logo





یک سنبوسه ! یک آرزو!
مبارک باد هشت مارس

يکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۳ مارس ۲۰۱۹

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
یک روز اواخر پائیز با آفتابی تنبل و نورهای رقصان.درختانی چند شکوفه زده که زنبور های عسل دور آن ها می چرخند و با وز وزی دسته جمعی موسیقی طبیعت را اجرا می کنند. در خلسه ای لذت بخش بعد گردشی طولانی در پارک حال بر نیمکتی نشسته وتن به آفتاب داده است. خنکی مطبوعی پوستش را نوازش می کند وگاه از چاک پیراهن به درون می خزد. پوست نازک سینه را به خلجانی دلنشین وا دار می کند .مانند رشته آبی سرد در تنش جاری می شود. دو مرغ مینا تند تند نوک های زردشان را به هم می سایند .فکر می کنند این بهار زود رس را از دست ندهند .

از دور دست پارک صدای خواندن مستانه ای به گوش می رسد. وصف عاشقی است.آبی به زلالی اشک چشم از جوی کنار نیمکت می گذرد .تعدادی باعیان در حال نشاند گل های بنفشه زرد ولاجوردی در باغچه وسط پارک هستند .چرخ فلک عظیم نهاده شده بر گوشه پارک در حال چرخش است .دختران وپسران جوان نشسته در کنارهم بر چرخ فلک های پر سرعت به بهانه ترس چنگ در دست وکمر هم می اندازند و فریاد می زنند وگاه در حرکتی تند تر لب برلب هم می نهند.

فضا آکنده از لذت است .سالها پیش وقتی در چنین فضائی قرار می گرفت احساس می کرد تمام مغز استخوان هایش پر از هوا شده می تواند پرواز کند .

یکبار در یک اردوگاه سربازی در عجبشیر در رژه صبح گاهی زمانی که از کنار شکوفه های بادام رد می شدند چنان مست شد و اختیار از کف دادکه از صف خارج شد وفریاد زنان به میان درختان رفت. فکر می کرد در حال پرواز است پروازی که به سه روز زندان تنبیهی ختم شد.

چقدر دلش می خواست حال نیز بر خیزد شلنگ تخته اندازان در میانه پارک ،میان شکوفه ها به چرخد ،فریاد بزند" آی زندگی که ترا زیسته اند وباید زیست چگونه این همه زیبائی را طاقت بیاورم؟"

طاقت نشستن ندارد برمی خیزد .ماهیچه های پایش می گیرند سفت می شوند. درد شدیدی در تمامی پایش می پیچد دست برتکیه گاه نیمکت می نهد .بادرد عضله پایش را می کشد. ماهیچه آزاد می شود. به آرامی در جای خود می نشیند . باید راه دیگری پیدا کند! کاش در حیاط خانه اش بود روی سبزه ها غلت می زد فریاد می کشید .

پیرزنی که عصائی زیر بغل دارد به سختی و آرامی به نیمکت او نزدیک میشود.پالتوی ضخیم وبلندی که تمام بدنش را پوشانده است به تن دارد با اپل های بلند که شانه هایش را برطور عجیبی بلند نشان می دهد. کیسه پلاستیکی نسبتا بزرگی بر دست دارد. کنارش می نشیند .به محض نشستن عمیقا با او خیره می شود .جوانی زیبائی داشته هنوز در انتهائی نی نی چشمانش نشانی از شور است . ابروان نازکی دارد که مانند خطی مینیاتوری ابرو را به دماغ متصل می کند . با صورتی که زمان سخت بر روی آن پا نهاده است .هر چینی هر خطی نشان از سختی روزگار رفته بر او می کند. عصایش را چلیپای دست می کند .صورتش را روی دسته آن می نهد وباز به دقت بر چهره او خیره می شود .

"تو هم مثل من در یک خانه عمومی زندگی می کنی ؟چند نفر در یک خانه اید ؟ چقدر معطل رفتن به توالت می شوی ؟چطور غذا می پزی؟ .در حیاط ما یازده خانواده زندگی می کنند .توالت همیشه پر است .من تکرر ادراردارم. امروز به دفتر شهردار رفته ام ،التماس کرده ام یک خانه یک اطاقه به من بدهند که یک توالت مستقل داشته باشد .آشپز خانه ش مهم نیست این توالت .خیلی سختم است .حیاط شما چند نفرید؟ چند تا توالت دارید ؟تو هم به شهرداری رفته بودی .کی غذا می پزی ؟من صبح ساعت چهار وقتی همه خوابند از خواب بلند می شوم غذا درست می کنم .بعد می روم به خانه فرهنگ تمام روز آن جا می نشینم .آن جا مشگل توالت نیست؟تو چکار می کنی ؟"

مرد فکر می کند آیا متوجه لباس های ورزشی من! این کفش راحتی آدی داس من نیست؟ بیچاره نمی داند که خانه من سه توالت دارد .

اندکی مکث می کند در چهره زن که باز در او خیره شده ومنتظر جواب است نگاه می کند.از خودش شرمنده می شود.یاد داستان طوطی مولانا می افتدد. پیرزن فکر می کند آدم تنهائی مانند اوکه این گونه توان حرکتش نیست ودست وپایش می لرزد حتما زندگیش شبیه اوست. حتما او هم از شهرداری بغل پارک به این جا آمده است .

" آره مادر من هم از شهرداری می آیم حیاط خانه ما هم ده خانواده زندگی می کنند بچه زیاد است من .نمی توانم سرو صدای زیاد را تحمل کنم .ماهم یک توالت بیشتر در گوشه حیاط نداریم ."

پیرزن با محبت وهم دردی می پرسد "همیشه این طور دستت می لرزد ؟" "آره مادرعادت کرده ام ."

می گوید بهتر از مشگل من است .نمی توانم جلوی ادرارم رابگیرم .خیلی اذیت می شوم .اگر دستم می لرزید بهتر بود . توالت رفتن در این خانه مشکل است .خوش به حالت که این مشکل را نداری !"

مرد باز بیاد امکانات وسه توالت خانه وتوالت داخل اطاقش می افتد.

زن داخل کیسه می گردد. دستمالی بیرون می آورد دو سنبوسه داخل آن پیچیده است یکی را بطرف او دراز می کند ." خوب زیاد فکر دستت را نکن! سنبوسه بسیار خوشمزه ایست خودم دیشب پخته ام .خدا را شکر که هنوز دندان داریم ومی توانیم سنبوسه بخوریم . مردسنبوسه را می گیرد .بالذت شروع به خوردن می کند.

پیرزن در حال ریختن خرده نان برای پرنده هائی است که دور نیمکت جمع شده اند.چند دختر وپسر دنیال هم نهاده اند. به مقابل نیمکت می رسند .پا سست می کنند ،دست به سینه می نهند "السلام "وعبور می کنند.

دو قدم بعد باز شروع به دویدن مینمایند. فریاد مستانه شان پارک را پر می کند. گیسوی بلند یکی از دختران با حرکتی مواج وموزون در فضا تاب می خورد ، می رقصد . دو کبوتر بال بربال هم می سایند نک برنک می نهند. پیرزن با شادی می خندد. با خنده می گوید مشگل توالت ندارند!

مرد آخرین تکه سنبوسه را با لذت می بلعد وبا محبت به پیرزن خیره می گردد. نوری از لابلای درختی عبور می کند چهره پیرزن نورانی می شود.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد