آشفته مو،
در اندیشه،
با تاجی از نرگس،
نیلبکی در دست،
همچنان میرفت
از کوره راهها،
کرانههای جنگل،
گردنهها
تا که آنسوترها سرازیر گردد
رو به کویر بیانتها
با کاروانسراهای مخروبه،
رها شده،
ترک خورده،
که هنوز اینجا و آنجا
نابهنگام شبی
کاروانی را پناه میدادند
تا سپیدهدم
و بار دیگر ره سپردن تا آفاقِ دور
سرگردان ازلی
میهمان این و آن
ساعتی اینجا،
شبان روزی آنجا،
کوتاه زمانی نزد دیگری،
همچنان میرفت به راه خود
با قصّههای نامکرر در خاطر
آدمیان،
فریفتهی تازگی
و شوری که از سیمایش میجوشید
گلبرگ میریختند
بر قدم هایش
در کوهپایهها،
پای جویبارها،
و پرچینهای باغ گیلاس
عاشیقها در پیشواز او،
مینواختند
و حماسه سر میدادند
دختران در آستانهی بهار
شیفتهی سیما،
گیسوانِ آشفته،
و چشمان غمزده،
بازتاب نهایتی دردناک،
در بدرقهی او تا علفزاران تپههای نزدیک
با آوازهایی که با سرخیِ شقایقها،
زردیِ بابونهها،
سیاهیِ صخرهها،
و آوازِ سنگریزههای رود نزدیک میآمیخت
در مسیر کم رفت و آمد
کولیِ ابدی
نگاهی بر آسمانها،
نگاهی بر خاکِ راه،
هرچه دورتر و دورتر میشد
برابر چشمان دختران،
عاشیقها،
و همخوانان،
تا که هفت اقلیم آنسوتر
به دیدار یار نایل آید
و پس از هفت شب و هفت روز کامرانی
در شیری رنگ یک سپیدهدم معمولی
بازوانش در مشتهای دو جلاد
به مسلخ هدایت شود
سنگچینی دهشتانگیز
با لکههای خون سیاوش
پای پلکانی سنگی
که آن بالا به معبد خدای خدایان میانجامید
میرفت تا از او یادگاری برجا ماند
در نغمهی نوازندگانِ سرگردان،
خاطر دخترانی که در بهار به دنیا میآمدند
همان تابستان میپژمردند،
و تا پاییز خاک میشدند،
خاطر مردانی که از دیدار او سیر نشده
در جوانی پیر میشدند،
تا ابد در فراق او میسوختند،
میسرودند،
میخواندند،
و در نهایت،
روزی خاموش میشدند
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۳۰ دسامبر ۲۰۱۸
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد