logo





چند شعر از رسول کمال

چهار شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۷ فوريه ۲۰۱۹

رسول کمال

پیوند

نکش سرانگشت مهربانی را
برصخره سار سیاه یاس
گل بوته های عاشقی را
باور کن
پرپر می کنند
در زمهریرآیه های مرگ،
این جا شهر گنبد و پرچم های سیاه است
این جا عاشقی
شادی و رقص
گناه است
این جا میخواهند
که عشقت در دل بمیرد
میخواهند
از خود و هرآنچه که داری
بگذری
تا که
خامشی
غم
سیاهی
با تو آغوشی پذیرد.
باور کن
نازنین
این جا میخواهند
که باشی بیگانه با خویش
با من
تا که از یاد رود
مهر،
شعر و سرود
عشق
مهربانی
گل سرخ
تا که اندوه و دروغ
جشن عزا پا بگیرد.
از من نگذر
مهربان نازنین
بیا با من
تا بگذریم با هم
با یکدگر
از این شوم سرنوشت،
بکش سرانگشت خشمت را
براین صخره سار سیاه سنگ
براین تاریک سرای دروغ
بر این سرنوشت!
نگذر از من
ای آشنا
بیآمیز با من
بیآمیز با من
بیآمیز با سرنوشتم.

****

تن سرد شب

تمام پنجره های دلم را
باز گذاشتم
تا فراموش نکنند
این چشمان خسته خمار
نگاه و آوای ترا
در سرمای سخت این شب تا صبح
به انتظار نشسته را

****

آتشم نزن

آتشم نزن!
به بوسه ای
یا لبخندی از سر مهر
بیفروز مرا،
سپیده صبح فردای تو
هق هق بارانی چشمان آرزومند من است،
طلیعه طلایی آفتاب
بر تن سبز چمن زاران
و
رقص شاد نوباوگان هستی را
من برای تمامی این
شب زدگان خسته دل
زمزمه می کنم،
کجاست آن آرزوی پنهانت؟
کجاست آن دستان یگانه بودنت بامن؟
از دهلیز تاریک شب
نمیرسی تو بی من
به اقیانوس رهایی
پس
آتشم نزن
بیفروز با من
به لبخند بوسه ای
این شعله را

****

سقف شب

میسرید قدم هایم
بر سنگفرش ترس و شرم
هنگامه های عشقم را
ابر مه آلود صبح
تا انتظار نگاه آفتاب
در کنار صبر کوچه
با دود کردن سیگاری
از پی سیگار
رج میزد،
چقدر میتوانستم
خاموش باشم؟
چقدر میتوانستم
فرار حقیقت را
در سکسکه گلویم
به قطره آبی
قورت دهم؟
کجاست آن نگاهی
که میخواست
صبح را بنشاند بر پیشانی
نگاه
به انتظار نشسته من؟
فرار شب
تنها از حقیقت و گرمی آفتاب فردا نبود
فرار شب
ای دریغ
از سر پناهی بود
که نداشت
بر سقف سرما زده
اندوه من،
اینک،
به هزار زبان فریاد می زنم
اگر
می لرزد زانوانت
بر سنگفرش
ترس و شرم
هنگامیکه
میریزد
عشق
نگاه خسته اش را
بر سراپرده باورت،
گذر کن
از دریچه تردید
و
بزن پارو به دریا
بزن پارو
بزن پارو
بزن پارو به دریا

*****

فردا می آید

پر ستاره شب را
مهر
و
خورشید را
می پاشم
بر دعای سیاهت،
بالا بلند
گیسو طلا
هم دست و هم داستان رفاقت
عشق
دوستی،
میدانم
که می آید
آن سپید روی
گیسو آفتاب
از دهلیز سرد شب
و
میگذرد
از دالان خاموش سرد ما
تا به لبخندی گرم کند
عطسه سرد زمستانی را،
پس
محتاجم
به فردای عشقت
پر کن
امروز
پیمانه شراب امیدم را


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد