفتنی است بر پایهی اندیشههایی که در چهارچوبهای تنزیه ارایه میشد، خداوند از هرگونه شباهت و همسانیهایی که پیرامون انسان دیده میشد، برائت میجست. برای او نیازی به غذا و خانه در کار نبود تا بخواهند چهره و سیمایی منزه از جهان و هستی به او ببخشند. بدون شک شخصیت داستانی "موسا" چنین دیدگاهی را در حکایت بلخی یا عبید تعقیب و دنبال میکند. چون او مدعی است که خداوند نیازی به خانه ندارد و خانهی ساخته شده از سوی سنگتراش را هم به همین دلیل به تخریب میکشاند.
در تقابل با نگاه امثال ابنعربی، دیدگاه دیگری بین عارفان زمانه وجاهت یافت که تشبیه یا تشخیص نام گرفت. پیروان این اندیشه، خداوند را با کنشهایی انسانی و اینجهانی به مردم میشناساندند. با همین رویکرد بود که خدای عرفانی این گروه، ضمن شبیهگذاری از انسان به شخصیتی بشری دست مییافت. اما در این دستهبندیهای عرفانی صفبندیهای اجتماعیِ گروههایی از مردم نیز آشکار میگردید. چنانکه امثال بلخی و عبید نیز بنا به ضرورتهای اجتماعیِ پیشآمده، لازم و واجب میدیدند تا جایگاهشان را خیلی علنی و آشکار در صفبندیهای یادشده مشخص نمایند.
چنانکه در اشعار عرفانی شاعران زبان فارسی، خداوند خود را به هیأت معشوقی خیالی اما مُجسّم و ملموس به شاعر مینمایاند. تا آنجا که همین معشوق خیالی با هنجارهایی زنانه و در سیمایی از "نفس مطمئنه" بر انسان عارف ظاهر میگردد. بنا به نمونههایی که در ادبیات عرفانی زبان فارسی انعکاس مییابد، ویژگیهایی از زیبایی و جمال را که همواره برای زنان لازم میشمارند، به تنهایی این معشوق به همراه دارد.
به واقع انسان سرزمینهای فلات ایران دوست نداشت تا معشوق خود را در آسمانی دست نیافتنی تنها بگذارد. او در خیال و پندار خویش شیوهها و شگردهایی را به کار میبست تا معشوق آسمانیاش را به زمین بکشاند. اما گروهی شگرد دیگری را برای دستیابی به این معشوق خیالی یا همان خداوند به کار میگرفتند تا شاید خودشان بتوانند بر پایهی شگردهایی ابداعی، به دیدار خداوند نایل آیند. اما این میهمانان خودخوانده چارهی کار را در آن میدیدند تا در فضایی که از خیال و وهم ترسیم میشد به دیدار معشوق و معبود بشتابند. ضمن آنکه در متنهای دینی، میزبانیِ خداوند برای بندگانش عروج نام گرفت.
گفتنی است، شبانِ داستان بلخی به دنبال جا و مکان خداوند و معشوق خویش میگردد، اما آن را نمییابد. چنانکه او میخواهد در همین مکانِ نایافته به خدمتگزاری خداوند اشتغال ورزد. ولی در داستانِ عبید، قهرمان داستان (سنگتراش) خداوند را از آسمان به گسترهی زمین میکشاند تا برای آرامش او خانهای در همین زمین فراهم بیند. سنگتراش در انعکاس آرزوهایش میگوید:
تو کجایی در میان آسمان / چند باشی پیش چشم ما نهان
خوب باشد گر بیایی در زمین / در بر ما یا الهالعالمین
جدای از این، سنگتراش برای خدمتگزاری خداوند شیوهها و شگردهای دیگری را سوای شبان داستان بلخی به کار میبندد. او بر بستری از باورهای سادهلوحانه، حتا زنی صاحبجمال برای معاشقهی خداوند در نظر میگیرد.
در ضمن عبید از جایگاه شاعر و راوی داستان بنا به مکانی که در آن میزیست، خوردنیهایی را هم برای خداوند فراهم میبیند. هرچند سنگتراشِ داستان، این مأموریت را به انجام میرساند ولی چنین نقشی را به واقع عبید به او میسپارد. چنانکه در داستان، آشکارا این خوردنیها نشانی از محل زندگانی شاعر و راوی را با خود به همراه دارد. با این نگاه سنگتراش داستان عبید برای خداوند از غذاهای بومی و محلی قزوین چیزی کم نمیگذارد. کماجی، دنبه، قلیه، نانِ گندم همراهِ با کبابِ گوسفند، همه نمونههایی از این غذاها به شمار میآید:
پیش چوپانان روم از بهر شیر / آورم بسیار روغن با پنیر ...
دنبه خواهی از برایت آورم / قلیه خواهی از برایت میپزم ...
یک کماجی کردهام آنجا نهان / او نداند من بیارم در زمان
تا خورد از نان گندم با کباب / کوزه بر دستش دهم هم پر ز آب
در روایت عبید، سنگتراش نان کماج را به گونهای به دست خداوند میدهد که او را به شگفتی وادارد. در عین حال قهرمان داستان، نانِ جو خوردن را شایسته و سزاوار خداوند نمیبیند. چراکه تنها نان گندم را نانی مناسب برای پذیرایی خداوند میداند. گفتنی است در گزارش عبید نان گندم نانی اعیانی و اشرافی به شمار میآید که تنها افراد متمول از آن میخورند و مردم عادی لابد به نان جو قناعت میورزند. ضربالمثلِ "گر نخوردهام نان گندم، دیدهام در دست مردم" هم از همین کارکرد غذایی نان گندم رواج گرفته است. زیرا در نگاه اعیان و اشراف چون جو نفخآور بود، تنها به کار خوراک دام میآمد. اما تودههای مردم عادی به دلیل فقر و فلاکت، همانند دام و چهارپا خوردن جو را غنیمت میشمردند.
در این داستان بخشی از باورهای آیینی مردم نیز بازتاب مییابد. به عبارتی روشنتر عبید برخی از باورهای متداول بین تودههای مردم را به سنگتراشِ داستان نسبت میدهد:
من ترا اول بشویم دست و پا / آب پایت را خورم چون کیمیا
شگردی که عامهی مردم آن را راهکاری برای بلاگردانی میپنداشتند. در حقیقت مردم عادی همواره نوشیدن آبی را که با بدن قدیس تماس داشت، الگویی مناسب برای بلاگردانی آیینی میدیدند. چنانکه در زبان فارسی هرچیزی را که با کالبد قدیس و لوازم شخصی او تماس داشته باشد، متبرک میخوانند. گویا غذاها و اشیای متبرک، میتوانند از درد و رنج مستمندان و نیازمندان بلاگردانی به عمل آورند. رویکردی از جادوی لمسی که از گذشتهای دور تا زمانه و روزگار ما همچنان کارکرد جادویی خود را برای عامهی مردم به نمایش میگذارد./
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد