logo





نوجوانی ومحفل های سیاسی
شهر من زنجان (قسمت هجدهم)

شنبه ۱ دی ۱۳۹۷ - ۲۲ دسامبر ۲۰۱۸

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
کلاس سوم متوسطه شده بودم .بزرکترین سرگرمیم کتاب بود ومجله .هر جا که می رفتم دنبال کتاب می گشتم .آرام آرام داشت گروه نوجوانان دروازه ارک حول دکان آقا موسی چاپاری وپیت های نفت او که جای صندلی بود شکل می گرفت .

دنیائی از آرزو. دیدن خود در شمایل قهرمانان وشخصیت هائی که در ذهنمان جان می دادیم والگو می کردیم .فکر می نمودیم به همه کار قادریم وهمه نگاه ها به سوی ماست .هر دختری که رد می شد یکی دو تن دستی به سرو روی خود می کشیدند ، از شوخی فاصله می گرفتند و با نگاهی مشتاق به دختران خیره می گردیدند در انتظار لبخند جان به لب می شدند. یکی دونفر سر پائین می افکندند که شرم خودرا نشان دهند که در واقع هر دویکی بود شیوه ها فرق می کرد. چند نفریکه ما بودیم خود را در جایگاهی روشنفکرانه که تازه داشت شکل می گرفت قرار می دادیم آشوب درون فرو می خوردیم چرا که ما را رسالتی دیگر بود! عقل های کلی که در آینده باید برای جامعه نسخه بپیچند.

.از هر کتابی ، هرسخنی نوکی می زدیم .گروه بندی ها داشت شکل می گرفت.تنی چند در ارتباط با" رسول مقصودی" معلم شاعری که افکار چپ داشت قرار گرفته بودند. وقتی در جمع سخن از شعر وادبیات ،مسائل اجتماعی می رفت حرف های اورا راتکرار می کردند. گفته" رسول مقصودی" حکم حجت داشت."دیشب رسول برای ما این شعرخودش را خواند. در دل نیمه شبان ایستاده است زنی زیر چراغ سایه اش پهن شده بر لب جوی گوئیا نقش زمین گیری اوست ..." چه میزان آرزو داشتم که من هم دراین جمع قرار می گرفتم .اما به بازی گرفته نمی شدم و بهترین جایگاهم همان افتخار مصاحبت در گروه دروازه ارک بود.

دبیرستان امیر کبیر کتاب خانه نسبتا خوبی داشت که مدتی مسئولیت آن با آقای" افشار" بود که علوم اجتماعی تدریس می کرد .من هرفرصتی که می یافتم سری به این کتاب خانه می زدم . آقای افشار روزی گفت "محققی آیا جنگ وصلح تولستوی را خوانده ای؟" گفتم نه ! رفت از بین قفسه ها کتاب قطوری بیرون کشید ، آورد وگفت" بخوان! بزرکترین کتاب دنیاست! " با اشتیاق کتاب را گرفتم وبه خانه آوردم .خواندنش برایم سخت بود وچنگی به دلم نمی زد .اما هر طوربود شکسته بسته خواندم وبرگردندم .

همان روز" غضنفر سفیدگری" که آن روز هابه عنوان روشنفکر برای خود برو بیائی در دبیرستان امیرکبیر داشت. به کتاب خانه آمد. باروزنامه لوله کرده ای در زیر بغل نگاهی گذرا به کتاب ها انداخت رو به من کرد وگفت "توهم کتاب می خوانی ؟" با هیجان گفتم "زیاد " گفت "چه کتاب هائی ؟" بلافصله یاد جنگ وصلح افتادم گفتم "جنگ وصلح تولسو توی ." زیر خنده زد وگفت "من تولسو توی را نمی شناسم شاید منظورت تولستوی باشد؟" خجالیتی که آن روز کشیدم هرگز فراموشم نمی شود!

روزنامه را از زیر بغل بیرون کشید گفت "من ترجیح می دهم به جای جنگ وصلح این پاورقی های "احمد احرار" را بخوانم ! برای تو زود است تولسو توی. " از آن روز تصمیم گرفتم تا جائی که می توانم دقیق تر به خوانم .

روزی مطلبی در ارتباط با کسروی نوشتم .تازه کتاب" زندگانی من و در پیرامون اسلام" را خوانده بودم.سرشار ازلذت نثر زیبا وتیزی قلم. گفتند" آقای جواد مجیبی" کسرویچی است وصف نوشته ترا از طریق برادرش شنیده ،دوست دارد ترا ببیند. این نخستین دیدار من با آقای "جواد مجیبی" بود که محفلی کوچک داشت وداماد" رسول مقصودی" دوستی زیبائی که برای مدتی شکل گرفت اما نمی توانست پایدار باشد .کسروی باتمام شوری که آمده بود نمی توانست در برابرهیجان " پاول" قهرمان کتاب مادر گورکی مقاومت کند .چنان سرشاراز قهرمانی "دانکو" وگرفتن قلبش بر سر دست بودم که سخنان آقای مجیبی دیگر برایم کششی نداشت .

سخت ترین روزهای زندگیم بود! از یک سو نوجوانی وحس های خاص این دوره که بی تابی خود را داشت. از طرفی دیگر عشق شدیدم به نقاشی وشعر ونهایت این شور انقلابی که تمام وجودم را غرق خود ساخته بود.

شوریکه درون خود ماجراجوئی ،شهامت ، محبوب شدنی که خود تصور می کردی وریشه در خود خواهی فردی نیز داشت .نوعی عصیان نپخته و حس رهائی توام با غرور!

گروه سیاسی قدری در زنجان وجود نداشت! عمدتا چند محفل روشنفکری بود که حول چند نفر شکل گرفته بودند. بخشی پیرامون آقای رسول مقصودی ، تعدادی به شکل خاص همراه با آقای غضنفرسفید گری وتعدادی حول آقای" بهروز جاویدی" که دانشجوی دانشگاه تبریز بود وبرادرش" آقای سیروس جاویدی" که دانشجوی دانشکده فنی تهران بود. حضور این افراد در زنجان می توان گفت استخوان بندی چپ زنجان را تشکیل می داد.

بودند از هم کلاسی های من که در ارتباط تنگاتنک باآنها بودند "منصور " "اصغر " "ناصر " آقای "سفید گری" هم با ویژگی های خود.من باز راهی دراین گروه نداشتم. با تمام اشتیاقم! تنها از طریق منصور بحث های سیاسی آن ها به من وچند نفر دیگر منتقل می شد. من چه حسی تحسین بر انگبز توام با اندکی حسادت به کسانی داشتم که در این جرگه راهشان بود.

این محافل کوچک عمدتا باهم درقهوه خانه ها ی مشخصی می نشستند و صحبت می کردند .نوعی علاقه مندی به طبقات فرودست جامعه وکارگران از مشخصه های این گروه بود. پسر جوان وزحمتکشی بود به نام" اصحاب علی" که بسیارفقیر بود واز مریدان این محفل به خصوص آقای سفید گری. چشم های سبزبه گو نه ای شیشه ای داشت که حس خوبی را در انسان به وجود نمی آورد! با صورت به شدت آبله گون که خبر از آبله سخت کودکی می داد.

عصر ها در سبزه میدان جمع می شدند و"اصحاب علی" برایشان شعرهای ترکی خود را می خواند و آقای سفید گری از هر دری سخن می گفت .کلا چپ در زنجان نمود چندانی نداشت!

مذهبی ها عمدتا زیر چتر انجمن حجتیه بودند که تعدادی از محصلین دبیرستانی در آن فعال بودند جلسات منظم خود را داشتند وعمدتا زیر چتر آقای "حاج مهدی " کار سنگ زدن به در وپنجره بها ئیان را انجام می دادند و تعدادی نیز پیرامون منبر" آقای صائنی وآقای شجاعی "جمع شده بودند. مکتب اسلام هم به طور جدی از طریق بجه های بازاری در حال پخش نشریه مکتب اسلام بود. که من یک نشریه از طریق" مسعود روغنی زنجانی" دریافتت نمردم و موعظه او در باره اسلام که به همان هم ختم شد.

بیاد دارم که درپایان دیدار گفتم "هیچ مسجد وبارگاه با گنبد های طلائی ندیدم که خیل عظیم فقرا بر در آن ننشته باشند!( برداشت ازکتاب مادر گورکی) من را لطفا به این گنبد های طلائی رهنمون نشو !" بعدا مسعود برای تحصیل به امریکا رفت و کار گنبد به مستمندان سپرد.

محافل مخفی وجلسات مذهبی که مایه ضد رژیم داشتند به خاطر تعدد مساجد وهئیت ها ی رنگارنگ حضورشان بیشتر بود .

ادامه دارد


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد