درخت كه به خاك افتاد، شاخهها را به هر ضرب دو نيمه كرديم. هوا داغ بود. باد نبود. خورشيد پوست ميتركاند. قدحي آب خواستيم. «اسفند» بسوي اسب رفت. سبويي از خورجين بيرون كشيد. به كنار چشمه رفت. تا «اسفند» سبو از آب پر كند، ما شاخهها را پشته كرديم. «اسفند» آمد با سبويي پر، سبو برگرفتيم، گلويي تر كرديم.
نزديك چاشتگاه از دشت بازگشتيم. به ميدان فرود آمديم. سواران از پشت ميدان ميگذشتند. پشتههاي هيمه از گردهي اسبها وا كرديم. خورشيد فراز سرمان بود. به كنار چشمه رفتيم. سر در آب فرو برديم. كنار چشمه نشستيم و تن را وارهانديم.
سواري آمد. رخ پوشانده بود. نگاه به پشتهها انداخت. افسار اسب كشيد و سوي معبد تاخت. چوپان آمد. رمه به صحرا ميبرد. گفت «امشب در معبد آتش برپا ميكنند».
گفتم: «چه ميگويي؟»
گفت: «در معبد جشن آتش برپا ميكنند و موبدان مردم آبادي را به معبد فرا خواندهاند». شب شد. خواستيم آتش برپا كنيم كه سواران آمدند. سواري پيش آمد. لوحهاي لوله شده در مشت داشت. لوحه گشود و خواند: «اين است پيام معبد. از اين پس موبدان نگهبانان آتش و درخت خواهند بود. هر كس در ميادين آتش بپا كند، بر دار خواهد شد.»
من كه بهمنم، گفتم: «از قول ما به موبدان بگو كه در معبد بمانند و به نيايش مشغول باشند و كار آبادي به مردم آبادي وا گذارند.»
سوار برگشت. به سواران پيوست. جملگي سوي معبد تاختند.
زماني در ميدان درختي بر جاي بود. مردم دهكده ما را به نگهباني درخت برگزيده بودند. ما سوگند ياد كرده بوديم كه از درخت مثل تخم چشممان مراقبت كنيم. با دوازده مشعل حصاري شعلهور به دور درخت كشيده بوديم. هر ساله درخت را آذين ميكرديم. مردم آبادي ميآمدند با گونيهاي گندم و ذرت و دعا پارچهها. به دور درخت حلقه ميزديم. مشعل در مشت سرود آتش مقدس ميخوانديم. سپس آتشي برپا ميكرديم، گرد بر گرد آتش ميچرخيديم، و از روي آتش ميپريديم. آنگاه باده مينوشيديم. مطربان ميزدند. بازو به بازو بر خاك ميدان پاي ميكوفتيم. دست آخر هدايا را بين اهالي دهكده تقسيم ميكرديم.
آن شب، آتشي برپا كرديم. به دور آتش حلقه زديم. سرود آتش مقدس ميخوانديم كه سواران آمدند. اسبها را واداشتند كه سم بر آتش بكوبند. بر ترك اسب جستيم. دست به شمشير بوديم و با سواران درآويختيم.
هيمه ميسوخت. آتش زبانه ميكشيد. اسبها از لهيب آتش دو دست بالا برده بودند و شيهه ميكشيدند. مردم از بالاي بامها ما را نظاره مي كردند، اما هيچ كس پايين نيامد. هيمه كه خاكستر شد، سواران ميدان را ترك كردند.
به كنار چشمه رفتيم. خون و زخمها را شستيم. بر جراحتها مرهم گذاشتيم.
پگاه بار و بنه مهيا كرديم. بر ترك اسب نشستيم و راه افتاديم. از كوچهها كه ميگذشتيم، زائوهايي كه در مهتابيها به نوزادان خود شير ميدادند، روي از ما برگرداندند. پيرمرداني كه جلوي خانهها نشسته و چپق چاق ميكردند، به ديدن ما سرهاشان را پايين انداختند. دختراني كه در مهتابيها ايستاده بودند، با چشمان اشكبار بدرقهمان كردند.
از تپه ماهور گذشتيم. از رود گذشتيم و به دشت رسيديم. آفتاب طلوع كرده بود كه اسبها از نفس افتادند.
مهر گفت: «ميايستيم تا اسبها نفس تازه كنند.»
زيردرختي نشستيم. دشت تا چشم كار ميكرد سبز بود. پرندهها لاي شاخ و برگها به هم ميپيچيدند. بلبلان ميخواندند. اسبها پوزه در علفهاي خيس از شبنم فرو برده بودند، سبويي برگرفتيم و گلويي تر كرديم.
گفتم: «درخت چرا خشكيد؟»
آبان گفت: «وقتي برگريزان شروع شد، من گمان كردم كه از كم آبي است. از شما چه پنهان، هر روز صبح و عصر يك سطل آب اضافي پاي درخت ميريختم.»
ارديبهشت گفت: «نوبت نگهباني من كه ميرسيد، من مشعلها را پاي درخت در خاك مينشاندم. شعلهها پوست درخت را مي سوزاند. از اين رو درخت پوسته پوسته شده بود.»
فروردين گفت: «بهار امسال من پاي درخت كود نريختم. از شما چه پنهان، در انبار كود اسب بود، اما من با خودم گفتم، دفعهي بعد نوبت نگهبانيام كه رسيد، پاي درخت كود خواهم ريخت. دوازده روز گذشت. نوبتم كه رسيد، با خودم گفتم؛ نوبت بعدي.»
مهر گفت: «پائيز آن سال ديدم كه برگها يك حالت چسبندگي پيدا كردهاند. يادم است. يك روز اسفند به من گفت: «چرا برگها از شكل افتادهاند؟» من گفتم: «لابد از كمبود آفتاب است». در حالي كه پائيز گذشته آفتاب نبود. اما برگها تر و تازه بودند.»
آذر گفت: «پائيز وقتي حشرات سبز را به چشم ديدم، با خودم گفتم: حالا فصل سمپاشي نيست. بگذار سرما بگذرد، بهار كه بيايد درخت را سمپاشي خواهيم كرد.»
اسفند گفت: «وقتي آن لكههاي قهوهاي را زير برگها ديدم به عقلم نرسيد كه ممكن است «قرمزدانه» باشد. قرمزدانهها پشت برگها چسبيده بودند. فكر كردم عنكبوت قرمز است كه برگها را ريش ريش كرده است.»
شهريور گفت: «حالا اگر يادتان باشد، آن چند تا ريشههايي هم كه از دل خاك بيرون زده بود، پوسيده بود.»
خرداد گفت: «برگهايي كه درخت، بهار امسال داده بود، كوچكتر از برگهاي سال پيش بود.»
مرداد گفت: «بار و برگش كمتر از سال پيش بود.»
تير گفت: «بخاطر همين بود كه بعد از هر بهار درخت بيبار و برگتر از سال قبل ميشد. شاخههايش با وزش هر بادي به هم ميپيچيد. ميشكست و برگهايش به زمين ميريخت.»
آذر گفت: «ناگهان برگريزان شروع شد.»
دي گفت: «البته خشكسالي پارسال بياثر نبود، پدران ما هميشه ميگفتند آب باران براي درخت خاصيت دارد. شايد اگر ميباريد، درخت به اين حال و روز نميافتاد.»
من گفتم: «آفتاب.»
اسفند گفت: «آفتاب بود، ولي درخت جاني نداشت.»
گفتيم و گفتيم تا ته سبو را بالا آورديم. برخاستيم، بر پشت اسب نشستيم و رانديم. از تپه مانندي صعود كرديم و به دشت بازي رسيديم. گياهان وحشي چون قلب تپندهاي زير تيغ آفتاب ميلريزيدند. از كنار تيغستان گذشتيم. به جنگل كوچكي رسيديم.
درخت اول: ساقههاي راست داشت. برگهاي بريده با تسمههاي دراز و باريك، سرگلهاي كوچك زرد مايل به نارنجي كه لكههاي عقيقي رنگ داشتند. درخت فراوان گل داشت.
درخت دوم: ريشههاي اين درخت از خاك بيرون زده بود. برگهاي ريز و بيضي شكل، ميوهاش مثل زنگوله بود و سرخ بود. ساقههايش گوشهدار بود. بر سر شاخهاي ميوههاي زنگولهاي آويزان بود.
درخت سوم: برگهاي دم دراز، باريك، گلهايش شيپوري بود و سفيد بود. پوست درخت خاكستري بود. جوانهها سبز بود. شاخهها چتري بود.
درخت چهارم: درختي بود با ساقههاي راست، برگهاي نوك تيز، برگها آبي رنگ بود، گلهايش ابريشمي بود.
درخت پنجم: برگهايش بزرگ و نيزهاي شكل و خاردار بود. درخت گلهايي فانوسي شكل داشت و از كنار برگها بيرون زده بود. ريشههايش سرخ سرخ بود و از خاك بيرون زده بود.
درخت ششم: گلهايش دستهاي بود و ساقههايش بلند بود، با شاخههاي بزرگ و برگهاي ريز. ميوهاش كروي بود.
درخت هفتم: ساقههايش كركدار بود و پوشيده از برگهاي سرخ رنگ. تنه درخت بزرگ بود و شاخههايش سر به فلك كشيده بود.
درخت هشتم: گلهايش سرخ و سفيد و پنبهاي بود. سرگلهايش آبي رنگ بود. تنهي درخت بزرگ بود. پوست تنهي درخت شكافدار بود. پرندگان در هر شكافي لانه ساخته بودند
درخت نهم: پاجوشهايش پهن و دمدار بود. با برگهاي تخم مرغي. عطر شگرفي از برگها متصاعد بود
درخت دهم: برگهايش سرخرنگ بود. شاخههايش خاردار، ميوهاش كوچك بود و پوست نازك و سرخرنگ و هلالي شكل و در غلاف تخم مدور. در شكاف تنهي درخت پرندهاي با بالهاي سبز آبي لانه كرده بود.
درخت يازدهم: ساقهاش بلند بود. برگهايش مدور، شاخههايش راست و باريك و سخت، گلهايش بنفش و رو به آفتاب داشت. ريشههايش سرخ بود و قائم در خاك فرو رفته بود.
درخت دوازدهم: تنهاش بزرگ بود. پوست تنهاش شكافدار بود. كنارههايش دندانهدار بود. ميوهاش سرخرنگ بود. از شاخهها نوري فسفري ساطع بود. پرندهاي آبي در شكاف درخت لانه ساخته بود.
به كنارهي رود كه رسيديم، گفتم: «اين جا مناسب است.»
از اسب پياده شديم. درختي را نشانه كرديم. پوست از تنهي درخت برگرفتيم. دوازده قطعه. به اندازهي يك بند انگشت شكافي وسط پوستها ايجاد كرديم. از زير درختها خاك برگ جمع كرديم. خاك برگها را با ماسهي نرم قاتي كرديم و در شكاف پوستها جاسازي كرديم. نهالها را گذاشتيم. هر نهالي را به تنهي درختي بستيم. آن گاه جامه از تن دور كرديم. تن به آب زديم. ساعتي شنا كرديم. از آب بيرون زديم. روي ماسههاي نرم، زير آفتاب دراز كشيديم و تن به نسيم سپرديم. از زماني كه آبادي را ترك كرده بوديم، شش روز گذشته بود. خيمه زديم. شش روز ديگر را همان جا، كنار رود بيتوته كرديم. از نهالها مراقبت كرديم. روز دوازدهم، صبح عليالطلوع بار و بنه را جمع كرديم. نهالها را بر ترك اسب نشانديم و به سوي دهكده تاختيم.
آفتاب وسط آسمان رسيده بود كه به دهكده رسيديم. چوپان با رمهاش بر دامنهاي ايستاده بود. ما را كه ديد در شاخ گاو دميد.
به دهكده كه رسيديم، مردم دهكده با دهل و سرنا به پيشواز ما آمدند. جملگي در ميدان فرود آمديم. به كنار چشمه رفتيم. از اسب پياده شديم، دست و روي شستيم، از آب چشمه نوشيديم، نهالها را از ترك اسبها برگرفتيم و به تماشا گذاشتيم. مردم به دور ما حلقه زدند.
من كه بهمنم گفتم: «اين نهالها پيشكش شما.»
مردها دست بر هم زدند. زنها كل زدند. كودكان هاي و هوي كردند. نهالها را همان جا كه درخت را بر خاك انداخته بوديم، دايرهوار كاشتيم. قدح آوردند با صراحي شراب. گفتيم: «به شادي.»
گفتند: «به شادي.»
سواران كه آمدند، چوپان در شاخ گاو دميد. برخاستيم. مردم آبادي به دور ما حلقه زدند.
سواران نگاهي به ميدان انداختند و برگشتند و سوي معبد تاختند.
گفتيم: «امشب ما دوازده نفر نگهباني ميدهيم.»
صدايي از دل جمعيت برخاست: «فردا شب نوبت نگهباني ماست.»
بازو به بازو پايكوبي آغاز كرديم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد