logo





عطرِ مشروطیت

چهار شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۳ فوريه ۲۰۱۹

مسعود نقره کار



سخن ازروشنفکرو روشنفکری سه چهره برابرم می نشاند: احمد شاملو، مصطفی رحیمی و هوشنگ کشاورز صدر. می دانم تفاوت ها دارند، معنای روشنفکر و روشنفکری را هم خوب می دانم ،اما چه کنم، می آیند ودستِ من نیست. از این سه تن هوشنگ عطر مشروطیت داشت، افشانه ی عطر متانت و صلابت و حق طلبی، بوی خوش امید بود، تا آن حد که می توان حدس زد آخرین نگاهِ معطرش به دنبال گمشده اش رفت: " باید جمع شد، کاری باید کرد" ، و جمع می کرد، جمع کرد، جمع از هم می پاچید، جمع از هم پاچید، اواما ازهم پاچیدنی نبود. همان هنگام فکر کرده بودم شاملو را با خود دارد، و جنسِ گُلی ست که شاملو در نامه ای خطاب به او نوشته بود: " دنيائى كه در آن، حتا فقط يك گل ضعيف كوچك قادر است سنگى را بتركاند وبيرون بيايد تا تن به تيمار نسيم و باران و آفتاب بسپارد معبد مقدسى‌است. ما از آن گل كوچك ضعيف‌تر نيستيم. ما بزرگ و مقدسيم زيرا حقيقتى غير قابل انكاريم...". وهوشنگ اما سمج تراز گُل شاملو به نظر می رسید.

دیدارها و بحث ها داشتیم، یک سخنرانی مشترک درمیامی، و برپائی یک سخنرانی برای او در باره شاهرخ مسکوب و محمود گودرزی دراورلندو. درراه میامی قرارشد توقفی درآپارتمان اش داشته باشم، و از آنجا با هم به سالن سخنرانی برویم.

" اول توقفی قهوه خانه سرِراه می کنی، چائی می زنیم و بعد می رویم میامی "

توی همان "قهوه خانۀ سرِراه " گفته بودم:

" صدایت، کلامت و نگاهت من را به صحن مجلس و عدالتخانه می برد".
خندیده بود: " برای اینکه من نوۀ مشروطیت ام !"

خوش سخن بود اما "آدم شفاهی" نبود. فقط شنیده ها تحویل جمع نمی داد. می خواند و می نوشت. سیاست مدار و سیاست ورز بود و بیگانه با سیاست بازی، اهل پژوهش بود، اهل ادب و ادیب، و تازگی ها و نکته ها داشتند آنچه با صدای گرم و گیرایش می گفت، و یا چرب دستانه با قلمی استوار و دلنیشن می نوشت .

به تجربه ی من تابو شکنی قَدَربود، و عیّاروار با باج دهی در می افتاد. این را وقتی فهمیدم که نقدی کوتاه در بابِ " انسیکلوپدی ایرانیکا" نوشتم. در میان هیاهوئی که قاشق زنیِ کاسه لیسان به راه انداخته بود، صدا و کلام او بود که با دیگران تفاوت داشت: " تابِ نقد نداریم و این ویرانمان کرده است".

آخرین بار که به اورلندو آمد مراسم سالگشتِ کشتار تابستان سال 67 بود. ساعت ها رانندگی، آنهم با تنی بیمار و رنجور. گوش نکرد حرفم را.

" نیا عموهوشنگ، شما نیاز به استراحت دارید"

" نه، طاقت نمی آورم، به خاطر"بچه ها" باید بیایم، حتی اگر طبیب مجوز ندهد."

حرف نبود، حرف و عمل بود.

پیش از آنکه برای آخرین سلام و وداع به دیدارش بروم برابر آینه گره کراوات جا به جا کردم تا به قول او " مرتب و منظم"، آنچه باید به او بگویم تکرار کنم ، و تکرارکردم همان ها که شاملو خطاب به او نوشته بود:

" سلام‌ به نازنينى كه مصداق كامل و بى‌كم و كاست مفهوم “انسان” است ... از تو به خاطر اين ‌كه فقط “هستى” و با وجود خودت جهان را براى ما زيبا و زندگى را پرازمعنا و اعتماد مى‌كنى متشكرم."
و راستی، به وقت وداع چه باید گفت ؟. با بوسه ای بر خاک اش زمزمه کردم:

" همین قدر که تو را شناختم احساس می کنم که حق دارم عمیقا" به خودم حرمت بگذارم ..."








نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد