logo





بر سر میدان عشق...
دیداری با خواجو

دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۷ - ۱۰ دسامبر ۲۰۱۸

محمود کویر

بیایید،باسلامی به حضرت عشق، دست در دست و شانه بر شانه، در کوچه‌های شهرستان بی قراری ها قدمی بزنیم... به میخانه ی شعر در شویم، و پیاله ای چند از کلمه های شوریده و شیدای عاشقان بنوشیم، تا بی دل و دستار شویم. که از خاک آمده ایم و کار جهان بر آب است و ما نیز بر باد شویم. بر رف رف این میخانه، قرابه قرابه شراب هزار ساله داریم. شراب غزل های رند شیراز. شراب عسل از غزل های بلخ. شراب ترانه از جام‌های فیروزه نشان نیشابور. برداریم. برداریم و قدح قدح این آتش در جان خویش زنیم و بالی بکشیم و بالا رویم و مستانه صلا در اندازیم که:
باز برافراختیم رایت سلطان عشق
بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق
ملک جهان کرده‌ایم وقف سر کوی یار
گوی دل افکنده‌ایم در خم چوگان عشق
از سرمستی کشیم گرده رهبان دیر
بر درهستی زنیم نوبت سلطان عشق
جان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثار
پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق
عقل درین دیر کیست مست شراب الست
روح در این باغ چیست بلبل بستان عشق
جان که بود تشنه‌ئی برلب آب حیات
دل چه بود حلقه‌ئی بر در زندان عشق
سر نکشد از کمند بسته‌ی زنجیر مهر
باز نگردد به تیر خسته‌ی پیکان عشق
سیر نگردد به بحر تشنه‌ی دریای وصل
روی نتابد ز سیل غرقه‌ی طوفان عشق
چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست
بر دمد از خاک من لاله‌ی نعمان عشق
صد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنم
بار دگر بر زنم سر ز گریبان عشق
کی بنهایت رسد راهروانرا سلوک
زانکه ندارد کنار راه بیابان عشق
مرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوق
چون بمشامش رسد بوی گلستان عشق
گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند
سر نتواند کشید از خط فرمان عشق
کلمه، شعر می شود. چون انگور که شراب. شراب شعر در رگ رگ جان ما می دود. شعر، جادویمان می کند. شعر آواز و ترانه و حکمت و آیین ماست. حافظ و مولانا و خیام و فردوسی و نظامی، سلطان سلاطین اقلیم جان مایند. کاخ صد ستون و قصر چهل ستون و بنای بیستون، شعر است. رقص آهو و قلندر در زیر بید مجنون در مینیاتورهای ما شعر است. آبی آب ها در سفال های نقش مرغ و ماهی و خورشید، شعر است. آن همه نارنج و ترنج و شمسه و کلاله بر قالی ما، شعر است. این همه ترمه و ملیله و گلابتون، شعر است.پسته و زعفران، شعر است. بادام و بید و سروناز و لاله ی واژگون،، شعر است. شعر، زبان دانایی و عشق است. شعر رقص شورانگیز کلمات است. رستاخیز کلمه در جان هستی است.کلمه چونان آدمیزاده است. کلمه زاده می شود. کودکی می‌کند. بزرگ می‌شود. می‌خندد. گریه می‌کند کلمه، هق هق و بال بال و قه قه می‌زند. کلمه کبوتر می‌شود . کبوتر کلمه می‌شود. و بام بام می‌رود، تا بادبادک می‌شود. و بادبادک کلمه می‌شود. یال یال می افشاند در باد کلمه تا اسب می‌شود. و اسب کلمه می‌شود.شعر می‌شود و گاه شمشیر می‌شود.و چه کرشمه هاست در جان کلمه که گاه چون به سکوت می نشیند، به چله می نشیند.،هزار سخن و سرود از میانه بر می‌خیزد.
کلمه می رود. گاه می افتد. بر خاک. بر خاکستر. خوار می شود. تباه می شود. سیاه می شود.کبود می شود. دود می شود.
کلمه اما گاه ملایکه می شود.ملکوت می شود.
کلمه بی قرار می شود. پرپر می زند.
کلمه عاشق می شود. عشقبازی می کند . عشقبازی کلمه یعنی شعر. شعر عشقبازی کلمات است. عاشق ترین کلمات شعر می شوند.
شعر دیگر کلمه نیست. کلمه دیگر شعر نیست. کلمه و شعر یک می شود. کلمه خودش شعر می شود. در آنی که نمی دانی. در جایی که نمی شناسی. قد می کشد و قامت می افرازد و قیامت می شود. شعر قیامت کلمه است.
خوش آمدید بر خوان عشق. به شهر سبز عشق. بر این منزل که منزلگاه دوستی‌ها و مهربانی ها و شادی و رقص و آواز است. به خانه ی بی خانگی. به جانب بی جانبی. ما را در برابر پلی بزرگ قطار کرده‌اند. و ما چون شتران مست. چون اسبانی پریشان، بر خاک سم می کوبیم تا زنجیر ها فرود آید و دروازه ی پل باز شود و بدویم. بدویم. گروهی را نام و نان یا خان و مان، به سوی خود می کشد و شتابناک از پل عبور می کنند. در جستجوی نان. در جستجوی نام. در جستجوی کام.در جستجوی قدرت. در جستجوی بخت. و چه بسیارانند که می شتابند. که می اندیشند که یافته اند و می شتابند. بی درنگ. پا بر پیکر و پشت یکدیگر می نهند. و گاه شرمسارانه و گاه ... چه بگویم! خنجری در کفی و گلی در دستی به هم می نگرند. از پل می گذرند. همگان می‌گذرند تا در آن سوی آب، در بیابان زندگی پریشان شوند. پر پر شوند. می دوند. می‌گریزند. می‌شتابند. در جستجوی آن گوهر شب چراغ. در جستجوی جاودانگی، شادکامی و....هراسان و پریشان و بی قرار. رنج دیدگان. تحقیر شدگان. گم کردکان. گم شدگان ووو همه و همه در این بیابان هول دمی در جستجوی گمشده ی خویش بر خاک خیش می کشند، چنگ می زنند. خم می شوند. می شکنند. زانو بر خاک می نهند و پیشانی بر باد. از پا می افتند. بر خاک می افتند. خاک می شوند. و بر باد می شوندو...
گروهی اما خویش از پل بر آب می افکنند. هذا جنون العاشقین.تشنه. بی قرار. مست. جنون عاشقان است. برهنگان. بی سر و دستاران. خود در اب می افکنند. پروازی به سوی اب. از آسمان به آب. از آرام آبی به سوی امواج توفان. عبهر العاشقین است. بیا تماشا. دارند بر آب می روند. بر آب می رانند. بی کشتی. بی بادبان. بی ناخدا. بر آب ها می رانند و در مه ناپدید می شوند و گوهر شب چراغ جانشان را بر سر می گیرند تا دیگران در تاریکی نمانند. اینان دریا دلانند. ناخدایان بی خدایند. پاروکشان دریایی بی نشانند. مستان بی می و ساقی. باد و باده و باده گردانند. می و ساقی و میخانه اند. شراب و تاک و مستی و مستند. می و وی و هی و هو و آه و آهویند. هزار دستانند. قندیل ایوان این جهانند. پزشک دردها و رنج ها و اندوهان جهانند. قطره قطره می سوزند و نورشان چونان کبوتری سپید بر سینه ی تاریک آسمان می‌درخشد، می‌رخشد تا رنج ها آدمیان را در تاریکای خود تباه نکند.
تنهایانی همه. همگانی تنها. غریبانی آشنا. آشنایانی غریب. در کفی گندم تا کبوتری گرسنه نماند یک دستشان پیاله تا آهویی تشنه نماند. شانه‌هایشان لانه. سینه هایشان اشیانه. چشم هایشان کنام پلنگانی عاشق. خود را بر اب میندازند . در آب می شوند. آب می شوند. می سوزند. شمع می شوند. چراغ می شوند. تا تا تا آن روز مبارک که هر آدمی شب چراغی بر دست و جهان نورباران شود. و تنها اوازی از آنان بر اب می وزد: هو هو! بهارم کو! شب شب!چراغم کو!
**
امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
کس نیست که گیرد به شرابی دو سه دستم
ای لعبت ساقی بده آن باده‌ی باقی
تا باده پرستی کنم و خود نپرستم
با خود چو دمی خوش ننشستم به همه عمر
برخاستم از بند خود و خوش بنشستم
گر بیدل و دینم چه بود چاره چو اینم
ور عاشق و مستم چه توان کرد چو هستم
می‌برد دلم نرگس مخمورش و می‌گفت
کای همنفسان عیب مگیرید که مستم
رفتی و مرا برسرآتش بنشاندی
باز آی که از دست تو برخاک نشستم
چون حلقه‌ی گیسوی تو از هم بگشودم
از کفر سر زلف تو ای عشق. ای مهر. ای جان زنار ببستم
**
بیا برویم سینه کش کوهسار زندگی. بیا برویم هرجا که دردمندی هست. هر جا که زخمی بر پیکر آدمی و یا سنگی و یا گیاهی هست. بیا برویم تماشا. تماشای انبوه دردکشان جهان. بیا برویم زخم دل این گیاه شکسته را ببندیم. بیا برویم روی سینه های زخمی آفریقا بباریم. بی ابرویم زیتون و گندم و ریحان برای دردمندان جهان ببریم. سبدت کو. سبدت کو تا کوچه های رنج بدویم. دست هزار کودک به سوی ما دراز است. قلب هزار کودک بی بادبادک و بی عروسک می تپد برای نان. برای آب. برای مهربانی. بیا برویم سر این کوچه زیر باران کمی گریه کنیم. برای عشق. برای دحتران روسپی در بنگلادش. برای دخترکان برده شده در دارفور. بیا برویم نم نم آوازی بخوانیم. مرهم و مریمی برای زخم‌های این پاییز هزار ساله. برقصیم و رو در روی هر چه ستم و سیاهی و نفرت و نفرین قد برافرازیم و در دستی چراغی و در دستی مرهمی بخوانیم:
من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم
من آن نوباوه‌ی قدسم که نزل باغ رضوانم
چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم
چو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانم
چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم
ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم
اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم
وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم
همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم
تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم
چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم
درین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانم
من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم
نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم
سراندازی سرافرازم تهی دستی جهان بازم
سبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانم
سپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم
بتانرا آستین بوسم مغانرا آفرین خوانم
اگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالی
ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم
چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم
چو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانم
بهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد
که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم
منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم
منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم
برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر
که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم
که می‌گوید که از جمعی پریشان می‌شود خواجو
مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم
**
گوش کن دارند می خوانند. سپاه سپیده دم دارد می خواند. زرد و سیاه و سرخ می خوانند. دارند می آیند دارند می آیند. بردگان تاریخ. رنجبران گیتی. ستم کشان زمین. رنج دیدگان این اقلیم. از چین تا کوبا. از هند تا هندوراس. از شمال تا جنوب این جهان. بی هیچ آیین و مسلک و رنگ و نژاد و زبان و جنس. توفان رنگ است این جهان. رنگین کمان آأم و سنگ و گیاه و پرنده است. انسان. انسان بزرگ و عاشق و دانا . انسان. منم. تو. ماییم که سازندگان و خدایان این جهانیم. دریا دل و گستاخ و دلیر. آرام چونان اعماق اقیانوس. توفانی چونان دهانه ی آتش فشان. خروشان چون رعد و بارانی. بارانی بارانی چون همه ابرهای همه عالم.
گفتا: تو از کجائی کاشفته می‌نمایی
گفتم: منم غریبی از شهر آشنایی
گفتا: سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم: در این جهانم سودای پادشاهی
گفتا: کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم: که خوش نوائی از باغ بینوایی
گفتا: ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم: بمی پرستی جستم ز خود رهایی
گفتا: جوی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم: که توبه کردم از زهد و پارسایی
گفتا: به دلربایی ما را چگونه دیدی
گفتم: چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا: من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم: به از ترنجی لیکن بدست نایی
گفتا: چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم: از آنکه هستم سرگشته‌‌ای هوایی
گفتا من آن ترنجم. کاندر جهان نگنجم. ترنج و نارنج جهان ماییم. برقص بر آب. بر همه آب‌های جهان. ببار چون باران. چرا نمی باریم. از زمین تا قاف این جهان قدمی بیش نیست. گامی برداریم. آبی به تشنگان جهان بنوشانیم. خوشا مستی و خوشا عطش. عطش عطش عطشا. خوشا جهان سرخوش مست فردا که ما می سازیم و می آفرینیمش. دستت را به من بده. بیا برویم. اسبی پشت این دریچه سم می کوبد به انتظار. اسب سپید یال افشان خورشید فش فردا. بکن. دل بکن. بالی بزن. بزن. این دل توست که به این قفس مشت می کوبد. رهایش کن. آزادش کن این طوطی پر بسته به بندهای ترس و هراس و هیس. پروازش ده. قفس بشکن. رهایش کن
**
خیزید ای میخوارگان تا خیمه بر گردون زنیم
ناقوس دیر عشق را بر چون و بر همچون زنیم
گر رخش همت زین کنیم از هفت گردون بگذریم
هنگام شب چون شبروان هنگامه برگردون زنیم
بی دلستان دل خون کنیم وز دیدگان بیرون کنیم
بر یاد آن پیمان و عهد پیمانه را در خون زنیم
لیلی چو بنماید جمال از برقع لیلی مثال
در شیوه‌ی جان باختن صد طعنه بر مجنون زنیم
حالا چه اندیشی ز جان دامن برافشان بر جهان
ما را گر از جان غم بود پس لاف عشقش چون زنیم
**
ماییم در آن آینه. ماییم در آن قاف. ماییم در آن عرش. ما آمده ایم تا خشتی بر خشتی بگذاریم. غباری از چهره ی مسافری برگیریم. دانه ای برای پرنده ای بیفشانیم. آبی به پای نهالی بکشانیم. کار این جهان بی ما نمی گذرد. پیاله ات را بردار. و بالا رو و بالا شو. گندم و ریحان و بوسه بردار برویم.
ما جرعه چشانیم ولی خضر وشانیم
ما راه نشینیم ولی شاه نشانیم
ما صید حریم حرم کعبه عشقیم
ما راهبر بادیه‌ی عالم جانیم
ما بلبل خوش نغمه‌ی باغ ملکوتیم
ما سرو خرامنده‌ی بستان روانیم
فراش عبادتکده‌ی راهب دیریم
سقای سر کوی خرابات مغانیم
گه ره به مقیمان سماوات نمائیم
گاه از سرمستی ره کاشانه ندانیم
از نام چه پرسید که بی نام و نشانیم
وز کام چه گوئید که بی کام و زبانیم
هر شخص که دانید که اوئیم نه اوئیم
هر چیز که گوئید که آنیم نه آنیم
آن مرغ که بر کنگره عرش نشیند
مائیم که طاوس گلستان جنانیم
هر چند که تاج سر سلطان سپهریم
خاک در میخانه ی عشاق جهانیم
و این همه نمی شود. نمی شود نمی شود بی عشق. بی دریا دل بودن. بی عاشق بودن. بی دوست داشتن. بی عشق ورزیدن. بی عشق به باران و ابر و اسمان و گل و سنگ و گیاه. بی پروانه و بی پرنده. بی کودک و بی بادبادک. بی دانه و بی دانایی. بی دلیری و بی بی باکی. بی بی بی بی
ما قدح، کشتی و دل را همچو دریا کرده‌ایم
چون صدف دامن پر از للی لالا کرده‌ایم
دین و دنیا در سر جام مصفا کرده‌ایم
وصف گلزار جمال عشق را ما خوانده‌ایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کرده‌ایم
راستی را تا ببالای تو مائل گشته‌ایم
خانه‌ی دل را چو گردون زیر و بالا کرده‌ایم
هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیده‌ی اختر فشانرا در ثریا کرده‌ایم
با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو
هیچ بوئی می‌بری کامشب چه سودا کرده‌ایم
اشک عاشق دامن دریا از آن گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده‌ایم
**
حالا ببار. ابر پر باران . ببار. حالا بنواز! هوار هوار. کار این جهان در هوار هوار توست. در طبل توست که می تپد دل این جهان. این جهان تشنه‌ی اندککی دانایی و مهر بانی و دلاوری. میدان و اسب و غبار و شیهه و رکاب نقره و های و هوی دلیران می رسد بگوش. پا در رکاب بگردان و بخوان در این میدان.سرود سرخوشان و پهلوانان جهان سر ده. سرود سهرابانه و رستمانه سرده. گلبانگی برکش در این میدانچه ی کوچک جانت که به پهنای تمام بیابان‌های جهان است. بام تا بام . بیابان تا بیابان بخوان.
بخوان به نام آزادی. به نام عشق. به نام دانایی
ما به نظاره‌ی رویت بجهان آمده‌ایم
وز عدم پی به پیت نعره زنان آمده‌ایم
چون دل گمشده را با تو نشان یافته‌ایم
از پی آن دل پرخون بنشان آمده‌ایم
گر برآریم فغان از غم دل معذوریم
کز فغان دل غمگین بفغان آمده‌ایم
زخم شمشیر ترا مرهم جان ساخته‌ایم
لیکن از درد دل خسته بجان آمده‌ایم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر
در صف عشق تو با تیر و کمان آمده‌ایم
بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما
هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمده‌ایم
آمد آمد بامدادان است.
بر بیابان افق، لشکر سپیده برخیمه‌گاه شب زده است.
بر بام های این روستای کوچک که زمین خوانیمش، شیپور بیداری انسان را می‌نوازند: برخیزید! هذا جنون العاشقین!
کودکان بر بام در باد بادبادک می کشند. رنگ در رنگ.
مادران، آنان را به سفره های سپیده و بوسه و تبسم می خوانند.
دختران و پسرانی همه رنگ، سیاه و سپید و زرد و سرخ، پا در رکاب نقره می‌گردانند.
آشوب شبنم و شمیم شب بوها است.
هوا هوای شورش است.
عطر پلنگ و دل دل آهو.
آب و آفتاب و آیینه.
***
سبز باشید.
* پیداست که مهمان خواجو بودیم و دست بر سفره ی گسترده و سبز او داشتیم و خود نیز چند کلمه ای، ریحان و پونه ای، بر این خوان نهادیم و گستاخی کردیم.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد