logo





کلافگی

دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۹۷ - ۲۵ فوريه ۲۰۱۹

فریدون تنکابنی



بعد سر مهمان‌ها باز شد. نخستین میهمان ویکتور بود، خواهر ابوالفضل. نخستین پرسش همه هم این بودکه چرا نام شما ویکتور است و نام بردارتان ابوالفضل؟ ابوالفضل و زنش به کلاس زبان می‌رفتند و ویکتور ساعت‌ها پای تلویزیون می‌نشست. وقتی که ازش می‌پرسیدند: «توکه آلمانی بلد نیستی، از تماشای تلویزیون چه دستگیرت می‌شود؟»

می‌گفت: «همیـن را فهمیده‌ام که آلمانی‌ها به فوتبال می‌گویند فوس بال!»

آلمانی‌اش که خیلی پیشرفت کرد، به «گوتن تاگ» (روز به‌خیر) می‌گفت: «گوتن تاج» و خیال می‌کرد «چوس» (خداحافظ) حرف بی‌ادبانه‌ای است!

در عوض تا بخواهی تعریف‌های بامزه و‌وحشتناک از ایران می‌کرد که نمی‌دانستی بخندی یا گریه کنی.

برای رهایی از تنهایی، به خانۀ ما نقل مکان کرد. از ایران با فانی دوست بود. وکیل دادگستری بود. می‌گفت: «در یک دعوا برنده شـدم. حاکم شرع حکـم داد که محکوم، به عنـوان غرامت، چند شتر به موکل من بدهد. به حاکم شرع گفتم: حاج آقا، این موکل بیچارۀ من، با خانۀ یک وجبی، چـه خاکی به سر خود کند؟ جا ندارد که شترها را جا بدهد. تازه شتـر به چـه دردش می‌خورد. نمی‌شود امر بفرمایید به جای شتـر به او موتور بدهند!؟ همه زدند زیر خنده. حاج آقا عصبانی شد و گفت: خواهر، شما دارید احکام شرع انور را به مسخره می‌گیرید. دیدم کار دارد بیخ پیـدا مـی‌کند. گفتم: حاج آقا، همان شترخوب است، از سر ما هم زیادی است.»

پرسیدم: «طرف شترها را چه کرد؟»

گفت: «برای خلق‌الله کار وکاسبی درست شده. بعضی‌ها تکه زمینی را گرفته‌اند و در آن شتر نگه می‌دارند. محکوم می‌رود از آن‌ها به قیمت گران شتر می‌خرد و به برندۀ دعوا می‌دهد. برنده بدبخت که نمـی‌داند با شترها چه خاکی به سر کند، آن‌ها را دوباره با قیمت ارزان، به همان صاحب اولیه می‌فروشد!»

بعد نادر از برمن ‌آمد تا به آخـن برود، اما در کلن ماندگار شد و در خانۀ ما ماند و دنبال خانه می‌گشت. و چون خیلی با سلیقه و وسواسی بود، هرچه بیشتر می‌جست، کم‌تر می‌یافت. ایرانی‌ها معمولا ًبه پُرتس(Porz) شهرکی چسبیده به کلن، می‌رفتند که آن زمان خانۀ خالی در آن راحت پیدا می‌شد.

هموطنان پُرتس را «تهران پارس» می‌نامیدند. برخی که از رفتن به آنجا اکراه داشتند، می‌گفتند که آنجا خارجـی، مخصوصاً ترک، زیاد است. انگار خودشان خارجـی نیستند. و معلوم نبـود ترک‌ها چـه هیـزم‌تری به آن‌ها فروخته‌اند.

نادر می‌گفت که پُرتس دور است. عاقبت نادر هـم مانند وسواسی‌های دیگر، دمِ خلا زمیـن خورد و ناچار شد همان نخستین خانه‌ای را که دیده بود و نپسندیده بودـ گرچه خانۀ بدی هم نبودـ بگیرد. البتـه تا به مرحلۀ پسندیدن و ناچار از پسندیده‌شـدن برسد، و تا تشریفات قانونی بگذرد، دو سه ماهی گذشت. در همین روزها بود که نینا هم از ایران آمد، پرشروشور، بامزه وسربه‌هوا. فانی که بعداز دو سه سال، دوسـت جان در یک قالبش را می‌دید، خیلی دلش می‌خواسـت نینا بماند. اما نینا همراه دختـر دیگـری آمده بود که در هامبورگ بود و عاشـق جوانی بود، یا جوان عاشـق او بود و جوان ابتدا در امریکا بود و حالا آمـده بود هامبـورگ و خیلی دختــر را می‌خواست و خیال داشت با او ازدواج کند و او را با خود به امریکا ببرد.

البته آن‌ها تا به‌حال یکدیگر را ندیده بودند. فقط برادر جـوان عکس او را به دختر داده بود و عکس دختر را برای برادرش فرستاده بود و آن‌ها از روی عکس عاشق همدیگر شده بودند و قدرت این عشق چنان بود که یکی را از ایران و دیگری را از امریکا به آلمان کشانده بود.

اما حالا گویا دختر پشیمان شده بود، یا جـوان به دلش ننشسته بـود، خلاصه بر سر دوراهی بود. هرشب از هامبورگ به نینا تلفن می‌کرد و یک ساعت حرف مـی‌زد و گریه می‌کرد و به التماس از نینا مـی‌خواست که به هامبورگ برود و به جایش تصمیم بگیرد. انگار این نینا بودکه می‌خواست با پسرک ازدواج کند!

یکـی از همیـن داوطلبان ازدواج مکاتبـه‌ای تعریف مـی‌کرد کـه: «در روزنامه آگهی کردم و ازجمله دختری از سوئد جواب داد و عکسش را فرستاد و شمارۀ تلفنش را داد. تلفن زدم صدای گرم با محبتی داشت. خلاصه مانند افسانه‌های کهن یک دل نه صد دل عاشقش شـدم. قرار شد به سوئد بروم و ببینمش. به سوئد رفتم و نشانی‌اش را یافتم و زنگ در را زدم. در را کـه بازکرد، دیدم ای دل غافل! چه اشتباهی کرده‌ام! شبیه تصویرش بود. زیبایی صورتش حرف نداشت. اما کوتاه قد بود! به وضـع وحشتناکی کوتاه بود. و من که می‌بینید، دراز دیلاق! به زحمت تا کمر من می‌رسید. به روی خودم نیاوردم. خانواده‌اش خیلی محبت کردند و شام نگهم داشتند. شب همـان جا ماندم و خوابیدم. اما در تمام طول شب کابوس می‌دیدم. مـی‌دیدم که «عملۀ عذاب» با چهره‌های ترس‌آور احاطه‌ام کرده‌اند و با تهدید، می‌کوشند مرا وادار به ازدواج با آن دختر کنند. هنوز سحر نشده بود که از خواب پریدم و دیگر خوابـم نبرد. صبـح زودتر برخاستـم و بـی‌سروصدا، بی‌آنکه کسی خبردار شود، در خانه را باز کردم و جیم شدم. و پس از مدتی، نفسی به آسودگی کشیدم. گفتی از زندان خلاص شده بودم.»

در همین روزها بود که عاشـورپور به کلن آمد. به دیدنش رفتم و یک شـب به شام دعوتـش کردم. (کرم از خود درخـت است! ) نینا و نادر هم بودند. (نادر بفهمی‌نفهمی‌گلویـش پیش نینا گیر کرده بود! ) مرتضـی هم آمد، کمی ‌مست، همراه با دوست دخترآلمانی‌اش.

از عاشورپور خواهش کردیم که بخواند. لطف کرد و خواند. عجب صدایی! (آن هم بی‌همراهی موسیقی) با آن سن وسال! چشمم کف پاش!

نینا که برخلاف ظاهر شوخ و سربه‌هوایش، معلوم شد بسیار حساس و احساساتی است، حالی به حالی شد. ابتدا کمی‌گریه کرد. بعد رفت آن اتاق تنهایی برای خودش رقصید. بعد آمد و دراز به دراز، کف راهرو افتاد. حالا یا از آبجـو و شـراب بـود که باهـم خورده بود و نساخته بودند، یا از ورجه وورجه‌ای که در حال مستی کرده بود. یا اصلاً هیچ کدام از این‌ها نبـود و همـۀ این‌ها بهانـه بود و آواز گیرای عاشـورپور، یاد و یادگار‌های دوردست گذشته را در او بیدار ساخته و او را حالی به حالی کرده بود. عاقبت حالش کمی‌بهتر شد.

بعد مرتضی مست کرد و مثل همیشه که مسـت که می‌کند، پرحـرف می‌شود، پرحرف شد و سر بحث سیاسی را با نادر بازکرد:

چرا شکست خوردیم؟ چرا این بلا به سرمان آمد و آواره شدیم؟ گناه از که بود؟ از ما یا رهبـران؟ مرتضی از رهبران انتقاد می‌کرد و می‌گفت گناه از ما بودکه از رهبران کورکورانه پیروی می‌کردیم.

نادر از رهبران دفاع می‌کرد و می‌گفت که آن‌ها برحق بوده‌اند. مرتضی می‌گفت: «اگر حق با آن‌ها بود که ما الان اینجا نبودیم. من زندگی خودم را داشتـم. برای خـودم پزشکی بودم. نه مثل الان که ناچـارم بار دیگر به دانشکده بروم و سرکلاس درس بنشینم.»

مرتضـی هـم مانند بیشتر پزشکان، برای خود حـق ویژه‌ای قائل بود و خود را تافتۀ جدا بافته می‌دانست.

سخت سرگرم بحث بودند و هیـچ کدام رضایت نمی‌دادند. نزدیک بود کار به جاهای باریک بکشد و شب به آن خوبی خراب شود که مرتضی در عالم مستی و نادر در عالم هوشیاری، هر دو یکباره رضایت دادند و همزمان از خر شیطان پیاده شدند.

نینا هم عاقبت به هامبورگ رفت. فقط یک بار دیگـر به ما سر زد، آن هـم یکـی دو ساعتـی. از کـار نینا نمـی‌توانستی سـردربیاوری. آن روز از دوسلدورف تلفن زد و بعد سروکله‌اش پیدا شد. رفته بود ویـزا بگیرد برای انگلیس. از کار نینا سردرنمی‌آوردیم. یک بار می‌گفت که همین جا می‌ماند. بار دیگر می‌گفت که می‌رود انگلیس، نزد خواهرش. «همان جا کاری دست ‌و پا می‌کنم. مشکل زبان هم ندارم.»

باز می‌گفت که به ایران بازمی‌گردد. او نیـز جوانـی را که در ایران بود، دوست داشت، اما خودش هم نمی‌دانست که قرار است جوان به اینجا بیاید یا قرار است او به ایران بازگردد.

با نینا که بـودی نمـی‌دانستی کی شـوخـی می‌کند و کی جدی حرف می‌زند. نینا هرقدر بیشتر ناراحت بـود، بیشتر شوخـی مـی‌کرد. عاقبت به ایران بازگشت و ماجرا پایان یافت.

نینا که رفت، زیبا آمد. خواهر فانی. از کانادا، بی خبر و بی‌مقدمه. شنبه و یکشنبه، مـن و فانـی عقل‌هامان را روی هم گذاشتیـم و به این نتیجـه رسیدیم که بهترین راه این که از دست میهمان بگریزی، این است که خود به میهمانی بروی و مهمان شوی.

عصر جمعه رفتیم بـن و سـر بچـه‌های بن هوار شدیم و ظهر یکشنبه بازگشتیم. هنـوز درسـت در خانه جابه‌جا نشـده بودیـم که تلفن زنگ زد. زیبا بود که درکانادا زندگی می‌کرد.

فانی گفت: «زیبا، تویی؟»

زیبا گفت: «خودمم، زیبا.»

فانی گفت: «حالت خوبه؟ زنگ نزدی؟ داشتم نگران می‌شدم.»

زیبا گفت: «چندبار زنگ زدم نبودید.»

فانی گفت: «بله، رفته بودیم بن، خب تو چه کارمی‌کنی؟»

زیبا گفت: «من آمده‌ام!»

فانی پرسید: «کجا آمده‌ای!؟»

گفت: «آلمان!»

فانی حیرت زده پرسید: «آلمان؟ الان کجایی؟»

زیباگفت: «کلن، نزدیک خانۀ شما، آمدم نبودید!»

فانی داشت دیوانه می‌شد. و هیچ نمی‌توانست باور کند که زیبا اینجاست. گفت: «زودِ زود بیا. کجایی؟ بانهوف؟ فرودگاه؟ می‌خواهی باش مـن بیایم بیاورمت.»

زیبا گفت: «من که آمده‌ام و خانه‌تان را هم بلدم. الان هم نزدیکی‌های خانه‌تان هستم. خودم با تاکسی می‌آیم.»

زیبا در ایران دانشگاه را تمام کرده بود و بعد به کانادا رفته بود و درسش را ادامه داده بود. حالا همان جا استاد دانشـگاه بود. شوهرش هم استاد بود. گویا از شوهرش جدا شـده بود. زیاد از زندگـی‌اش حرف نمـی‌زد، تنها گه گاه به پسرش تلفن می‌زد و حال احوالی می‌کرد.

آلمانی یاد‌گرفتنش بامزه بود. واژه‌های آلمانی را مانند واژه‌های انگلیسی تلفظ می‌کرد. یک بار پرسید: «چرا روی این تابلو نوشته اند سگ جا!؟»

خندیدیم و برایش توضیح دادیم که تابلوی تبلیغاتی یکی ازحزب‌های سیاسی است و رویش نوشته‌اند: «بگویید بله! " (زاگ یا! Sag Ja!)

زیبا روی هم رفته میهمان بی‌آزاری بود. دیگران این گونه نبودند. همه، به صرف «رفیق» بودن، حق خـود می‌دانستند که بر سرمان هوار شوند. کار به جایی رسید که یکی از باکو بلند شـده و سراسر اروپا را طـی کرده بود و به خانۀ ما آمده بود و یک بسته (بوکس) سیگار بد بوی ساخت آنجا را برای ما سوقات آورده بود. (صدرحمت به اشنوی خودمان!)

ناهار و شام ازش پذیرایـی کردیم، اما برای خواب رو را به کار زدیـم و عذرش را خواستیم. گویا به‌ش برخورده بود که دیگر سراغ‌مان نیامد. چـه بهتر! تازه توقـع داشـت برایش در کلن کاری دست‌وپا کنیم که خرج سفر بازگشتش را دربیاورد! کل اگرطبیب بودی...!

میهمان‌ها گاه به ردیف می‌خوابیدند، مانند بادمجان‌های توی تابه هنگام سرخ‌شدن. می‌گفتند در خانۀ یکی از دوستان تراکم میهمان به جایی رسیده بود که یکی از مهمان‌ها، لحاف و پتویش را در وان حمام پهن کرده بود و گرفته بود آنجا، باخیال راحت خوابیده بود. در خانۀ ما خوشبختانه کار به آنجا نرسید. دم توالت و حمام صف می‌بستند. و ما چون میزبان بودیم، ناچار ته صف می‌ایستادیم و از آنجا که باید به کارهای اساسی دیگـرمان، خرید و پخت‌وپز و آماده‌کردن صبحانه و ناهار و شام و چیـدن و برچیدن میز و شستن و خشک‌کردن ظرف‌ها و جـارو پاروکردن هـم مـی‌رسیدیم، ناچار توالت و حمام را می‌گذاشتیم برای آخر شب یا صبـح زود که همـه خواب بودند یا هنـوز از خـواب بیدار نشده بودند. فقط خارج از صف می‌رفتیم و توی توالت و حمام، دستمال توالت و صابون و شامپو می‌گذاشتیم. مصرف دستمال توالت وحشتناک بود. چشـم به‌هم می‌زدی یک بسته تمام می‌شد. و اسکناس‌های رنگارنگ هم به همان سرعت مصرف می‌شد و تمام می‌شد. (بی‌خود نبود که سهراب به اسکناس می‌گفت کاغذ توالت! )

شانس آوردیم و کارمند سوسیال آمت یا کامپیوتر آنجا یا هر دو اشتباه کردند و پول اضافـی به حساب‌مان ریختند. ما هم پـول را برداشتیـم و با سرعتی بیـش از سـرعت کامپیوتر خرج کردیم. (نظیر آن داستان قدیمی که تا موش‌ها خبرشوند صاحب انبار، گندم‌ها را خورده بود! )

و مردک که خبر شد، خود را به آن راه زدیم که خبر نداشته‌ایم و مگر کامپیوتر هـم اشتباه می‌کند و عاقبت رضایـت دادیـم و مردک هم راضی شد که ماهی پنجاه مارک ازمان کم کند.

اما کارمنـد و کامپیـوتر خنـگ‌بازی درآوردند و دوباره هـزار مارک به حساب‌مان ریختند‌ـ البته پنجاه مارک را هم کم کردند!ـ ما هم خوشحال شدیم و هم نگران. نگران از اینـکه مردک دیـر یا زود مـی‌فهمد و این بار دیگر نمی‌شود گفت که نمی‌دانستیم. و در تردید بودیم که پول را بگیریم یا نگیریم و چند روز این دست و آن دست کردیـم اما چاره‌ای جز گرفتن نداشتیم با مخارجی که داشتیم.

روزی که به بانک رفتیم، دیدیم مردک پول‌ها را به سرعت بیرون کشیده است در تـه حساب‌مان جز چنـد مارک بدهی به بانک، چیز دیگری نبود. (این بار تا صاحب گندم خبر شود، موش‌ها گندم‌ها را خورده بودند! )

یک‌بار دیگر درستـی سخنان حکیمانـۀ گذشتگان ثابت شـد: «در کار خیـر، حاجـت هیـچ استخاره نیسـت.»، «از امـروز کاری به فـردا ممان»، «فی‌التأخیرآفات» درستی آن را با گوشت و پوست مان، و بیشتر با معده‌مان احساس کردیم.

به فانی گفتم: «مانند خانواده‌هایی که عزیزی را از دست می‌دهند و در روزنامه‌ها آگهی می‌کنند که به علت تألمات روحی از پذیرایی سروران گرامی‌ معذوریم، ما هم آگهی کنیم: به علت تألمات مالـی، از پذیرایـی میهمانان گرامی‌معذوریم!»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد