logo





خروسی که بیست وسه سال کتابداری کرد
شهر من زنجان (قسمت سی ویکم)

جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۱ مارس ۲۰۱۹

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
بعد از سرکوب فرقه دمکرات در زنجان وقلع وقمع رهبران واعضای آن برای سال های متمادی سایه خاندان ذوالفقاری بر این شهر سنگینی میکرد.سایه ای که درپناه آن دسته جات مذهبی ، لات های شهر ، نمایندگان مجلس وبخشی از مقامات شهری واستانی بر شهر حکم می راندند. نقش این خاندان در تصمیم گیری های مهم حتی بعد از اصلاحات ارضی نیز تاثیر گذار بود.

شهر در گذرانی محدود و محافظه کارانه به روز مرگی عادت کرده بود .مراکز فرهنگی می توان گفت کلا وجود نداشت .محافل روشنفکری نیز دیده نمی شد .انگشت شمار بودند منور الفکرانی که غم سیاست وفرهنگ داشتند . تنها کتاب خانه های شهر جدا از چند کتاب خانه بی بضاعت سه دبیرستان شهر ،کتاب خانه اصطلاحا" عمومی شهر" وکتاب خانه" مسجد سید" بود .که بیشتر نه به خاطر کتاب بلکه سالن های آرام وگرم که می شد در آن نشست ومطلعه کرد ودرس خواند مورد استفاده قرار می گرفت.

کتاب خانه مسجد سید کتاب خانه ای بود به شدت فقیر با تعدادی کتاب دینی و مسئولی مذهبی به نام" آقای همایونی" که آرام در صحن سالن کتاب خانه که چندان بزرگ هم نبود می گشت در کتاب ها سرک می کشید و همه را دعوت به سکوت می کرد. کتابخانه دیگر" کتابخانه عمومی" ساختمان قدیمی و زیبائی بود در خیابان سعدی وسط با سر دری خاص وزیبا که نشان از اشرافیت دوران قاجار می داد. "چه اشرافیت درستی! درونی بی بضاعت با دیوار هائی در حال فرو ریختن اما ظاهری زیبا ."

دالان چهار گوشی سر در بزرگ را به حیاطی خشگ وخالی از درخت وگل متصل می کرد با اطاق هائی چند بر دو گوشه حیاط . اطاق هائی نسبتا تاریک با سقف های بلند.خفته در سکوت دلتنگ کننده .مانند خود شهر.

خانه در اجاره اداره فرهنگ وهنر به ریاست آقای "ابراهیم همتیان" بود . مردی خوش سیما وبلند قد وخوش مشرب.

من نخستین نمایشگاه نقاشی خود را درسال چهل نه در همین ساختمان در یکی از اطاق های آن نهادم .همراه با" فرهاد بشری" که مجسمه هائی از کاغذ وسریش می ساخت. چندان نه! نه ! اصلا استقبالی نشد. چراکه کمتر گذراهالی به این کتابخانه می افتاد. درک اهالی از نقاشی همان منظره آشنا ، تکراری وساده آبشار بود با یک کلبه تک افتاده و کوهی در دور دست. کاروان شتری بود روی پارچه مخمل سیاه که چندنقاش شهردر زنجان وبا تفاوت هائی در دیگر شهر های کشور می کشیدند . شمع گل ، پروانه وقطره اشگی در کنار آن شاه بیت نقاشی دفتر های دانش آموزان دبیرستانی بود.

دوهفته ای که این نمایشگاه دایر بود هر عصر با شادی به آنجا می رفتم همراه" فرهاد بشری" کنار تابلو هاو مجسمه ها می ایستادم وبه تک وتوکی از بازدید کنندگان توضیح می دادم .دریغ که حتی یک معلم ودبیری، حتی معلمان نقاشی سری به این نمایشگاه نزدند.

تابلوئی به فروش نرفت. تنها دبیری که روزی گذرش به این نمایشگاه افتاد دبیر ریاضی ما بود به نام آقای" کاوندی "که کاری با آقای" همتیان" داشت و در گذر از اطاق نمایشگاهی ما به اطاق آقای "همتیان" از یکی از تابلو های کپی من از "روبنس " خوشش آمد و من شاگرد تنبل ریاضی فرصت طلبانه آن را به ایشان هدیه کردم و خوشحال که لااقل امتحانم تضمینی شد.

اطاق بزرگی سالن کتابخانه بود با تعدادی قفسه و صندلی های خالی .شهری که کتاب وکتاب خوانی چنگی به دل اهالیش نمی زد. مانند هر شهر دیگراین سرزمین باستانی! که اصولا نقل شفاهی و گذرای نقالان ، وعظا ن و مداحان نوحه خوان را بر کتاب خوانی ورنج فکر کردن وتعمق نمودن ترجیح می داده ومی دهد.

این کتاب خانه محقر هم ردیفی کتاب شعر و تعدادی کتاب تاریخ وداستان داشت . کتاب خانه ای که حتی فاقد کتاب تاریخ مشروطیت کسروی بود .گذر فلسفه کانت و دکارت هرگز به این کتاب خانه ها نمی افتاد . هگل ،فوئر باخ ، نیچه حتی نامشان هم برای متولیان فرهنگی نا شناس بود و مارکس خطرناک تحت تعقیب. دردا که آن تعداد محدود کتاب هم مراجعه کننده ای نداشت .

از تمام دبیرستان شرف که من آن زمان محصل آن بودم هیچ محصلی عضو این کتاب خانه نبود . از آن همه هم کلاسی حتی یک نفر تورقی در کتاب های محدود این کتاب خانه نمی زد. اگر گذری بود از سر تفنن بود ودیگر هیچ!چه میزان تهی بودیم !

تمام دارائی شهرسه یا چهار کتابفروشی بود که آن ها هم بیشتر لوازم التحریر فروشی بودند تا کتاب فروشی .تعدادی کتاب درقفسه های خود داشتند که عمدتا تشکیل می شد از دیوان های شعر و احیانا تعدادی کتاب تاریخی معمولی ، چند کتاب داستانی عمدتا ترجمه شده از بالزاک ،الکساندر دوما ،ویکتور هوگو، جرجی زیدان ، جان اشتان برگ ،ارنست همنگوی که زینت بخش قفسه های محدود آن ها بود.

کتاب فروشی" زعفری" در ابتدای بازار قیصریه بود و کتابفروشی" مکی" در وسط همین بازار. مغازه کتاب فروشی نادری هم وجود داشت انباشته وتلنبار شده از کتاب! با کتاب فروشی به نام آقای" سید اسماعیل موسوی" که هرروز بخشی از کتاب ها را مقابل دکان می چید و خود گاه یله داده بر کتاب ها در مقابل دکان می نشست و به دقت در احوال بازاریان نظاره می کرد.

آقا سید اسماعیل گاه پشت پیشخوان جادوئی می ایستاد ! پیش خوانی که بیست وسه سال خروسی بسیار زیبا با پر های رنگارنگ که مانند رشته های ابریشم می درخشیدند بر آن پیش خوان می نشست ویا می ایستاد. همان جا دانه می خورد، آب می نوشید ودر طول کمتر از یک متر آن پیشخوان مانند سرداری فاتح قدم می زدوبه ندرت صدایش را به سرش می انداخت.

"قو قولی خروس می خواند از درون نهفت خلوت ده از نشیب رهی که چون رگ خشک در تن مردگان دواند خون ..."نیما.

وقت قضای حاجت با صدائی مخصوص صاحب خود را خبردار می ساخت .زمانی هم که سید به دلیلی از مغازه بیرون می رفت خروس همان طور شق ورق بر پیشخوان می ایستاد واز مغازه حفاظت می کرد.خروسی که اکثر مردم شهر اورا می شناختند . آقای سید اسماعیل درباب او شعر می گفت . خروس بازار قیصریه بیست وسه سال تاریخی عمر کردوحکم رانی نمود! بی آن که مرغی یا جوجه مرغی همراه آیه ای در زندگیش ظهور کند وبه نکاحشان در آورد.

آقا" سید اسماعیل" مردی بود وارسته ، درویش منش و شاعر پیشه که تا آخر عمر ما نند خروسش ازدواج نکرد و با متعصبین بازار زنجان کنار نیامد. با همان کتاب ها وخروسش خلوت کرد و متلک بار برخی از بازاریان که از نظر او طماع و حریص بودند نمود و شعر طنز در موردشان گفت.

داستان چکامه ای که برای دو بازاری " شجری" و "حلواچی" که بر سر رقابت در فروش فرش هایشان دائم با یک دیگر در جنگ بودند گفته بود. مدت ها نقل مجلس بود وکار اورا به شکایت آن دو بازاری ازوی کشید. اما هرگز کوتاه نیامد.

شجری فرش فروشی بود در دهانه قیصریه و حلواچی هم که قبلا قناد بود حال فرش فروشی شده بود در همسایگی شجری . نماد دو بازاری طماع و به شدت محافظه کار! چکامه آقا سید اسماعیل چکامه ای طولانی بود در وصف این دو که در واقع وصف الحال اکثریت بازاریان زنجان بود.

"اکه دنیا طلبن جنگه اولوب قیصرده !
قرلب چوخله قشون میمهنه ده میسره ده !
برسه یاپا یاپان حالواچده
برسه ممد شجری مثال تخته قاپده.."
"جنگی فتاده بین دو حریص در قیصره
شده کشته بسیارازمیمنه و میسره .
یکی تاپاله پزحلواچی
دیگری خشک چو درممد شجری "

( یاپا ماخ در فعل به معنی چسباندن است .اما دراین جابه معنی سوختی است که از تا پاله گاو وپشگل گوسفندوچسباندن آن به دیوار یا زمین درست می شود که" قلاخ "هم می گویند . معادل فارسی اش را پیدا نکردم . درفارسی همان تاپاله گاو می شود .)منظور از تپاله درست کن اشاره به زمانی است که حلواچی شیرین هایش بقدری بد شکل وبی کیفیت بود که به آن "یاپا" یا همان تپاله می گفتند . محمد شجری هم عصا قورت داده ای بود بسیار متفرعن مانند یک در خشک چوبی ."

کتاب فروشی مذهبی دیگری بود نزدیک به راسته طلا فروشان سید" جعفر علویون" از فلانژهای مذهبی آن دوره. چاپ خانه رستمخانی هم گاه تک وتوکی کتاب می فروخت.

آقای زعفری کتاب فروش مرد بذله گوئی بود که با اکثر کارمندان واهالی شهر رابطه دوستانه وبگو وبخند داشت ودر حلقه کسانی قرار می گرفت که سر گوشی در مسائل اجتماعی، فرهنگی می جنباند و مزاح می کرد . کتابفروشی مکی حتی فاقد همین رابطه حداقلی بابخش تخصیل کرده شهر بود.

کتاب کالائی بود که در این شهر خریداری نداشت. بازاری رساله خوان رساله از مساجد وکانال های خود می گرفت و بخش کارمندی ارجی به کتاب نمی نهاد ! معلمان ودبیران دبیرستانی ،ختی دبیران ادبیات هم کتاب خوان نبودند. هم از این رو پای کتاب های خوب ومطرح روز بسیار اندک به این شهر می رسید وتک وتوک کارمندان ومعلمانی که اهل مطالعه بودند کتاب از تهران می خریدند .

نوجوانان وجوانانی هم که شروع به کتاب خوانی کردند عمدتا سر خود شروعی با کتاب های جیبی نوشته امیر عشیری، ارونقی کرمانی ، حسین قلی مستعان وکتاب های جنائی "میکی اسپلین" داشتند .شروعی هم سان برای کسانی که بعدا کتاب خوان شدند و به کتاب های جدی تر رسیدند .

دو روزنامه فروشی در مرگز شهر اصلی ترین مرکز فروش روزنامه ومجلات بود ند. همراه تعدادی دکان های بقالی که در چند محله شهر تعداد محدودی از روزنامه ها ومجلات را می فروختند. مانند آقای "موسی چاپاری" در دروازه ارک و آقای "خلیل چاپاری "در چهار راه سعدی .

دکه اصلی روزنامه فروشی از آن آقا" صمد" بود دکه نسبتا بزرگ دو نیم متر در دوونیم متر درست در تقاطع خیابان پهلوی با خیابان ذوالفقاری . دکه درنبش تقاطع گوشه سبزه میدان قرارمی گرفت. نصف دکه در پیاده رو بود، وسط آن روی جوی آب ، نزدیک به نیمی هم در دماغه ورودی دو خیابان . دکه کرم رنگی بود بامرد فروشنده اهل مدارا وآرام.

آقا صمد هرصبح کرکره های دکه خود را که بعد از باز شدن حکم نیمکت برای نهادن روزنامه ومجله را پیدا می کردباز می نمود و خود آرام گوشه دکه می نشست ویا گاهی روزنامه ها را دسته بندی می کرد . همیشه تعدادی بودند که دور دکه اش جمع می شدند و مجانی آخرین خبرها را می خواندند. با تعداد محدودی از خریداران حشر ونشر داشت. فرد روشنی بود. درست در نقطه مقابل او در آن طرف خیابان بهتر است بگویم آن گوشه دیگر خیابان در فرو رفتگی کنار پایه یک ساختمان آجری دکانی یک ونیم متر یا حداکثر یک متر در دو متر قرار داشت که از آن آقای محمد علی واهبی بود.مردی که برعکس آقا صمد بسیار بذله گو ،حاضر جواب وشوخی کن . به گونه ای کعب الاخبار و خبرگزاری شهر!

آقای واهبی با همه کار داشت چه آن کسی که آشنایش بود ، چه آن که خریدار روزنامه وچه انکسی که از مقابل دکه اش عبور می کرد. برای هرکس حرفی، متلکی و گاه شکلکی داشت تئاتر یک نفره همیشه در صحنه که انبساط خاطربرای بسیاری بود .هواداران زیادی داشت که بخشی از سرگرمیشان سربه سر نهادن با آقای واهبی وستاندن کلامی به شوخی یا درشتی خنده دارازاو بود. شناسنامه شهرمحسوب می شد وبه اندازه یک خبرگزاری در کار پخش آخرین اخبار شهر.

بساطش را مقابل همان دکان بسیار کوچک پهن می کرد و خود داخل دکان برروی یک صندلی که تمام وسعت دکان را می گرفت می نشست. درکوچک دکان از دو قسمت پائینی وبالائی درست شده بود قسمت پائین بعد از باز شدن حکم سکوئی پیدا می کرد برای نهادن روزنامه ها و قسمت بالائی آن پشخوانی می شد مقابل یک پنجره یا سوراخ بزرگ که آقای واهبی تمام روز پشت آن می نشست بی آن که توان جم خوردن داشته باشد.

بیشتر از نیم قرن برهمان سوراخی کوچک در مرکز شهر نشست ونظاره گر تمامی اتفاقات شهرشد. از کودتای مرداد سی دو، تا بلوای سال چهل دو! که البته درزنجان تنها حرفش در مساجد بود! تا انقلاب سال پنجاه وهفت . با چند نسل شهر گفت، شوخی کرد، خنداند وخندید. زمانی که حمام ها از خزینه به دوش بدل شدند و ملا ها اعتراض کردند بحر طویل ساخت از آب چون زمزم خزینه های مخلوط با واجبی ، مو و خلط دهان وبینی گفت تا کر نبودن دوش ها. زمانی که مشکل برق پیش آمد از مزایای چراغ دستی نفتی . در شعری با مطلع مناظره چراغ برق با چراغ فتیله ای برخواست .

"زنده باد ال چراغه محو ادیب برق اثرن. "

" زنده باد چراغ نفتی که محو کرده اثر چراغ برقی را !"

از آمدن مینی ژوپ وکسادی چادرهای نازک وگلدارخانم های زنجان گفت، تا شلوار های پاچه گشاد . فضای شهر را تلطیف کردوخنده برلب مردم نشاند .هر چند که به مزاج بسیاری هم خوش نمی آمد! کسانی که او آنها را" آقایان" خطاب می نمود.

من همیشه اورا با همان صورت سبزه و چشم های سیاه گردکه برق شیطنت آمیز دلچسبی داشتند با سیبلی نازک بیاد می آورم. مانند مرد پشت پنجره فیلم گاو"عزا داران بیل ساعدی" که پشت پنجره نشسته بود وبه گونه ای راوی وچشم وگوش ده بود.با این تفاوت که او هنر خندانیدن یک شهر را داشت وآخوند وملا را بر نمی تافت و در هر فرصتی متلکی بارشان می کرد.

بعد از انقلاب به شوخی به من گفت "هان چطورشد ؟ملاکلاهتان را برداشت؟ سرتان بی کلاه ماند؟ "وخود قاه قاه خندید.

ادامه دارد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد