logo





تن های بی سر"الم" سرهای بی تن

"چهارمين هنگام"

چهار شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۷ فوريه ۲۰۱۹

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
چند سال بعد از فوت خان، آخوند ملا محمد هم، در اثر زهری که در استکان چايش ريخته بودند، دار فانی را وداع گفت و تا پسرش "شيخ علی"، برای جانشينی او از "ناکجا" بيايد، چند سالی طول کشيد و در آن چند سال، "عارفی"‌ها، شده بودند همه کاره‌ی دولت آباد و به مرور زمان، " گفتار و کردار" ويژه‌ای از خود بروز داده بودند:
لباس "سپيد" می‌پوشيدند و پرچمی سه رنگ "سبز و سپيد و سرخ" داشتند که بر متن سپيد پرچم، "عقابی دو سر" نقاشی شده بود:
پرچم را بر سردر خانه‌هايشان می‌افراشتند و نماز به جماعت می‌خواندند و پيشنمازشان، دختران و پسران نابالغی بودند که به نوبت عوض می‌شدند.
در عروسی و عزا، دهل و سرنا می‌زدند و زن و مرد، با هم می‌رقصيدند و آواز می‌خواندند که
"‌ای لوليان،‌ ای لوليان، يک لولی‌ای ديوانه شد".
املاکشان را يک کاسه کرده بودند و در کار کشت و برداشت، يار و ياور هم بودند.
از گفتن "دروغ" به دوستانشان منع شده بودند و از گفتن "راست" به دشمنانشان.
دوستانشان، نيک انديشان و نيک گفتاران و نيک کرداران بودند و دشمنانشان، بد انديشان و بدگفتاران و بدکرداران.
ميان خودشان، مراتبی داشتند. هرکسی که بيشتر می‌داد و کمتر می‌گرفت، مرتبتی بالاتر داشت و بالاترين مرتبت، از محمد مصطفی (ص) بود و بعد از او، علی مرتضی (ص) و يازده امام تا می‌رسيد به عارف ابن عبدالله ابن سلمان (ص).
عارفی‌ها، باورشان به وجود " سه دنيا " بود: دنيای " ظاهر" ، دنيای " باطن " و دنيائی که بين دنيای ظاهر و باطن، در حرکت بود که به آن، دنيای " برزخ " می‌گفتند.
در نظر عارفی‌ها، داستان آفرينش عالم و آدم، داستان همين سه دنيا بود که در " ازل " يکی بودند و در " ابد " يکی می‌شدند.
شهرت عارفی‌ها، از دولت آباد و آبادی‌های دور و نزديک گذشته بود و دهان به دهان گشته بود تا رسيده بود به تهران. در تهران، شايع شده بود که عارفی‌ها، دين جديد آورده اند؛ دار و ندار ديگران را می‌گيرند و ميان خودشان قسمت می‌کنند، حتی زن‌هايشان را. بانو دختر خان سالار و شوهرش فرشاد عارف و پيروانش، هر جمعه به هنگام غروب، در بالای تپه‌ای جمع می‌شوند، برهنه می‌شوند و با هم می‌رقصند و می‌خوانند که "‌ای کافران!‌ای کافران! حمله بريد سوی تهران! ".
با همه‌ی اين حرف و سخن‌ها، گروه گروه به عارفی‌ها می‌گرويدند. اما، پس از چند سالی، عده‌ای از همان گروندگان تا از آمدن "شيخ علی" پسر آخوند ملا محمد و راه افتادن "صولت" با قشونی از تهران به سوی دولت آباد با خبر شدند، ناگهان با علم و کتل راه افتادند و تا چند فرسخی دولت آباد به استقبالشان رفتند.
شيخ علی، زودتر از صولت رسيده بود و همان بيرون دولت آباد، نزديک " قنات " چادر زده بود و گفته بود که تا يک نفر عارفی در دولت آباد باقی است، پايش را به آنجا نخواهد گذاشت.
وقتی که صولت به آنجا رسيد و از پيغامی که شيخ علی برای عارفی‌ها فرستاده بود آگاه شد، به شيخ علی گفت:
- حکم دولت، کشتن آنها است. از اينجا بروند، بيرقشان را در جای ديگری علم خواهند کرد!
شيخ علی گفت:
- حکم خدا، همان است که گفته ام. شما می‌خواهيد بگوئيد که مجری حکم دولت هستيد و نه مجری حکم خدا؟!
صولت، آهسته پس نشست و ديگر سخنی نگفت. ميان اطرافيانش پچ و پچ در گرفت:
- ترسيده است!
- صولت بترسد؟!
- پس چرا پس نشست؟!
- حتما خيال ديگری در سر دارد.
- چه خيالی؟
- بعدا معلوم خواهد شد!
در همان زمان، فرشاد عارف، درون غاری در کوه‌های دولت آباد، چشم و گوش سپرده بود به سخنان فرستاده‌ای که از جانب سّرالا َسرار آمده بود، با دستوری مبنی بر " بيعت " با شيخ علی. دستور را که شنيد، خونش به جوش آمد و فريادزد که:
- آخر من نمی‌فهمم که بيعت برای چيست. ما ، اينهمه سال جان کنده ايم که بساط دبدبه و کبکبه‌ی خان و آخوند ملا محمد پير را برچينيم و می‌بينيد که موفق هم شده ايم. حالا، چرا بايد بيعت کنيم و به جای آنها، شيخ علی و صولت تازه نفس را بنشانيم؟!
- اين را ديگر از من نپرس. حتما، حکمتی در کار بوده است که دستور به بيعت داده اند.
- و اگر شيخ علی نپذيرد چه؟!
- اگر بانو برايش بنويسد، می‌پذيرد.
- اين را خود شيخ علی گفته است؟!
- ما به صدای دل شيخ علی گوش می‌دهيم، نه به صدای لب‌هايش. ما می‌دانيم که دل او، هنوز در گرو عشق به بانو است.
- ولی، شيخ علی که سال‌ها است ازدواج کرده است. بچه دارد!
- به مصلحت.
- به مصلحت؟!
- مگر خود تو، به مصلحت، با بانو ازدواج نکرده‌ای؟!
- ازدواج کردم، چون دستور بود!
- خوب. شايد شيخ علی هم، به دستوری اين کار را کرده باشد.
- دستور از چه کسی؟
- از چه کسی اش، هنوز بر ما معلوم نيست. اما، آنچه مسلم است، اين است که در طول همه‌ی اين سال‌ها، عشقش به بانو، بيشتر شده است که کمتر نشده است.
- اگر بانو، نوشتن نامه به شيخ علی را نپذيرد چه؟
- می‌پذيرد.
- بانو، ديگر آن بانوی سابق نيست.
- از کجا می‌دانی؟
- از کجا می‌دانم؟! بانو را من بزرگ کرده‌ام!
- نکند که در طول همه‌ی آن سال‌ها، به جای کاشتن عشق ما، عشق به خودت را در دل بانو کاشته‌ای؟
- در سر بانو، جز هوای عارفی، هوايی نيست!
- و در دلش؟
- عارفی، اهل دل نيست.
فرستاده خنديد و گفت:
- دل عارفی، همچون دريا است جانم. دريا!
فرشاد با خشم فرو خورده‌ای گفت:
- آری. اما دريائی که فقط به روی کشتی‌های دوست، باز است. و شيخ علی، دشمن است!
- اما، شيخ علی، امروز دست دوستی به سوی ما دراز کرده است و مصلحت ما هم در آن است که دست او را پس نزنيم.
احساس کرد که قلبش دارد از حرکت می‌ايستد. سکوت کرد و لحظاتی چشم بر زمين دوخت تا شعله‌ی حسادتی را که نسبت به شيخ علی در وجودش زبانه کشيده بود، مهار کند. فرستاده که انگار متوجه تغيير حالت او شده بود، با صدائی حاکی از سوء ظن گفت:
- شک داری؟!
- به چه کسی؟
- به خودت. به بانو. به ما.
اراده کرد که بگويد " آری . شک دارم"، اما آنچه از دلش برخاسته بود تا از سرش بگذرد و بر زبانش جاری شود، مبدل شد به " نه ". پس گفت:
- نه. شک ندارم.
و بعد هم برای آنکه راه سؤال‌های بعدی را بر روی فرستاده ببندد، گفت:
- بسيار خوب. بانو در نامه‌ای که برای شيخ علی می‌فرستد، چه بايد بنويسد؟
- فقط، يک کلمه. " الم ". همين يک کلمه را روی کاغذ می‌نويسد و می‌فرستد برای شيخ علی. آنوقت، کار شيخ تمام است.
خيره به چشم‌های فرستاده نگاه کرد و با صدائی که انگار از ماورای وجودش می‌آمد، گفت:
- الم؟!
- آری. الف. لام. ميم!
" الم "، رمز ارتباط عارفی‌های بلند مرتبت بود با همديگر. الم، رمزی بود که حتی بانو که همسر او بود، در همه‌ی آن سال‌ها، اجازه‌ی دانستنش را پيدا نکرده بود. بانوئی که عارفی‌ای به کمال شده بود. حالا، چه اتفاقی افتاده بود که داشتند پرده از راز او بر می‌داشتند؟! آنهم برای چه کسی؟! برای شيخ علی؟! زانوهايش شروع کردند به لرزيدن. سرش گيج رفت. بدنش خيس عرق شد. چشم‌هايش را بست و آخرين نيروی خود را به کار گرفت تا سر پايش بايستد و نگذارد که فرستاده، صدای درهم شکستن جسم و جان او را بشنود. ناگهان، تاريکی غليظی او را از بيرون و درون، با هوی هوی الف. لام. ميم که همه‌ی ذرات وجودش را به صدا در آورده بود، احاطه کرد و ديگر، چيزی نفهميد و چون چشم باز کرد، فرستاده ناپديد شده بود. از جايش برخاست و گفتگو کنان، با " خود "، راه دولت آباد را در پيش گرفت. "خود" گفت:
- حالا، افشای رمز " الم " به کنار و می‌گيريم که معنای آن برای شيخ علی، نه همان معنائی است که برای تو است، اما بيعت با شيخ علی را چه می‌کنی؟! حالا، آمدی و مثل هميشه، آسمان به ريسمان بافتی و به بانو گفتی که بيعت با شيخ علی، ضرورتی است که در طی سفر با کالبد مثالی ات، به آن رسيده‌ای و بانو هم مثل هميشه، با اعتماد و اطمينانی که به تو دارد، بپذيرد. ولی، نوشتن نامه‌ای که بايد بنويسد چه؟! اگر بانو از تو بپرسد که اين کلمه‌ی " الم " چه معنائی برای شيخ علی دارد که آن را تعبير به بيعت ما کند، آنوقت چه جوابی داری که به بانو بدهی؟! آيا بانو نخواهد گفت که چرا او بايد نامه را بنويسد و برای شيخ علی بفرستد، و نه تو که پير و مراد عارفی‌ها هستی؟! آيا می‌توانی به بانو بگوئی که نازنينم، بانو جان، نامه را تو بايد بنويسی، چون شيخ علی هنوز دل در گرو عشق تو دارد و لشکرکشی اش به دولت آباد و جنگيدنش با عارفی‌ها، برای تصاحب تو است؟! آيا بانو نخواهد گفت که جنگ و صلح شيخ علی ، اگر برای تصاحب او است، پس جنگ و صلح تو با شيخ علی در همه‌ی اين سالها، برای چه بوده است؟! بانو نخواهد گفت که پس دولت آباد "ما"ئی که می‌گفتی، چه می‌شود؟! فرشاد! مگر خود تو نمی‌گفتی که همه‌ی ايران در باطن، عارفی شده‌اند و علی مانده است و حوضش؟! حالا، اين چه ضرورتی است که به خاطر آن می‌خواهی اين همه عارفی را بريزی توی حوض، تا شيخ علی بر سرشان آب توبه بريزد؟! فرشاد! تو که در همه‌ی اين سالها می‌گفتی که عاشق من هستی، پس چگونه است که حالا، مرا رايگان در طبق اخلاص می‌گذاری و تحويل شيخ علی می‌دهی؟! آيا می‌توانی به بانو بگوئی که نازنيم، بانو جان! هرگز عشقی در کار نبوده است و من، تو را وسيله قرار داده بودم که بر پدرت و آخوند ملا محمد و صولت و شيخ علی، چيره شوم؟! آيا به واقع، عشقی در کار نبوده است و عشقی در کار نيست؟!
گرمای قطرات اشکی که بر گونه‌هايش می‌لغزيد، او را به خود آورد. اطرافش را از نظر گذراند. وارد دولت آباد شده بود. عارفی‌هائی که در ميدان ده، اجتماع کرده بودند تا چشمشان به او افتاد به سويش آمدند و خبر حمله قريب الوقوع شيخ علی و صولت را به او دادند. تا آمد که دهانش را باز کند و چيزی بگويد، بانو با عجله جمعيت را شکافت و خودش را به او رساند و دست او را گرفت و در همان حال که به دنبال خود می‌کشاندش، رو به جمعيت دادزد و گفت:
- آرام باشيد! چند دقيقه حوصله کنيد تا ما بازگرديم.
بانو، اين را گفت و فرشاد را کشاند به سوی قلعه. وارد قلعه که شدند، به درون اتاقی رفتند. بانو در را پشت سر خودشان بست و در برابر فرشاد ايستاد و گفت:
- خبر را شنيدی؟!
- آری. شنيدم.
- چيزی که به مردم نگفتی؟!
- تا آمدم بگويم، تو آمدی و مرا به دنبال خودت کشاندی! قضيه چيست؟!
- همه شان صحبت از جنگ با شيخ علی و صولت می‌کنند. " کبير" هم شده است سر دسته شان!
- خوب. مگر تو نيتی غير از آن داری؟!
- آری!
- آری؟!
- آری. ما بايد با شيخ علی بيعت کنيم.
- بيعت کنيم؟!
- اگر بجنگيم، هر آنچه را که تا به حال برای بقای عارفی‌ها رشته ايم، پنبه خواهد شد و يک عارفی زنده نخواهد ماند که خبر آنچه را که بر سر ما می‌آورند، به گوش ديگران برساند!
- چه می‌گوئی؟!
- همين که می‌شنوی! ديشب خوابی ديدم. خوابی هولناک! صبح که از خواب بيدار شدم، دو دل بودم که به تو بگويم يا نگويم و عاقبت هم نگفتم. بعد هم که تو از خانه بيرون رفته بودی. غروب که خبر آوردند شيخ علی و صولت به عزم جنگ دارند به سوی دولت آباد می‌آيند، دانستم که خوابم دارد تعبير می‌شود. بعدش هم که اينها آمدند و دور مرا گرفتند که کسب تکليف کنند. اما چه کسب تکليفی! فهميدم که نيتشان برجنگ است. گفتم صبر کنند تا تو بيائی.
- تا من بيايم و به آنها بگويم که بايد با شيخ علی بيعت کنيم، چون بانو خواب ديده است؟!
- داد نزن فرشاد! خواب مراهم به ريشخند مگير. مگر همين من نبودم که خواب سواری را ديده بودم و بعدش، تو وارد دولت آباد شدی؟!
- و حتما ديشب هم، باز خواب سوار ديگری را ديده‌ای که تعبيرش شده است، آمدن شيخ علی!
- آری! سواری با ردائی آبی و بلند. و شمشيری هزار شاخه در دست که تا زانو در خون فرورفته بود و شمشيرش را که می‌چرخاند، هزاران سر بود که از گردن‌هايشان جدا می‌شدند و به سوی آسمان بالا می‌رفتند. و من، بر بالای تپه‌ای ايستاده بودم، با بيرقی سپيد که رويش نوشته شده بود، " الم ". و هر کس که از تپه بالا می‌آمد و به من می‌رسيد، شمشير بر او کارگر نمی‌افتاد. تو، در يک طرفم بودی وشيخ علی، در طرف ديگرم. صولت و مادرم هم، جلوی پايم نشسته بودند. بعد، صدائی در همه جا پيچيد که می‌گفت: هرکس خودش را به آن پرچم سفيد برساند و با شيخ علی بيعت کند، در امان خواهد بود و هرکس.......
ديگر، صدای بانو را نمی‌شنيد. باد در گوش‌هايش پيچيده بود و چشم‌هايش سياهی می‌رفت. از ترس آنکه بيفتد، آهسته روی زمين نشست. مانده بود که چه پاسخی بدهد. نه به بانو، بلکه به خودش. به همان " خود"‌ی که ساعتی پيش، درون بيابان، پس از سالها بی‌خودی، به خود آمده بود. " خود "‌ی که از خودش شرمنده شده بود، گريه کرده بود و حالا، همان " خود " با پوزخندی برلب، داشت به او نگاه می‌کرد و می‌گفت:
- بانوی نازنين تو همين است؟! همين زنی که اکنون و آنهم در گير و دار حمله‌ی دشمن، وقت را غنيمت شمرده است و.........
- آرام باش روح من. آرام باش!
- به هوش باش! به هوش باش که بانوی نازنينت، خوابش را وسيله‌ای کرده است برای پوشاندن رازهای مگويش! فکر کن به آنچه فرستاده می‌گفت و بانو دارد همان را به زبان خواب می‌گويد. هدف هر دوتايشان يکی است. بيعت! فرستاده می‌گفت که بانو بايد کلمه‌ی " الم " را روی کاغذی بنويسد و بفرستد برای شيخ علی. و بانو، همان کلمه را در خوابش ديده است، نوشته شده بر روی بيرقی سفيد! می‌خواهی بگوئی که بانو و شيخ علی، از راز اين کلمه بی‌خبرند؟!
- نمی‌دانم! اين‌ها، همه راز است. رازی درون رازی و همه اش پيچيده شده در رازی که.....
- کدام راز؟! خامی بس است مرد! عشق است. عشق به شيخ علی! مگر همين بانوی نازنين تو نبود که وقتی شنيد شيخ علی دختر يکی از تجار مشهور نجف را به زنی گرفته است، بيمار شد و در بستر افتاد؟! يادت رفته است که وقتی تبش بالا می‌گرفت و هذيان می‌گفت، شعر " من مشتعل عشق علی‌ام، چه کنم! " را ورد می‌گرفت؟! مگر پس از ازدواج تو با بانو، در همين دولت آباد، ورد زبان همه نشده بود که می‌گفتند: " عشق هم اگرعشق است، همان عشق اول است!" و عشق بانو را به شيخ علی، مثال می‌آوردند و تو به مصلحت، نه به روی خودت می‌آوردی و نه به روی اين بانوی نازنينت! و حالا که صدای نزديک شدن قدم‌های يار، پرده‌های هوا و هوس‌های بانوی نازنينت را به صدا در آورده است، خواب سواری را ديده است که با ردای آبی و بلند......
بانو هم نشست روی زمين و چشم در چشم او دوخت و گفت:
- حالا، با چنين خوابی که ديده‌ام، راه ديگری غير از بيعت با شيخ علی، پيش روی ما هست؟! به چه می‌انديشی؟ چرا اينطور به من نگاه می‌کنی؟! نکند فکرکنی که خواب من حقيقت ندارد و آن را از خودم ساخته‌ام که.......
صدای بانو، پرده‌ی افکارش را دريد. به خود آمد و " خود " شکاکش را را به هفتتوهای درون راند و به " خود " مصلحت انديشش ميدان داد که به جلو بيايد و با صدای مهربانی بگويد:
- نه بانو جان. خواب‌های تو، همانقدر حقيقت دارند که سفرهای من، با کالبد مثالی ام. تو، ديشب چيزی را خواب ديده‌ای که من، امروز در طی سفر با کالبد مثالی‌ام به آن رسيده‌ام!
با نو با تعجب گفت:
- به بيعت با شيخ علی؟!
- آری.
- چه می‌شنوم! خواب نمی‌بينم که؟!
- نه بانو. خواب نمی‌بينی. در سفری که با کالبد مثالی‌ام داشتم، به من گفته شد که مصلحت عارفی‌ها، در بيعت کردن با شيخ علی است. حالا هم برخيز که وقت تنگ است و مردم منتظر کسب تکليف اند.
فرشاد خودش را جمع و جور کرد که برخيزد، اما بانو همچنانکه شگفت زده به او خيره شده بود گفت:
- اين علامت چيست فرشاد؟!
- کدام علامت؟
- همين که تعبير خواب من، همان شده است که تو در طی سفر با کالبد مثالی‌ات به آن رسيده‌ای؟!
- اين‌ها همه از اسرار است. از اسرار! برخيز که بايد برای شيخ علی نامه‌ای بنويسی.
- من بنويسم؟! برای شيخ علی!
- آری. فقط يک کلمه. همان کلمه‌ی روی بيرق سفيدی که در خواب، بر شانه‌ات گرفته بودی.
- الم؟!
- آری!
- که چه بشود؟!
- الم، علامتی است به معنای بيعت با شيخ علی. به همان معنائی که در خوابت ديده بودی!
- آخر، شيخ علی که از خواب من خبر ندارد!
- کسی چه می‌داند. شايد هم، شيخ علی همان خوابی را ديده باشد که تو ديده ای!
فرشاد از جايش کنده شد و همانطور که به سوی در می‌رفت تا از اتاق خارج شود، گفـت:
- برخيز بانو. وقت تنگ است و همه منتظرند!
بانو، از جايش جهيد و خودش را به جلو در رساند و راه را بر فرشاد بست و دست‌هايش را روی شانه‌های او گذاشت و در چشم‌هايش خيره شد و گفت:
- آرام نيستی فرشاد! چيزی در اندرون داری که بر زبان نمی‌آوری!
فرشاد از بانو کند و به سوی پنجره رفت و چشم به تاريکی رو به رويش دوخت و گفت:
- در اندرون همه، چيزی هست که بر زبان نمی‌آورند. مگر در اندرون تو نيست؟!
صدای همهمه‌ای از بيرون به گوششان رسيد. فرشاد به سرعت از اتاق خارج شد و بانو هم به دنبالش. به ميان مردم رفتند و دليل همهمه را پرسيدند. " کبير " خبر آورده بود که زن خان و افراد ايلش هم به شيخ علی و صولت پيوسته اند. فرشاد خودش را به بالای سکوی وسط می‌دان رساند و پس از آنکه همه را به سکوت دعوت کرد، نفس جادوئيش را در جان کلمات ريخت و رهايشان کرد به سوی جان‌هائی که همه گوش و چشم شده بودند تا پير و مرادشان، کلام آخر را بگويد و حجت را بر آنها تمام کند. فرشاد گفت و گفت و گفت تا رسيد به اينجا که:
- ......... و حالا، می‌گويند که شيخ علی به عزم جنگ آمده است! اگر شيخ علی به عزم جنگ آمده بود که پشت دروازه‌ی دولت آباد توقف نمی‌کرد و پيغام نمی‌فرستاد که تا يک عارفی در دولت آباد باشد، پايش را به آنجا نخواهد گذاشت! معنای سخن شيخ علی را، خوب نفهميده‌اند و آن را تعبير به جنگ کرده اند. در حالی که معنای حرف شيخ علی، يعنی احترام به حق عارفی‌ها! يعنی اينکه عارفی‌ها هم در دولت آباد حقی دارند. مگر تا به حال، جنگ ما عارفی‌ها با شيخ علی و ديگران، برای احقاق حق مان نبوده است؟! هدف ما عارفی‌ها، رسيدن به " حق " بوده است. جنگ و صلح و يا بيعت ما، همه وسيله‌هائی بوده‌اند برای رسيدن به آن هدف. شيخ علی به ما و حق ما احترام می‌گذارد و ما هم، به او و حق او احترام می‌گذاريم. اسمش را می‌خواهند، " بيعت " بگذارند، چه باک! " که جنگ ما همان بيعت ما است و بيعت ما، همان جنگ ما است ". و هدف ما از.......
" کبير " از ميان جمعيت، جمله‌ی آخر را با صدای بلند تکرار کرد و ديگران هم به تبع او، آن را تکرار کردند و فرشاد، ديگر به سخنش ادامه نداد و از بانو خواست که به بالای سکو بيايد. بانو به بالای سکو رفت و بعد، قلم و کاغذ و پارچه‌ای و کيسه‌ای خواست که برايش آوردند و بعد، به گونه‌ای که کسی نبيند، چيزهائی روی کاغذ نوشت و چنانکه رسمشان بود، کاغذ را چهار بار تا کرد و داد به فرشاد. فرشاد کاغذ را در پارچه‌ای پيچيد و پارچه را درون کيسه‌ای گذاشت و در کيسه را بست. بعد، سه نفر از عارفی‌ها را صدا کرد که " کبير "، يکی از آنها بود. کيسه را به کبير سپرد و باز، چنانکه رسمشان بود، هر سه نفر را در آغوش گرفت و چيزی در گوش هر کدام از آنها گفت و پيشانی شان را بوسيد و از آنها خواست که همان شب، حرکت کنند به سوی قنات آباد و نامه را برسانند به شيخ علی و تا پاسخ آن را نستانند، به دولت آباد باز نگردند.
." قنات آباد"، سه رشته چاه بود که از سه سو می‌آمدند تا می‌رسيدند به چشمه قنات. چشمه قنات، گودی‌ای بود که ديوار يک طرفش دهان گشوده بود و در طول زمان، پست شده بود تا بتواند آبی را که از سه رشته چاه گرفته است به ملايمت بغلتاند به درون چند رشته جويی که می‌خزيدند و می‌پيچيدند رو به تکه تکه زمين‌های جدا از هم، در حاشيه‌ی کوير. شيخ علی در آنجا چادر زده بود. دور چشمه قنات.
پاسی از شب گذشته بود و شيخ علی و صولت و زن خان، با هم کنار چشمه نشسته بودند و ديگران هم در اطرافشان. سخن از واقعه‌ی زنده به گور شدن مقنی‌ها به ميان آمده بود و مرگ مرموز خان و زهری که در چائی آخوند ملا محمد ريخته شده بود و وجود و يا عدم وجود " از ما بهتران " و رابطه‌ی همه‌ی آن چيزها با بلوای عارفی‌ها.
تفنگچی‌های صولت و زن خان و تعدادی از مريدان شيخ علی، با تفنگ و بيل و کلنگ و داس و تيشه و چوبدست و ......، دايره‌ای بسته بودند پشت به چشمه و چشم و گوش سپرده بودند رو به تاريکی پيرامونشان. صدای پای اسب‌ها را که شنيدند، گوش به زمين چسباندند تا بدانند که اسب‌ها از کدام جهت می‌آيند. معلومشان شد که از سوی دولت آباد است. صدای پای اسب‌ها، نزديک و نزديک تر شد تا صدای آدمی از درون تاريکی آمد که فرياد می‌زد:
- آهای! آهای! ما از طرف فرشاد عارف می‌آييم و پيغامی داريم برای شيخ علی!
بعد از آن، سه سوار از تاريکی به روشنائی آمدند. کبير بود و دو همراهش. از اسب‌هاشان که پياده شدند، لباس‌هايشان را گشتند، مبادا اسلحه‌ای داشته باشند و بعد هم بردنشان به سرچشمه، به نزد شيخ علی. کبير کيسه را به شيخ داد. شيخ کيسه را گرفت و آن را گشود و کاغذ را بيرون آورد و چون، تای آن را باز کرد و خواند آنچه را بايد می‌خواند، ناگهان از جايش برخاست و الله اکبر و الله اکبر گويان، همانطور که به سوی چادرش می‌رفت، به اطرافيانش گفت که مزاحمش نشوند تا خودش از چادر بيرون بيايد.
لحظاتی گذشت تا شيخ علی از چادر بيرون آمد. کيسه را به کبير داد و صبر کرد تا کبير و دو همراهش بر اسب‌هاشان سوار شدند و تاختند به سوی تاريکی و ناپديد شدند. آنو قت، شيخ علی رو کرد به مردمی که در پيرامونش حلقه زده بودند و گفت:
- بسيار خوب! راه می‌افتيم به سوی دولت آباد.
صولت، جمعيت را شکافت و جلو آمد و رو کرد به شيخ علی و گفت:
- مگر عارفی‌ها، رفته‌اند از دولت آباد؟!
- عارفی ای، ديگر وجود ندارد. نه در دولت آباد و نه در هيچ جای ديگر.
- می‌فرمائيد که آب شده‌اند و به زمين فرو رفته اند؟!
- نخير! توبه کرده اند.
- با آنهمه فساد و فسق و فجوری که مرتکب شده اند؟!
شيخ علی رو کرد به مردم و گفت:
- در ميان شما مردم، کسی هست که به فساد عارفی‌ها شهادت دهد؟
صولت فرياد زد گفت:
- از اين‌ها می‌پرسيد؟! از اين مردم که تا قبل از آمدن شما، خودشان از عارفی‌ها بوده اند!
شيخ علی رو کرد به مردم و گفت:
- در ميان شما مردم، آيا کسی هست که هنوز هم عارفی مانده باشد؟
کسی جواب نداد و صولت فرياد زد:
- پس تکليف مال مردم چه می‌شود که عارفی‌ها به زور ستانده اند؟!
شيخ علی رو کرد به مردم و گفت:
- آيا در ميان شما مردم، کسی هست که عارفی‌ها مال او را به زور ستانده باشند؟
از ميان مردم، کسی جواب نداد، اما زن خان و چند نفر از خويشانش به جلو آمدند و گفتند:
- مال ما را!
شيخ علی رو به مردم کرد و گفت:
- آيا در ميان شما مردم، کسی هست که خان و صولت، مالش را به زور ستانده باشند؟
صدا از همه طرف برخاست:
- اموال ما را. اموال ما را.
شيخ علی رو کرد به صولت و زن خان و ديگرانی که گرد آنها جمع شده بودند و گفت:
- مال اين مردم را به آنها بازگردانيد، من مال شما را تا دينار آخرش، به شما باز خواهم گرداند!
صولت، لحظه‌ای به شيخ علی خيره ماند و بعد قدمی به جلو برداشت و گفت:
- شيخ! به اين مردم اعتماد مکن! همين‌ها بودند که فرشاد عارف را به دولت آباد آوردند. همين‌ها بودند که پای غريبه‌ها را به دولت آباد باز کردند. همين‌ها بودند که خان و اسبش را به دره انداختند و زن خان را آواره کردند. همين‌ها بودند که زهر در چائی پدرت ريختند. همين‌ها بودند که فتنه‌ی عارفی‌ها را به راه انداختند و زمين‌های مردم را چپو کردند و حتی از زمين‌های وقفی هم نگذشتند. بگذار کلام آخر را بگويم و راحتت کنم! همين‌ها بودند که دست بانو نامزدت را گرفتند و در دست فرشاد عارف گذاشتند و..........
سخن صولت که بدينجا رسيد، شيخ علی فرياد کشيد و گفت:
- اگر يک کلام ديگر بگوئی صولت! خونت را حلال می‌کنم!
صولت هم، فورا تفنگش را به سوی شيخ علی نشانه گرفت و گلن گدن را کشيد و رو کرد به تفنگچی‌هايش و گفت:
- تکان خوردند، شليک کنيد. حالا، معلوم شد که رئيس عارفی‌ها، خود همين شيخ علی است! اين‌ها هم که دورش را گرفته‌اند، همه شان عارفی هستند!
درست در لحظه‌ای که صولت با تفنگش به سوی شيخ علی حرکت کرد، از درون تاريکی صدای شليک گلوله‌ای به گوش رسيد و متعاقب آن، يکی از تفنگچی‌های صولت بر خاک افتاد و جنگ مغلوبه شد و هر کسی سعی کرد که خودش را از شعاع نور چراغ‌های زنبورئی‌ای که بر سر در چادرها آويزان کرده بودند، دور کند و در پس پرچينی يا اسب و الاغ و قاطری سنگر بگيرد. در همان لحظه، کسانی از درون تاريکی چراغها را نشانه رفتند و آنگاه، سياهی غليظی بر همه جا مستولی شد و ديگر، نه صدای شليکی شنيده شد و نه صدای آدمی. تنها ظلمات بود و صدای اسب کبير و دو همراهش که چهارنعل، می‌تاختند به سوی دولت آباد.
به دولت آباد که رسيدند، کبير کيسه حاوی نامه‌ی شيخ علی را، داد به بانو. بانو، کيسه را بازکرد. چشمش که به نوشته‌ی شيخ علی افتاد، سرش را پائين انداخت و پس از لحظه‌ای سکوت، سرش را بالا گرفت و رو به جمعيت کرد و گفت:
- آنچه می‌خواستيم، حاصل شد. با خيال راحت برگرديد به خانه‌هايتان. فردا، پيش از طلوع آفتاب به استقبالشان خواهيم رفت.
بعد هم، از سکو به زير آمد و راه افتاد به سوی قلعه و فرشاد و کبيرهم به دنبالش. وارد قلعه که شدند، بانو و فرشاد به درون اتاقی رفتند و کبيرهمانجا، پشت در اتاق منتظر ماند. فرشاد که وارد اتاق شد، در را پشت سر خودش بست و چفت آن را انداخت و رو به بانو کرد و گفت:
- چرا محتوای نامه را برای مردم نخواندی؟!
بانو از او گذشت و در گوشه‌ای نشست و زانوهايش را در بغل گرفت و در حالی که اشک در چشم‌هايش حلقه زده بود، گفت:
- مگر آنچه را که برای شيخ علی نوشتم، برای مردم خواندم که حالا جواب شيخ علی را برای آنها بخوانم؟!
- آنچه برای شيخ علی نوشته بودی، از " ا َسرار " بود.
- شيخ علی هم، " سّر" ما را ، با " سّر " پاسخ داده است.
- چه نوشته است؟
- " سّر " است. نمی‌توانم بگويم.
- حتی به من؟!
بانو سرش را پائين انداخت و گفت:
- آری. حتی به تو!
فرشاد بهتش زد. خود شکاک گفت:
- می‌بينی؟! اينهم رازی که منتظرش بودی تا از پرده برون افتد! فاش می‌گويد و حاشا هم نمی‌کند! می‌گويد که تو نبايد از سّری که شيخ علی جانش برای او نوشته است، با خبر شوی! باز هم می‌خواهی که با او مدارا کنی؟! تازه، اين هنوز قدم اول است. فکر می‌کنی عارفی‌ها، سکوت او را در باره‌ی آنچه شيخ علی برايش نوشته است، به چه تعبير کرده باشند؟! آنها به احترام تو که پير و مرادشان هستی، مطيع و سر به راه، راه خانه‌هايشان را در پيش گرفتند و رفتند. و گرنه، بانو کسی نيست که بتواند برای آنها حکم بيعت و جنگ صادر کند. بانو را ، تو بانو کرده‌ای و آنچه تا به امروز به او داده ای، دارد به پای شيخ علی جانش می‌ريزد!
خود مصلحت انديش گفت:
- با دستور " سّرالا َسرار " چه کند؟!
خود شکاک گفت:
- وقت سر پيچاندن از دستور سّرالا َسرار، همين حالا است. عارفی‌ها، گوش به دستور او دارند. آنها، سّرالا َسرار را از کجا می‌شناسند!
- اما، چشم و گوش‌های سّرالا َسرار در همه جا هستند، حتی در ميان همين عارفی‌ها. اصلا از کجا معلوم که خود همين شيخ علی و بانو، از جمله‌ی چشم و گوش‌های سّرالا َسرار نباشند؟!
- ديگر بدتر! خود می‌گوئی و خود انکار می‌کنی! چرا شيشه‌ی عمر آن جادوگر را همين حالا، بر زمين نزند و کارش را تمام نکند؟!
- چگونه؟!
- برخيزد از جايش! از اتاق بيرون شود. به ميدان برود و عارفی‌ها را بخواند و بيرون بريزد همه‌ی آنچه را که سال‌ها در درون خودش تلنبار کرده است.
- ديگر دير شده است. چه کسی باورش می‌کند؟!
- همان‌هائی که او را تا به حال، باور کرده‌اند و آنهمه سال، جان و مالشان را در طبق اخلاص گذاشته‌اند و به دنبال او آمده اند!
- می‌ترسد.
- از چه؟! از که؟!
- از خودش! از اينکه مبادا عشق به بانو، کور و کرش کرده باشد و حسادت به شيخ علی را در دلش انداخته باشد! آنوقـت، اگر لب باز کند، همه‌ی رشته‌های بافته شده‌ای را که ساليان دراز برای رسيدن به "دولت آباد ما " بافته است، پنبه شود و همه اش به خاطر همان حسادت باشد. آنوقت، چه جوابی دارد که به عارفی‌ها بدهد؟!
هُرم نفس بانو را بر صورت خودش احساس کرد. به خود آمد و بانو را ديد که چهره در چهره‌ی او ايستاده است. خواست خودش را کنار بکشد، اما بانو شانه‌های او را محکم گرفت و به سوی خود کشاند و گفت:
- شوی عزيز من! به چه فکر می‌کنی؟! خيال بد مکن! در طول همه‌ی اين سالها که در کنار هم زندگی کرده ايم، هروقت چيزی در دلت داشتی و نمی‌خواستی که بر زبان بياوری، می‌گفتی که از " ا َسرار" است. خوب! عارفی‌های بلند مرتبتی مثل تو، در سفر با کالبد مثالی شان، صاحب " سّر " می‌شوند و عارفی‌های دون مرتبتی مثل من، صاحب " سّر" می‌شوند در خواب‌هاشان! حالا هم خيال کن که من هم با خوابی که ديده‌ام و آنچه شيخ علی در نامه اش راجع به آن خواب نوشته است، صاحب سّری شده‌ام که اگر بر زبان بياورم، خشتی در دولت آباد، روی خشت ديگر بند نمی‌شود و يک عارفی زنده نخواهد ماند؛ عارفی‌هائی که تو برای حفظ جان آنها، سالهای سال خودت را به آب و آتش زده ای. بيا! وقتش که بشود، خودم همه چيز را به تو خواهم گفت. بيا! بيا بخوابيم که فردا و فرداهای نامعلومی در پيش رو داريم!
اين را گفت و بعد، سر و صورت فرشاد را غرق بوسه کرد و بر او آويخت و لب بر لبش گذاشت و با هر دمی، بخار شک و ترديد جان او را به خود کشيد و با هر بازدمی، هوای آتشين جسم و جان خود را در او دميد. هوائی که آتش شد و فرشاد را در خود گرفت و در هم پيچيدند و فرو غلتيدند و در هم فرو رفتند و تا پاسی گذشته از نيمه‌ی شب، بارها، اجاق همديگر را تيز کردند تا سر انجام، خواب آمد و تن خالی از بود و نبودشان را با خود برد و کبيرهم، گوش و چشم از روزن در کند و زانو راست کرد و از قلعه بيرون زد و در تاريکی شب ناپديد شد.
ساعتی از طلوع خورشيد گذشته بود که با همهمه‌ای که از بيرون قلعه به گوششان رسيد، از خواب پريدند و تا فرشاد به خود بجنبد و کفش و کلاه کند، بانو فرز و چابک از اتاق بيرون دويد و لحظه‌ای بعد، هراسان بازگشت و گفت:
- برخيز فرشاد! برخيز و ببين که چه قيامتی شده است!
- چه شده است؟!
- خون! خون! خون!
- چه خونی؟!
- همان که در خواب ديده بودم! تن‌های بی‌سر! سرهای بی‌تن!
- چه می‌گوئی؟!
- کبير، خبر آورده است که همه را سر بريده اند!
- چه کسانی را؟!
- از مريدان شيخ علی گرفته تا تفنگچی‌های صولت و قوم و خيش‌های مادرم را!
- در کجا؟!
- در چشمه قنات. همانجا که شيخ علی چادر زده بود!
- شيخ علی را هم؟!
- نه. از آنهمه آدم، فقط شيخ علی و صولت و مادرم، جان بدر برده‌اند! تو فکر می‌کنی که کار چه کسی باشد؟!
- کار همان شمشير هزار شاخه‌ای که تو در خوابت ديده بودی!
فرشاد، اين را گفت و با عجله از اتاق بيرون پريد و بانو هم به دنبالش.
داستان ادامه دارد ...............................



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد