![]() |
|
به زنجان برگشته ام به سرچشمه، به کوچه بلند اکبریه وکوچههای بنبست آن. از شکاف در خانه امینالشرع به داخل حیاط پر گل او خیره می شوم به رقص مستانه دو دختر وی که میان گلهای حیاط میچرخند، نگاه می کنم! از مقابل خانه کاظمخان سلطانی و خانه جهانشاهلو عبور می کنم. امروز بیاد خانههائی افتاده ام که زنان نانآور آن خانهها بودند. زنانی بیهمسر که بار سنگین زندگی را بر دوش میکشیدند. خانههای کوچکی که در کنار خانههای بزرگ دیده نمیشدندو مردمان داخل آنها همیشه در سایه بودند.
مقابل در چوبی کهنهای میایستم. به آرامی فشاری میدهم. در باز است. حیاط کوچکی است با یک باغچه کوچک وزنی که در حال چیدن ریحان است. بوی لطیف ریحان را در مشام خود حس میکنم. نوعی عطر آشنا ، عطری تاریخی وسکر آور.کمتر باغچه یک زنجانی است که چند بوته ریحان در آن کاشته نشده باشد همراه گل های لاله عباسی ، گل های اطلسی و چاه آبی برکنار آن . زن جثه کوچکی دارد نام او هم فاطمه خانم است .ما در این کوچه کوچک چهار فاطمه خانم داریم .از ورودی طرف سرچشمه که بشماری او فاطمه خانم دوم است که با یک دختر و پسر خود در این خانه رندگی میکند. پسرک نوجوان است و شاگرد نجار. این زن با این جثه کوچک از طلوع صبح تا دمدمههای غروب به دنبال یک لقمه نان شهر را زیر پا مینهد. نان می پزد ، بهترین حلواپز شهر است.حلوا میپزد. سبزی برای خانوادهها جهت خشک کردن پاک میکند و در چندین خانه هم روضه میخواند. روضه خواندن او را بیاد میآورم! معمولا با بشقاب کوچک حلوا از در وارد میشد. آرام و بیصدا. گوئی خجالت میکشد. به آرامی بشقاب حلوا را همان طاقچه ورودی اطاق مینهاد. مینشست، چادرش را روی سر میکشید و با سوز و صدائی بسیار محزون و آرام، روضه علیاکبر میخواند. مادرم همراه با چند همسایه اشگ میریختند. من هنوز صدای هقهق آن را میشنوم. وقتی به ناکامی علیاکبر و خونچه عروسی او میرسید، صدای گریه اطاق را پر میکرد. صدای گریه او هم از زیر چادر شنیده میشد. بیشتر از یک چائی نمیخورد و آرام بلند میشد و راه میافتاد. من هرگز پول گرفتن او را ندیدم! مادر چنان با احتیاط و پوشیده پول در کف دست او مینهاد که کسی متوجه نمیشد. "بسیار آبرودار است! دارد با همین روضهخوانی و درست کردن حلوا کودکانش را بزرگ میکند! احترامش واجب است!" محله حرمت و احترام او را همیشه نگاه میداشت. به بنبست کوچک مقابل خانه او نگاه میکنم. به در کوتاه چوبی که به سختی خود را به دیوار آویزان کرده است.خانه منیر خانم! بیاد "فضان" میافتم. دیوانه بیآزاری که با آن چوبدستی نازک و بلندش مقابل این کوچه بنبست مینشست و با دقت به کسانی که از مقابلش عبور میکردند، نگاه میکرد. برای آنها که دوستشان نداشت بادی در میکرد و محکم زیر خنده میزد.اگر اذیتش می کردند دست به چماق می شد وهمان طور نشسته به اطراف می چرخاند ."برایش می خواندند . "اوزاخدان گلر دله فضان! آلنده آلب چماقن فضان! آینه توتسا بوغار فضان ." "می آید فضان از دور دست باچماقی بر دست ! فضانی که می تواند خرسی را خفه کند!" اما او هر گز نه کسی را گرفت ونه خفه کرد .این شهرخشن وبی نشاط زنجان بود که اورا خفه می کرد.دست انداختن انسانی که از دیوانگی رنج می برد را مایه خنده و نشاط برای خود ساخته بود. امری که متاسفانه برخی از یزرگ تر ها هم مبرا از آن نبودند.او دیوانه بی آزار محله ما بود اگر نقلی ،خرمائی در کف دستش می نهادی او خوشحال برایت همراه با شکلک باز صدای مشکوکی برای خنده در می آورد وخنده بر لبت می نشاند. انسان ترس خورده ای داشتیم که زمانی وقتی از خانه خارح می شده صبر آمده بود! مادرش گفته بود" اندکی درنگ کن !" او به تمسخر بیرون آمده وکمی دور تر به داخل چاهی سقوط کرده بود. ساعت ها با دست پائی شکسته در چاه بود .بعد خارج شدن چنان ترس (فوبی) شدیدی به او دست داده بود! که هر وقت کسی عطسه ای می کرد در هر حالتی که قرار داشت می ایستاد به دور بر نگاهی می انداخت و بعد مدتی با ترس و احتیاط راه می افتاد. کم نبودند بزرگسالان وگاه دکاندارانی که مرتب عطسه می کردند وبر حال نزار او می خندیدند! من هنوز تصویر اورا که کاسه ای ماست بر دست داشت وعازم خانه اش بود را بیاد می آورم .استیصال اورا که هر دو قدم به عطسه ای می ایستاد! باخجالت به اطراف می نگریست وراه می افتاد .خشونتی تاریخی ! خانه کرده در بطن تاریخ این سرزمین ! این "مرز پر گهر "اسلامی! در چوبی را با احتیاط باز میکنم. در جستجوی منیر خانم هستم. پنجره اطاقی رو به حیاط باز است و دو مرد داخل اطاق روی تشکچههای خود دراز کشیده اند. آنها را میشناسم. آن که مسنتر است آقا عبدالله است. پهلوان شهر که هنوز بعد از سالها از او سخن میگویند.کسی را توان کشتی گرفتن با او نبود. سینیهای مسی را مانند برگ کاغذی از وسط نصف مینمود. مشت بر آجر میکوبید و خردش میکرد. با پدرم نسبتی داشت! مردی که در زمان فرقه دموکرات، وقتی چماقدارهای ذوالفقاری به خانه پدرم او ریختند، یک تنه مقابل آنها ایستاد! زد و خورد! خونین و مالین شد! اما از اهالی خانه حراست کرد. حال چند سالی است از پای افتاده و زمینگیر شده است. اگر درست به خاطرم مانده باشد دو پسر او سال ها قبل از بهترین کشتی گیران زنجان بودند ."عزیز هبری "و قدرت هبری" که بعد ها فامیل خود را به "نامدار" تبدیل کردند و برای همیشه به امریکا رفتند! طوری که گویا هرگز نبوده اند. بغل آقا عبدالله درست نمی دانم برادرش یا پسرش خوابیده آقا حبیب. یکی از بهترین بناهای شهر! مردی کاری، فروتن و محجوب که سالها برای مردم این شهر خانه میساخت. دو سال قبل از داربست افتاد و دیگر هرگز نتوانست سر پا بیایستد! خواهرش منیر خانم تشکچهای کنار آقا عبدالله برای او پهن کرد و او نیز کنار پدر دراز کشید. حال روزگار این خانه بر دوش منیر خانم میچرخد. زنی پهلوان که جای پدر گرفته است. هیکلی ورزیده دارد و صدائی محکم که خبراز اراده او می دهد. هیچگاه چادر بر سر نمیکند. چادرش را روی شانه میاندازد و دور کمر میپیچاند وگره میزند. با همه خوش و بش دارد. هرگز دست او را خالی نمیبینی. چیزی میبرد یا میآورد. کارش راهاندازی و چای دادن روضهخوانیها و عروسیهاست. اکثر روزها سینی بزرگی بر دست در حال جا به جا کردن استکان نعلبعکی و زیر نعلبعکیهای برنجی است. یاد زیرنعلبعکیهای بیضی شکل برنجی میافتم با استکانهای کمر باریک و نعلبعکیهای نارنجی که گلهای طلائی داشتند. چائیهای غلیظ که بخار از آنها بلند میشد همراه با چند حبه قند و یا خرما در زیر نعلبکیهای برنجی. منیر خانم بیشتر اهالی شهر را میشناخت. در هر خانه بر روی او باز بود. دعوت برای روضهخوانی یا سفره و یا عروسی از کارهای اصلی او شمرد می شد. وارد خانه که میگردید همیشه میخندید. چه دعوت برای عزا بود یا برای عروسی فرقی نمیکرد! همیشه چیزی خندهدار و یا خبری تازه داشت که بگوید و با صاحبخانه سر به سر بگذارد. با مردها نیز همین گونه رفتار میکرد. "منیر خانم بفرمائید نهار حاضر است!" "نه باید بروم غذایم سر چراغ است. باید نهار پدرم و آقا حبیب را بدهم!" از بوی غذا حدس میزد که چه غذائی در حال پختن است. "اتفاقا من هم امروز برایشان آبگوشت درست کرده ام!" و سپس سیگاری روشن میکرد، با آرنج به ایوان یا برآمدگی دیوار تکیه میداد و پک عمیقی به سیگار میزد! هر بار که پک میزد به نقطه دوری خیره میشد و چهره خندانش را در هم میفشرد. من هنوز چهره غمگین و متفکر او را وقتی که سیگار میکشید، بیاد دارم. چهره زنی که سالهای سال از کله سحر تا آخر شام کار کرد. با مردم گفت، خندید، خبرهای شهر را مانند یک خبرنگار حرفه ای نقل کرد، در عزا و عروسی گاه رقصید و گاه گوشه نشست اما هرگز کسی گریه او را ندید! زنی که در مصاف سخت زندگی گریه نکرد و زبان به شکوه نگشود. سیمای خندان او را بیاد آورم زمانی که در عروسی دایره بر دست میگرفت و مستانه میزد و میخواند. خواندنی بم و مردانه. "پنجرهدن داش گلیر آی بری باخ بری باخ یار گوزونن یاش گلیر ای بری باخ بری باخ." "نگاه کن به سنگهای کوچکی که یار بر پنجره میکوبد! بیرون رانگاه کن! که چگونه اشگ از چشمان یار جاری است. آی بیرون را بنگر !بنگر به بیرون !" میخواند و چرخی میزد. مردم هر دو چهره او را دوست داشتند. چهره عزا و عروسیش را! غروری زنانه داشت. بیشتر از غرور مردان جنگ آور! پرستاری دو مرد می کرد بیآنکه لب به شکوه بگشاید. او هرگز ازدواج نکرد. بیاد داستان خروس عجیب خواهر منیر خانم " مقبول " خانم می افتم که بسیار سال ها قبل با مردی قوی هیکل به نام آقای "فرخ روز" که کارمند اداره ثبت احوال بود "ازدواج کرد واز زنجان رفت .خانه شان تهران بود سال ها با همسرش آقای فرخ روز که دوست صمیمی پدرم بود زندگی کرد. وقتی آقای فرخ فوت کرد همان روز زنی کولی خروسی درشت هیکل به در خانه اش آورد وگفت "این نصیب توست واز تنهائی بیرونت خواهد آورد! " خروس همدم مقبول خانم شد. بعد مدتی برایش تشکی از مخمل دوخت ودرکنار رختخواب خود قرارش داد . دانه از دستش میگرفت! تر وخشکش میکرد . طوری که دیگرخروس از کنار او جم نمی خورد و به هیچکس اجازه نزدیک شدن به مقبول خانم را نمی داد .برایش قولی قو می کرد . بعد از مدتی امر بر مقبول خانم مشتبهه شد که روح آقای فرخ روز در خروس درشت هیکل محافظ حلول کرده است. خروس تمام زندگی مقبول خانم گردید .رفت آمد محدودی داشت! همان محدود هم تنها به خواهر من ودو سه نفر دیگر محدود تر شد . با خروسش صحبت می نمود! نازش می کرد! برایش آواز می خواند ومی رقصید. اصلا آدم شاد و بگو به خندی بود. می گفت "از همین رقص وآوازی که برای آقای فرخ میخواندم ومی رقصیدم لذت میبرد! ساکت می نشیند ونگاه می کند و گاه با من می رقصد. جای خودش رادوست ندارد تخت من را ترجیح می دهد. عادت هایش شبیه فرخ است ! " وقتی مقبول خانم فوت کرد به فاصله سه روز خروس مقبول خانم هم دانه نخورد وبه لقا الله رفت .داستان عجیبی که هنوز از یاد آوریش حسی غریب به من دست می دهد . منیر خانم در خانه نیست! حتما با آن سینی، استکان و نعلبعکی خود در یکی از کوچههای شهر در حرکت است. دلم برای او تنگ میشود. برای آن خنده و کلامش که وقتی مرا میدید میگفت: "دلی اوغلان هارا گدیر؟ دلی اوغلان هاردان گلیر؟" "پسر دیوانه کجا میرود؟ پسر دیوانه از کجا میآید؟" و اگر نقلی داشت در کف دستم مینهاد. حال آن دیوانه کوچک با موی سفید گشته، بر آن بنبست، بر آن در زوار در رفته آویزان بر دیوار میاندیشد! دری که میدانم دیگر نیست. منیر خانم با استکان نعلبکیهای خود در ازدحام شهری که من نمیشناسم گم شده است. شهری که در خانههای آن دیگر بر روی منیر خانم ها باز نیست. صاحبان مهربان آن خانهها که خود چند روزی مهمان بودند، دیرگاهی است که از در دیگر خانه خارج شده اند. کوچه روح خود را از دست داده است.دیگر نه آن خانه ها هستند !نه مردمان ساکن آن خانه ها . "دنیا به مثال یک سرای دو در است هر روز در این سرای قوم دگر است " نوشته شده بر کاشی در ورودی خانه خانی در تاشکند که حال موزه مردم شناسی شده است. ادامه دارد نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|