logo





بگومگوهای آق جواد (۱۲)

سه شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۲ فوريه ۲۰۱۹

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
« عارضم به حضورانورت، این غیبت کبراجریانش خیلی طول وتفصیل داره، می ترسم سرتودردبیارم ووقتتوتلف کنم، بازبگی گوش مفت گیرآوردی. »
« خیالت تخت باشه، شب درازه وقلندربیدار، خوابم که جنه ومن بسم اله. خیلی وفته تشنه این مجلسم. پرتوی ناب وآق جوادکه باشه، دنیابه کامه، واسه شاه وشیخم تره خردنمی کنم. واسه م باطول وتفصیل تعریف کن تواین چن ساله چیهاوچنتاقله روفتح کردی. دفه اخرکه باهم بودیم، انگارگفتی میخوای نویسنده شی، مثل بولدزرروکتاباافتادی وشبانه روزخرخونی می کنی، درست میگم، یااشتباه می کنم؟ تازگیاگرفتارفراموشی شده م، همه چی روفراموش یاقاتی پاتی می کنم »
« بچه ی آدمیزادهرمرضی داشته باشه، باگیلاس اول این پرتوی ناب، شیشدونگ حواسش جفت وجورمیشه، همه چی رو ردیف وسرجای خودش می بینه. تازه گیلاس اولوتوهندق بلاریختی وحرفای چن سال پیش منوازخودم ردیف تروبیترتحویلم میدی، رندروزگار! دومی رو بریم بالا، حتم دارم نبوغت گل میکنه. خیلی دلم برات تنگ شده بود، نوکرتم...»
« ارقه ی هفت خط، اگه دلت واسه م تنگ شده بود، واسه چی اینهمه سال، نگفتی رفیقم زنده ست، مرده ست، مرض وبیماری گرفته. پام سرخوردوازده تاپله ایستگاه متروسقوط کردم، روپله های تیزسنگی تاپائین قل خوردم، دست راستم شکست وفاتحه نوشتنم خونده شد. گفتم: آق جواد، رفیقم چن ساله نویسنده شده، جای خالی منوپر می کنه، غم وحسرتی ندارم...»
« نویسنده شده م، چی نویسنده ای. ریاضت کش کبیری شده م. جای توکه هیچ، جای الکساندردومای پدروپسرروهم پرمی کنم، تونمیری!...»
« میدونستم، حدس وگمونای من هیچوقت راه خطانرفته، لحظه اول که دیدمت، نبوغ روتووجناتت خوندم. حالابنال بینم تواین چن سال دوری چنتا « شاه » کارخلق کردی؟ خوشحالم کردی، آق جواد. حالادیگه قلم رومی بوسم ومیندازم دور،خودموباخیال راحت ازشراین عذاب عظیم خلاص می کنم...»
« باوجدان آروم بندازش دور، نوبتیم باشه، نوبت استراحت توونوشتن منه. تاحالاچارتاکتاب داستان چاپ کرده م. هرکدومم ازاون یکی بیتر، اگه غیراین بود، به اون همه مجالس که باهم داشتیم، خیانت کرده بودم. »
« آق جوادگل، بفرماچارتاکتابی که تواین مدت کم چاپ کردی، فروشم رفته؟ مثل کتابای من بادنکرده ورودستت نمونده؟ »
« فروش نمی رفت، بعدیشو چاپ نمیکردم که. تمومشون تاجلدآخرفروش رفته. »
«ایول آق جواد، اگه مملکت قدرشناس بود، الان میباس مجسمه ت وسط میدون انقلاب می بود. میشه به حرمت اینهمه سال رفاقت، کتابای بادکرده ی منم یه جورائی واسه م به فروش برسونی؟ »
« شرمنده م، سرموبخواه، این یه خواهشونکن. »
« واسه ی چی نکنم، جوادبازی درنیاردیگه ؟ »
« اولندش کتابای من « شاه » کاره، دومندش عملی نیست. »
« ای آق جوادبی بفای روزگار. اینه جواب اونهمه سال رفاقت وآموزشای داستان نویسی که بهت دادم؟ بایس پشت این دست بی نمکوباآتیش سیگارداغ کنم. دوست دارم راستاحسینی بگی واسه چی عملی نیست. »
« میدونی قضیه چیه؟یارویکی ازفامیلای خیلی نزدیکمه، فقط میتونه کتابای شخص منوبفروشه. »
« بعداینهمه سال که باهم نداریم، واسه چی قایم موشک بازی می کنی وپوست کنده حرف آخرتونمیزنی؟ واسه چی نمیشه کتابای منم بفروشه؟ »
« نخواستم بگم، صاحاب یه بنگاه معاملاتی شوهرخواهرمه، یه قفسه پرازکتابای منوتوبنگاه معاملاتیش کذاشته وبهش افتخارمی کنه، هرمشتری که میادخونه اجاره کنه، بایس پنج جلدازکتابای منوبخره تاخونه نشونش بده واجاره کنه. اگه یه مشتری بخوادخونه بخره، اول بایس بیست جلدازکتابای منو بخره، اینجوری تموم جلدای چارتاکتابم فروش رفته، فقط واسه من که برادرزنشم این کارو میکنه، حالیته چی میگم؟...»
« آره آق جواد، خیلیم خوب حالیمه چی میگی....»


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد