هنگام که نیست هستِ یک هم نفسی،
دلتنگ بنوشی، هستِ مستی نرسی.
بس نوشی وُ خوانی وُ به خود آیی باز،
انگار پرنده ای اسیرِ قفسی!
گ.آ
- باورت نمی شود! فقط تو نیستی. من خودم هم، باور کن باورم نمی شود! ولی عین حقیقت است. همۀ حقیقت هم.
داشت می گفت اما مستِ خیال خودش بود. همیشه هم همینطور بود. یک وقت می دیدی رفته است. کجایش را خودش می دانست و حسی که او را بر بال خودش نشانده و برده بود!. چه می توانستم بکنم جز اینکه سراپا گوش باشم و بگذارم حرف بزند. قرارمان هم همین بود که با هم باشیم. خودش می گفت. خودش می پرسید. خودش جواب می داد. همیشه هم می گفت:
- شنوندۀ خوبی هستی. آدم ویرش می گیرد برایت حرف بزند.
و این بار هم همانطور شد. او گفت و من هم گوش کردم. نگاهم همینطور به او بود که با شوق همیشگیش گفت:
- نگو که نمی شود. خوب فکر کنی می بینی برای تو هم پیش آمده یا شاید فراوان هم پیش آمده که وا می مانی از آن. گاهی اینطور می شود. و پیش می آید هم. یک جور که چیزی می بینی یا با چیزی برخورد می کنی و ناخواسته یادت می آید. برای من هم اینطور شده بود. وا مانده بودم با یک برخورد از کجا به کجا پرتاب شده بودم.
لبخندی زدم. نگاهش کردم. نمی دانستم از چه می گوید اما از حسی آشنا حرف می زد. در ذهنم داشتم دنبال چیزی می گشتم که بفهمم از چه می گوید اما به هیچ چیز نمی رسیدم. با همان نگاه گیجِ از همه جا بی خبر، به او چشم دوختم. ادامه داد:
- خوب! تو هم باشی وا می مانی! وا می مانی از شوقی که در تو اوج گرفته باشد اما فواره وار در تو فرو بپاشد.
با خودم کلنجار رفتم. با این عادت آشنا بودم یعنی خودم هم دست کمی از او نداشتم. عادتی که شاید همۀ ما هم داشته باشیم. اول پسآمد چیزی را چانه می زنیم در حالیکه هنوز از پیشامدش نگفته ایم. گاه پیش می آید حتی سرِ همان پسآمدی که از پیشامدش هیچ نمی دانیم بحث و بگو مگو می کنیم. با او هم همین ماجرا تکرار شد. چیزی می خواست بگوید اما اول در پی جا انداختن پیامد آن بود. باز ادامه داد:
- وا می مانی در خودت، با خودت. و شاید تکرار می شوی از دو حس آغازینِ یک شوق و عرقِ سردِ انجامی که اشتباه گرفته بودی.
تازه داشتم متوجه می شدم. در دل می گفتم باید همین باشد. بی اختیار گفتم:
- من هم همین را می خواهم بگویم. آه اگر میان انبوهِ ازدحام، آشنایی دیده باشی اما اشتباه گرفته باشییَش! شاید پیش آمده باشد که فکر می کنی آشنایی، آشنای سالها ندیده، را که دلت برای دیدن او غنج می زد، دیده ای اما اشتباه بوده باشد! حالا اگر نگویی خوب یک وقتی پیش می آید!.
به من خیره شد. طوری که من از کجا می دانستم!؟ یا من چه داشتم می گفتم!؟ همانطور که به من خیره شده بود، گفتم:
- خوب یک وقتی پیش می آید هم. آدم که دلش تنگ شود، این ماجراها را هم دارد. اشتباه می گیرد آن هم چه اشتباهی! فکرش را هم نمی کند که اشتباه گرفته است.
حس کردم درست فهمیده ام. حسی که از نگاه او به من دست داد.
گفت:
- ولی اشتباه گرفتن یک چیز است و آن حسِ پس از آنکه اشتباه گرفته ای، چیزی دیگر! آن روز هم من اشتباه گرفته بودمش. چنان اشتباهی که در درستییَش هیچ تردیدی نداشتم. باور کن اصلاً هم دست خودم نبود. خوب روزگار است دیگر. فکر و حس و خیال آدم به هزار راه می زند. چنان روزگاری که فکر وُ خیال وُ حسِ آدمی، یاغی می شود. چنان یاغی ای که همواره به جاهایی می رود که نیست. و با چنین حال و هوایی، اشتباهی گرفتنی از این دست، چندان هم بیراه نیست.
مکثی کرد. آهی کشید. نگاهم کرد. لبخندی زدم. لبخندی که دارم گوش می کنم. سرش را بطرف پنجره گرداند. لحظه ای به بیرون خیره شد. بلند شد. گلدان درختچه ای که انگار گسترۀ نگاهش را گرفته باشد، برداشت و روی میزچۀ کنار دیوار گذاشت. برگشت. آمد روی صندلی نشست. به پنجره خیره شد. تکه ای پنیر از پیشدستی برداشت به دهان برد. با حالتی که نفس تازه کند گفت:
- آخرِ خط بود. به آخرِ خط رسیده بود. راهی نداشت جز برگشتن!، چون وقتی قطار در ایستگاه ایستاد، برابرش دیواری بود که در فاصله آن با قطار، یکی دو نردۀ کلفت و زُمُخت وُ ایستا، قرار داشت. دیوار و نرده هایی که پایان راه را نشان می داد. این بخش از آخرِ خط، تاریکتر از بقیۀ جاهای ایستگاه بود. سکویی در کار نبود. یعنی چنان که سکوی قطار از بقیه
ایستگاه جدا باشد، نبود. همکف و همسطح بودند.
سرانجام درهای قطار باز شدند. مسافران، سکوی خلوت را به چنان ازدحامی کشاندند که انگار مرده ای دراز دراز بی حرکت و در سکوتِ اندوهباری افتاده باشد، آمدن آنها آن را ناگهان زنده کرده، به جنب و جوش و هیاهو انداخته باشد.
پیش از من چند جوانِ غرق در تلفنهای همراهشان، پیاده شدند. کیف کوچکِ همیشه همراهم که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در آن جا می دهم، روی یکی از شانه هایم، می رقصید!. سلانه سلانه از واگن بزرگ با آن صندلی های تمیز و راحت و گاه بزرگش، گذشتم. وقتی پا از پله های قطار روی سکو گذاشتم، احساس کردم سقف ایستگاه روی شانه های من است. نمی دانم چرا آنقدر کوتاه می نمود شاید روشنای کمِ آن، چنین حسی به من می داد. آرام از روی سکو بطرف سالنِ جلوی ایستگاه رفتم. هر سمت که نگاه می کردم انگار قطاری را برابر آینه گذاشته باشند، می نمود. تنها تفاوتشان شاید تابلوهای راهنمای حرکت قطارهایی بود که نوبت حرکتشان یا شاید ساعت حرکتشان برسد، با مسافرانی که پیاده شده بودند و یا مسافرانی که می آمدند تا سوار قطار شوند. میان این همه می رفتم. قطره ای شده بودم از جاری انبوهی که در آمد و شد بودند. و بودم هم.
به سالن بزرگِ ایستگاه قطار رسیدم. چشمم به قهوه خانۀ بین المللی، استارباکس[1]، افتاد و وسوسۀ نوشیدن قهوه که هر بار با دیدنش به جانم می افتد. به استار باکس رفتم. قهوۀ تازه آماده شده خواستم. دختر جوانِ زیبا روی و مهربان، لبخندی زد و قهوه ام را آماده کرد. لیوان مقواییِ قهوه را گرفتم. حسابم را پرداخت کردم و بیرون آمدم. کیف دستی ام که بی شباهت به کوله پشتی نیست، روی شانه ام آیزان بود و با حرکت دستم طوری تاب می خورد که گویی باله می رقصید.
تلفن همراهم زنگ زد. این دست آن دست کردم و تا بیایم تلفن را از جیبم در آورم، صدای زنگ قطع شد. هر چه بود روی صفحه تلفن دیدم مارتین بود که زنگ زد. بخودم گفتم پس از قهوه ام به او زنگ بزنم. تلفن را در جیبم گذاشتم. داشتم فکر می کردم اینکه داخل سالن، روی یک صندلی بنشیم قهوه بنوشم یا بیرون بروم. این طرف آن طرف نگاه کردم. یک صندلی در گوشه ای خلوت نظرم را جلب کرد. بطرفش رفتم. تلفنم دوباره زنگ زد. این بار چند نفری که در آمد وُ شد بودند یا حتی ایستاده بودند با صدای تلفن، سرشان را بطرفم برگرداندند. باز هم این دست آن دست کنان، تلفن را از جیبم در آوردم. تا بیایم دکمۀ پاسخ دادن را فشار دهم، زنگ تلفن قطع شد. روی صفحه اسم شرکت مهندسی و سازه های صنعتی را دیدم. و این اسم تنها اسم طولانی ایست که با این شماره در حافظۀ تلفنم هست. بخاطر خودم اینطور ثبتش کردم تا یادم باشد کدام شرکت است.
یک قرار داشتم که هنوز یک هفته به آن مانده بود اما چرا زنگ زده بود، باعث شد پیش از
قهوه ام به آن زنگ بزنم. با هر جان کندنی بود به شماره اش که در تلفن بود زنگ زدم. ولی روی پیامگیر رفت و منشی جانِ آن شرکت که خیلی هم خوشرو و مهربان و زیبا و لوَند است، پاسخ نداد. ناگزیر به شماره مستقیم رالف[2] زنگ زدم. رالف مدیر عامل آن شرکت بود و هر بار هم در دفترش با او قرار داشتم با نگاه و اشاره و لبخندِ شیطنت باری مرا به منشی اش ربط می داد. رالف جواب داد. گفت که به لندن می رود و روز قرار ما دو روز بعد خواهد بود. گفتم کجا هستم و قهوه دستم هست. وقتی برگشت به من زنگ بزند. "اوکی[3]" گفت و "تانک یو[4]"یی گفتم و تلفن قطع شد. نفسی کشیدم. تلفن همراهم را دوباره در جیبم گذاشتم. قهوه را که مانند گوهر گرانبهایی در دست داشتم، خواستم بنوشم اما بخودم گفتم روی صندلی بنشیم بعد بنوشم. بطرف صندلی رفتم. آنقدر با بمان وُ برو وُ منتظرِ رد شدنِ این باش وُ به آن تنه نزن، سرو کله زدم که سر انجام به صندلی خالی رسیدم. خواستم رویش بنشیم. نگاهم به یک آشنای سالها ندیده ام افتاد. ننشسته بلند شدم. صدایش کردم. نشنید. بلند تر صدایش زدم. واکنشی نشان نداد. بخودم گفتم حواسش نیست. شاید نشنیده باز. بطرفش رفتم. کیفم روی شانه ام تاب خوران، دیگر باله که نه، فلامنکو[5]! می رقصید و قهوه ام در لیوان، مانند اینکه سطل آبی در دست داشته باشم، چلاب چلاب صدا می داد. خودم را به او رساندم. همانطور با شوق صدایش می کردم اما هیچ واکنشی از او نبود. به او رسیدم. به هزار مهربانی دست روی شانه اش گذاشتم با چنان شوق و شادی ای که ارشمیدس هم به گاه فریادِ اروئکا[6] چنان شادی ای نداشت.
گفتم:
- خوب! چه دنیاییست ها!
گفت:
- راستی هم که عجب دنیاییست! یادم است تازه از شاد آباد به سه راه آذری رسیده بودم. خسته و مانده، گرمای تهران دمارم را در آورده بود. تشنه بودم. سیگار آزادی در جیبِ پیراهنم از عرق تنم خیس شده بود. یکی دو نخ سیگار در آن مانده بود. پیراهن مدل چینی تنم بود با یک کتانیِ سبز رنگ چینی! که لباس و کفشِ عزا و عروسی ام بود. ته ریشی داشتم و موهایم هیچ وقت آنطور آشفته نبود که بود و آشفتگی موهایم کمتر از آشفتگیِ حس و حال و هوایم نبود. دلم به هزار راه می رفت. میان انبوه آدمها تنها بودم. میان انبوه ساختمانها، دکانها، خانه ها، شهرِ بی در وُ پیکر، اقیانوسِ آدمها، هیچ جایی نداشتم. خانه ای نداشم. مسجدها بهترین جای شاشیدنم بود. میان آن همه ساختمانها و خانه ها، اتاقی حتی نداشتم که یک لحظه بخودم بیایم. هر شب پیش کسی بودم. گاهی پیش رفیقی که یک اتاق داشت با زن و بچه اش، و گاه رفیقی دیگر که بورژوازی کمپرادور هم پیش او لُنگ می انداخت. یک جا، بی دریغی و خوش به حالانه با بچه های رفیق درس و مشق و سر و کله زدن بود در اوج بیتابی وُ بی قراری وُ هزار اما وُ اگر، یک جا می دانستی که چیزی پیش نمی آمد. و فردا بود و روزی دیگر و آوارگی ای دیگر.
از سه راه آذری به طرف میدان گمرک می رفتم که میان انبوه ازدحام، او را دیده بودم. دیدن آشنایی که در آن شرایطی که سایه مرگ را هر لحظه حس می کردی، دنیایی بود اما وحشت از کشاندن آن آشنا به دایرۀ وحشتِ مرگزا، هر حس وُ حال وُ هوایت را در خود می گرفت و شش دانگِ حواست می رفت به آن که آن آشنایت را به این دایره مرگزا نکشانی. و در آن آشفتگی و پریشانی وُ آوارگی خودت را به ندیدن می زنی و چنان می گریزی از او که دلت به هزار آتش کشیده می شود. بخودت نهیب می زنی نگاهش نکنی و نبینی اش و نبینت ترا! گریز هولناک از کسی که با تمام وجودت نه تنها می خواهی اش بلکه حتی به یک دست دادن مهربانانه اش دلت غنج می زند.
آهی کشیدم و گفتم:
- یکجا با حسی چنان هولناک و یک جا با حسی چنین دلتنگانه و له له زدن برای دیدن و دیده شدن حتی!
انگار که حرف دلش را زده باشم گفت:
- ها!؟ ها بله. وقتی میان شلوغی و ازدحام جاری بسوی قطارها، دستم به شانه او خورد، جاخورده و هراسان برگشت. وا ماندم. اشتباه گرفته بودم. او نبود. نگاهش به من بود. وامانده تر از من بخاطر شوقی که در چهره ام بود. حالتی در چهرۀ او حس می شد که به چنان واخوردگی و سرخی و شرم و یاسِ نگاهم، هزار حرف، هزار حسرت، هزار آه، هزار تاسف داشت. با همان حسرتِ هزارباره در نگاهش، لبخندی زد. نگاه وُ لبخندی که انگار هوار بزند:
کاش همان بودم که دیده بودی! متاسفانه نیستم!
وا ماندم از اینکه نبود و عجب که چرا هیچ تردیدی نداشتم، بود!. و عجیب تر این که چقدر دلم می خواست بوده باشد!
شاید برای تو هم پیش آمده باشد کسی را دیده باشی و هیچ تردیدی هم نداشته باشی که خودِ اوی آشنای توست! با هزار شوق بروی سراغش اما ببینی که اوی تو نیست! و آن شوقِ دیدنِ ناگهانیِ آشنا در ازدحام انبوهی که با همۀ انبوه بودنشان هر یک بیگانه وُ تنهای خودش است، ترا بسویش بکشاند. می روی سراغش اما چنان می شود که نیست آشنای تو. و تو وا می مانی با هزار حسرتی که جای شوقِ درونت را می گیرد. نا آشنای آشنا گرفته شده، در میان ازدحام انبوه به راهش می رود. گم می شود. می شود قطره ای از دریای تنهاهای جاریِ در آمد وُ شد! تو می مانی با حسِ آتشی مانند، گُر گرفته، که جای شوقِ دیدن آشنا را در تو گرفته است. حس می کنی چقدر تنهایی در میان آن همه! بودن نبودن وَ هستی که نیست!
دلم می خواست ادامه دهد. برای اینکه به حرفش ادامه دهد، پرسیدم:
خوب!؟
همین دوست خوبم!
همین بود!؟
آره وُ نه!
خوب بگو!
خسته شده ام.
لبخندی زدم. بلند شد. کیف و بارانیش را برداشت. خودش را جمع و جور کرد برود اما من طوری که از تنها شدن در آن حس و حال و هوایی که بودم وحشت داشته باشم، دلم نمی خواست برود. دلم می خواست باشد. من جای او را گرفته بودم یعنی حسی که در او بود هنگامی که پیشم آمده بود حالا در من جان گرفته بود. حسی که او با آن پیشم آمده بود، برایم حرف بزند ولی حالا که به اینجا کشیده بود دلم می خواست باشد. نمی خواستم تنها باشم. پرسیدم:
می روی!؟
آره!
به این زودی!؟
ها!
نگاهم کرد. دستی تکان داد. رفت. من هم!
همین!
گیل آوایی
دوشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۷ - ۲۲ اکتبر ۲۰۱۸
________________________
توجه:
هر اسم و نشانه ای در این داستان، اتفاقیست!
[1] Starbucks نام یک شرکت، امریکایی، بین المللی قهوه.
[2] Ralf
[3] O.K، Okay=باشد، پذرفتن و تایید کردن و...
[4] Thank you
[5] Flamenco رقص و آواز سنتی اسپانیایی
[6] eureka نام سمفونی بسیار معروف بتهون ( سمفونی شماره سه) است و نیز کلمه ای یونانی و منتسب به ارشمیدس به معنی " یافتم!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد