![]() |
|
روبروی بیمارستان شهناز که در واقع شروع دروازه ارک می شد یک آسیاب خرابه قرار داشت یادگاری از سیل بزرگ زنجان.
یک سالن بزرگ خراب شده که نیمی از سقف آن فروریخته بود.در گوشه محوطه سنگ آسیاب بسیار بزرگی قرار داشت که از محور عظیم خود خارج شده ویک وری افتاده بود. چندین تن وزن داشت. کنار سنگ تل های خاکی ناشی از ریختن سقف قرار داشتند که از روی آن ها می شد روی آن سنگ خاکستری عظیم پرید. بعضی وقت ها که کار لشگر کشی جدی می شد، مبارزه برای تصرف ورفتن روی سنگ هم در دستور قرار می گرفت ولشگرایران وتوران سرازیر این آسیاب کهنه می گردیدند. من فکر می کردم که این سنگ همان سنگ بزرگی است که اکوان دیو بر سر چاه بیژن نهاده ! نگاه می کردم که آیا زنی به این آسیاب داخل می شود؟ پس منیژه کی می آید؟ یک روز که سرگرم بازی بودیم زنی سر تا پا سیاهپوش با یک چوب ترکه بلند وارد شد .من یک لحظه ایستادم. لباس سیاه، حضوری ناگهانی، فکر کردم منیژه است که دنبال گوسفندش آمده .همه سکوت کردند. به آرامی گوسفند را که گوشه محوطه ایستاده بود گرفت واز در خارج شد. دو سه نفر از بچه ها گفتند "ارمنی است ، مادر ادوارد ، دیوانه شده ." بازی ادامه یافت. اما من هنوز دنبال منیژه بودم. فکر می کردم او شب باز خواهد گشت و سر این چاه کنار سنگ خواهد نشست. بعد از آن روز باز چند بار آن زن سیاهپوش را دیدم. با همان چوب ترکه اش. خانه اش در کوچه چسبیده به بیمارستان شهناز قرار داشت. از خیابان می شد خانه رادید! در بر آمدگی جائی که کوچه باریک میشد. خانه ای بزرگ با درختان تبریزی بلند که دور تا دور حیاط سر به آسمان می سائیدند. در طوسی رنگی داشت با دو پایه آجری زیبا که به حوضی بزرگ وسط حیاط باز می شد. خانه ای بسیار ساکت و غم گرفته. وقتی از مقابلش عبور می کردی، سنگینی خانه و سکوت آن دلتنگت می ساخت. زن سیاهپوش هر روز صبح اول وقت با چند بز وگوسفند از در بیرون می آمد. گوسفند ها را هی هی کنان تا سه راهی حسین آباد می برد وآن جا به دست چوپان می سپرد و برمی گشت. تا عصر هنگام دوباره باز پس گیرد. من چندین بار او رادر هوای تاریک روشن غروب که چند گوسفند را جلو انداخته و به طرف خانه اش می برد دیدم. هیکلی پیچیده در لباس سیاه! گم شده در غبار کوچه! نمی دانستم چرا سیاه می پوشد؟ در این شهر غریب متعصب چه می کند؟ با هیچکس رفت و آمد نداشت. در خانه اش همیشه بسته بود. یک سال گذشت. یکی از بستگانمان آقای "کاظم امام " که به دلیل گرایشات سیاسی اش از رئیس فرهنگی ابهر عزل وبه عنوان دبیر طبیعی به این شهر منتقل کرده بودند، دو اطاق او را کرایه کرد. شور عجیبی مرا فراگرفته بود. حال می توانستم داخل این خانه بشوم، می توانستم از نزدیک این زن را ببینم. اکثراً می گفتند، سنگین است! چرا آنجا را کرایه کرده اید؟ اما خانه زیبا بود و بزرگ با آن درختهای تبریزی بلند . نخستین بار که همراه مادرم قدم به آن خانه نهادم غرق در جذبه بودم. حیاطی بزرگ با گلهای شمعدانی و اطلسی و یک ساختمان آجری در وسط. با دو اطاق در گوشه حیاط که فامیل ما در آن می زیست. دور ساختمان آجری چرخیدم. تلاش کردم از پنجره هایی که با پشت دری های سفید پوشانده شده بودند داخل اطاقها را ببینم. اما ممکن نبود. پنجره های طوسی با ساختمان آجری مرا یاد ایستگاه های قطار می انداخت. ایستگاه های کوچک سر راهی غریب و تنها! با آن باغچه های پر گل و نیمکتهای آبی کنار حوض،که قطارها برای آبگیری کنارشان می ایستادند. در گوشه دیگر حیاط برآمدگی کوچکی بود که دورتادور آن گلدانهای شمعدانی چیده بودند. آن زن ساکت سیاهپوش روی سنگی در کنار آن نشسته و به نقطه ای خیره شده بود. جرئت حرکت نداشتم. همانجا ایستادم و به او خیره شدم. دستش را بلند کرد و به اشاره گفت، دور شو! به سرعت برگشتم. مهمانان سرگرم گفتگو بودند. خانم مهماندار گفت:" پسرم آن قسمت خانه نرو، همینجا بنشین." چرا؟ مگر در آن گوشه چه بود؟ آن زن چرا آنجا نشسته بود؟ جرئت بیرون آمدن دوباره را نداشتم. از مهماندار پرسیدم:" آنجا مگر چه هست؟ چرا نباید بروم؟" آرام گفت:" آنجا قبر پسرش هست "دکتر ادوارد" او سالها قبل اعدام شده، از آن روز این زن سیاه پوشیده وسیاه پوش مانده است !او مادر ادوارد بود .تنها دندانپزشک تحصیل کرده شهر .که در مرکز شهر دندانسازی داشت .بسیار معروف ومورد اسقبال .طوری که سال ها بعد از کشته شدنش وقتی صحبت از دندانساز خوب می شد اورا مثال می زدند وبرخی نیز دندان های خود را که ادوارد نهاده بود نشان می دادند . اوتنها پسر مادرش بود .خانواده ای ارمنی در یک شهر مذهبی کوچک .آمدن دمکرات ها به شهر وقبضه کردن تمام قدرت، شروع تسویه حساب ها! که جزءجدائی ناپذیر هر انقلاب و کودتائی است .ادوارد وحاج علی اکبر توفیقی شهردار خوشنام زنجان از قر بانیان سرشناس این حکومت دمکرات بودند ! حاج علی اکبر توفیقی کسی بود که بسیار در آبادانی زنجان کوشیده بود.ساختن مدرسه توفیق ، ساختن بنای عظیم ودیدنی رخت شوی خانه شهر که حالا موزه شده از کارهای او بود. مردی که گردن پیچید وحاضر به همکاری با فرقه دمکرات نشد. من هنوز خاطره بسیار مبهم از آن رختشوی خانه بزرگ سنگی و آجری دارم. با آن سقف بلند ،سالن وسیع وطولانی و جوی های پیچ در پیچ آب که درون رختشوی خانه می پبچید. خیل عظیم زنان در حال رختشوئی وصحبت و کوبیدن چوب بر لباس. بعد ها یک فیلم ایتالیائی با شرکت سوفیا لورن دیدم که ماجرایش در رختشوی خانه ای شبیه به رختشوی خانه زنجان می گذشت .رختشوی خانه زنجان درست شبیه آن بود.مانند یک فضای باستانی کشیده شده از حمام ها ورختشوی خانه های رومی تا رختشوی خانه زنجان .زنانی که چادر برکمر بسته برخی هم کودک برکمر که برای خود یا ثروتمندان زنجان گازوری می کردند. صدای جریان آب در جوی ها ،به هم خوردن طشت ها و کاسه های آب ،بلند بلند صحبت کردن ده ها زن و بچه های قد ونیم قدی که در طول سالن می دویدند ، سینی ها وسبد های پر از لباس های رنگی، نور آفتابی که از بالا ترین قسمت سقف از پنجره های کوچک به درون می تابید . با وجودیکه من بیشتراز چند بار آن هم گذرا آن جا را ندیدم اماتصویر آن هنوز مانند پرده سینمائی از مقابل چشمانم عبور می کنند مانند یک تابلوی نقاشی از رنوار. این دو اعدام از یزرکترین خطا های فرقه دمکرات در زنجان بود .جنازه ادوارد را تا آن جا که شنیده ام شب چهارشنبه سوری با یک گاری به در خانه اش آوردند وتحویل مادر دادند. مادری تنها در سرزمینی غریب ومسلمان . تا صبح گویا بخشی از موهای او سفید شده بود. جنازه پسرش را در همان خانه در باغچه ای مشرف بر حوض دفن کرد .سبعت آدمی علی الخصوص زمانی که به فرقه وایدئولوژی ختم شود چنان جنایت هائی را انجام می دهد که کودکان دبستانی هم از شنیدن آن وحشتشان می گیرد .من تلخی این جنایت ودرد آن مادر را می توانستم زمانی که او بر کنار قبر پسرش نشسته بود حس کنم .حسی که هنوز در ذهم باقیست . فامیل ما دختر کوچکش در حوض خانه غرق شد.آن ها از آن خانه رقتند .من غم عظیم آن زن را عمیقا حس می کردم .تداعی یک مرگ دیگر.چشمانی مات وغم گین خیره شده به آن سوی هستی . می گفتند آن زن سیاهپوش شبها ساعتها کنار آن قبر دراز می کشد و می خوابد. و روزها نیز مدتها بر آن سنگی که من دیدم می نشیند. می گفتند:"در آن ساختمان آجری اطاقی است که قرار بود حجله عروسی پسرش باشد . ! اوآخرین چهارشنبه سال در آن اطاق را باز می کند. لباسهای پسرش و یک دست لباس سفید عروسی عروسش را روی صندلی پهن می کند. میزی می چیند و شمعی روشن می کند و دو گیلاس شراب بر میز می نهد و تا صبح یک آهنگ آلمانی گوش می کند، شراب می نوشد و گریه می نماید. صبح هنگام دوباره وسائل راجمع می کند به جای خود می گذارد تا سال دیگر. او سال ها چنین زندگی کرد .در انزوای کامل ، در سکوتی سنگین .در سرزمینی که تمامی تاریخـش درد است واندوه .حتی در دورانی که اندک آرامشی می یابد. در زمستانی سرد جنازه یخ زده اورا که برروی قبر پسرش دراز کشیده بود جند روز بعد از فوتش یافتند . وصیت کرده بود که جنازه اش را در کنار پسرش دفن کنند .هر جا که حکومت اسلامی اجازه داد .اما حتما با استخوان های پسرش ! تمام دارائی خود را که همان خانه بود را صرف امور خیریه کنند .جنازه اورا در جائی که نمی دانم دفن کردند .جنازه زنی که آئینه تمام نمای خشونتی بود که بر او وهزاران زن ومرد در این سرزمین رفته است . مادرانی در جامه سیاه .او زمانی تنها زن سیاهپوش شهر بود اما بعد از انقلاب اسلامی تعداد مادران سیاهپوش شهر از صد ها گذشت .مادر رضا یمینی ،مسعود حریری ، کریم جاویدی ، توتونچی ،وده ها مادر دیگر که من نام هایشان را نمی دانم .اما دردشان را حس می کنم مادران اعدام شدگان .گوهر عشقی مادر ستار بهشتی زن سیاه پوش دیگری که با عکسی بر دست در سراسز این سرزمین فریاد می زند ووجدان های آزاد را به دادخواهی فرا می خواند .زنی آتش گرفته از ظلم زا بیداد! آن سنگ آسیاب نیز سرنوشت عجیبی یافت. کسی که آن آسیاب مخروبه را خرید فردی بود به نام مهندس شعیبی که مهندس برق بود. درشت اندام ، خوش صورت از کردستان با چشمهای آبی متمایل به سبز که اغلب لباس کار بر تن داشت و در حال ساختن چیزی بود. به طور رایگان به دبیرستان مادبیرستان "شرف " می آمد و کارهای دستی یاد می داد. از زندگی خودش حکایت می کرد. می گفت:" وقتی پدرم مرد مادر گفت برای فردا نان نداریم، برو نان بیاور و از همان روز من نان آور خانه شدم، با دوازده سال سن." در یک شهر کوچک کردستان سالها کار همراه با درس و سرانجام مهندس برق تنها کارخانه برق شهر ما. یک خانه سفید دو طبقه ساخت اما نتوانست آن سنگ بزرگ را بردارد. گودالی کنار آن کند و سنگ را که یکوری بود، داخل آن جای داد. دور آن باغچه ای درست کرد و یک حوض سیمانی سفید روی آن ساخت. پسرش حسام در کلاسی پائین تر از من بود. بعضی وقتها که به خانه شان می رفتم، یاد اکوان دیو می افتادم. به حسام گفتم:" پدرت با وجود درشتی اندام نتوانست مثل رستم این سنگ را بلند کند و بیژن را از آن زیر رها کند." مهندس شعیبی که این را شنیده بود، یک روز در حالی که می خندید گفت:" ما رستم نشدیم، شما رستم بشوید." سالها گذشت، انقلاب از راه رسید و هر یک از ما با شور رستم شدن به گروه های مختلف سیاسی پیوستیم. حسام توسط حکومت جدید نمی دانم اعدام شد یا ذر یک در گیری خیابانی کشته شد ، جنازه او را به مهندس شعیبی ندادند. من دیگر هیچوقت او را ندیدم. می گویند، شبها کنار آن سنگ آسیاب می نشست و آواز کردی می خواند. مهندس شعیبی مُرد و خانه اش فروخته شد. کسی که آن را خرید، اولین کارش درآوردن آن سنگ بود.سنگی نه یاد آور اکوان دیو ومنیژه! سنگی یاد آور غمگین ترین مادر جهان که من نخستین بار اورا در کنار آن دیدم.مادر ادوارد تنها زن سیاه پوش شهر. سنگ را چه کردند نمی دانم؟ اما می دانم در سرتاسر این سرزمین سنگ هائی است ، سنگ نبشته هاای که حکایت می کند از تاریخ تلخی که بر مردمان این کشور رفت. "کسی راز مرا داند که از این سویم به آن سویم به گرداند" اخوان . ادامه دارد ابوالفضل محققی . نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|