logo





مرگ پدر ،آغاز پیکار مادر !
شهر من زنجان (قسمت یازذهم)

دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۷ - ۱۰ دسامبر ۲۰۱۸

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
کلاس پنجم بودم که پدرم فوت کرد .هشتاد وچهارسال داشت .هنوز سنگینی این خلا تلخ را درک نمی کردم.

خانه لبریز از مهمان بود .تمام کسانی که دوستشان داشتم از دور ونردیک آمده بودند .روی تیرهای چراغ برق ، پایه ساختمانها، اطلاعیه مجلس ترحیم پدرم بود. اطلاعیه ها را که می دیدم بیشتر از آن که ناراحت شوم احساس نوعی غرور می کردم خوشحالی کودکانه این پدر من است ." تمام توجه ها به من بود .هرکس که می رسید دستی به سرم میکشید ودلجوئی میکرد .همه فامیل گسترده مادرم آمده بودند. من غرق شادی دیدن خواهر ها، خاله ها.

دلسوزی تمام بچه های محله که در بازی های معمول کوچه در مقابلم کوتاه می آمدند ! قواعد بازی برای چند روزی به نفع من تغیر کرده بود .کشتی که می گرفتیم بچه ها طوری خود را زمین می زدند که گویا من قوی ترم ! من سرشار از لذت پیروزی .

مادرم می گفت آخرین کلمه پدرم این بود "خانم هیچ کس برای من گریه نکند! من زیباترین زندگی را کردم .هر طور که خواستم واراده نمودم .خدا نیز همیشه با من بود ,هر چه خواستم داد. هیچ آرزوئی ندارم."

مرد عجیبی بود می گفت "خدا بنده اش را نگاه می کند که چگونه با او برخورد می کند. اگر آدمی باشد که به یک قرص نان راضی می شود و تن می دهد ! یک تکه نان روی زانویش می گذارد و می گوید این را خواستی بگیر! اما اگر ترا پلو خور بشناسد وبداند که به کمتر از آن رضایت نخواهی داد مجبور است تا روز آخر پلوی ترا در بشقاب بگذارد و بدهد! اما برای گرفتن این بشقاب باید سخت با خدا بجنگی ! هر چه او خواست قبول ننمائی !با زندگی دست پنجه نرم کنی.خدا کسانی را که به راحتی تن به رضا می دهند دوست ندارد .جنگجویان را بیشتر می پسندد. من تمام زندگیم با خدا جنگیدم .سرهرچیزکوچک بحث ومجادله کردم وسر هیچ کاری که می دانستم درست است کوتاه نیامدم .سرانجام مرا همان طور قبول کرد که می خواستم .زمان مرگ نیز در سیمای یک طلبکار خواهم رفت !خلق کرده باید جوابگو باشد ."

او این گونه چشم بر بست ورفت. گمان کنم آن جا هم خدا را مجبور کرد که پلویش را در بشقاب گذاشته وبدهد.

مادرم می گفت تا روز آخر با وجودبکه هشتاد و چهار سال داشت هر وقت به زنی زیبا می رسید می گفت سبحان الله .می گفتم "آقا شما دیگر هشتاد سال دارید وقت سبحان الله گفتنان نیست!" جواب می داد خانم "دنیا گلستان خداست زنان گلهای این گلستانند ومردان باغبان این گلستان .مگرمی شود باغبانی گلستان خدا را کرد و به گل های آن نظر نیاندخت ؟

او این چنین زیست ، کار کرد ، برای خواسته های زندگیش جنگید! راضی و بی تمنا رفت.

چهل روز بعد از رفتن پدرم خانه به تمامی تنهاوخالی ماند. آن چه که بود بین هفت برادر وخواهرهمه با هم نا تنی تقسیم شد .کسانی که در خانه کار می کردند رفتند .زنی ماند تنها با کودکی شلوغ که هنوز عمق فاجعه را در نیافته بود .پسری غرق در رویا.

ننه پیر که بیشترین قصه ها را برای من می گفت به قم پیش نوه اش رفت. زنی بسیار با عاطفه که برایم نقش مادری داشت. بعد ها هرسال هر طور که می شد می آمد چند هفته ای پیش من ومادرم می ماند وبر میگشت .

مادرم تنها سی وهفت سال داشت . زنی زیبا ، هنرمند وبا سواد .از خانواده ای بزرگ وبسیار معتبر ابهری. پای بند اصول ! مومنه ای تمام عیار که نیافته های کودکی ، نوجوانی وجوانی خود را در مسجد ، نماز وروزه می جست. نماز وروزه های او پایانی نداشت.

حال پدر رفته بود. همه چیز تمام شده و راه های گذران زندگی مادی مسدود گردیده بود. پدرم به خاطر سابقه سیاسی اش از عدلیه حقوقی دریافت نمی کرد وکیلی آزاد بود. آنچه هم که داشت به اصلاحات ارضی رفت. برای ما تنها آن خانه بسیار بزرگ با اطاق های خالی از اثاث ماند. خانه ای قدیمی با اطاق های تو در توی که وحشتت می گرفت. این نخستین تجربه من از پاشیده شدن یک زندگی بود.

چند ماهی با مادرم به ابهر رفتیم به خانه مادر بزرگم از درس ومشق مانده بودم . با مقداری اثاثیه ازابهر برگشتیم .هرگز آن شب اول برگشتنمان به زنجان و آن خانه خالی که حال به گونه ای ترسناک شده بود را از خاطر نبرده ام .

خاطره اطاق های سرد، باغچه های خالی از گل ،حوضی خزه بسته وحیاط هائی که دیگر برو بیائی در آنها نبود. طاقت نگاه کردن به اطاق پذیرائی را نداشتم. اطاقی که همیشه پر از مهمان بود. اطاق خالی ازکتاب، خالی از میز کارپدرم ونقاشی هائی که گوئی هرگزوجود نداشتند! دیوار های ساکت ومغموم ، درختانی بی برگ، عربان شده از هجوم پائیزچون زندگی ما. هیچ نشانی از پدرم نمانده بود.

اطاق نشیمن که شب های زمستان دور کرسی آن جمع می شدیم وپدرم خاطره می گفت ،گاه گلستان وگاه هدهد نامه می خواند حال در سکوتی سنگین فرو رفته بود. من ترس مادرم از تنهائی شبانه را با تمام وجودم حس می کردم وخود نیزکمتر از او نمی ترسیدم.

نخستین کار مادرم بر پا کردن یک دار فرش بافی در زیر زمین خانه اندرونی بود .او بسیار زیبا وریز نقش فرش می بافت. می گفت "زمانی که کوچک بودم "عبدالحسین خان " یکی از ثروتمندان فامیل یک کارگاه بزرگ قالی بافی در ابهر براه انداخت. چهار اوستای قالی باف از کاشان آورد که در این کارگاه ها فرش بافتند وفرش بافی به سبک بافت کاشان را به ابهری ها یاد میدادند. تمام دختران فامیل برای یاد گیری به این کارگاه رفتیم. اما هیچکدام علاقه ای نداشتند. تنها من ماندم که در زیبائی ونقش نگار فرش ها گم شدم. من از کودکی عاشق قالی بافی، سوزن دوزی بودم .هر جا خلوتی می یافتم شروع به گل دوزی می کردم. گویا در طالع من بود که باید یاد می گرفتن تا امروز به کار ببندم."

او چنین زنی بود! از صبح اول وقت که برای نماز بر میخاست پای دار قالی می نشست تا ساعت دو بعد از ظهر گره می زد دف می کوبید و نقشه برای آینده زندگی می کشید.

کمتر کسی از این کار زیر زمینی او خبر داشت .من هم با مداد های رنگی از روی نقشه اصلی چهار خانه های نقشه های کوچکتر را که روی دار قالی وصل می شد رنگ می کردم. می نشستم اورا که شعری زمزمه کرد وبا دست های ظریفش تارهای نخ را جدا می کرد، پیش می کشید و گره می انداخت نگاه می کردم .

چه نیم رخ زیبائی در آن سایه روشن زیر زمین در حال کوبیدن دف بر تار های قالی بود! تمامی رخش رو به دستگاه قالی بافی بود. صدایش می کردم "مادر" بطرفم بر میگشت با چشمانی درخشان وزیبا که "ببرها برای نوشیدن رویا به کنارش می آمدند " لبخندی می زد ،" شلوغ اوغلوم هن ! پسر شلوغم هان ؟" "مادرمی خواهم همه صورتت را ببینم! " سیمای زنی که تلاش می کرد با تکیه بر اراده خود زندگی پاشیده شده را سامان دهد وبسازد.

هرشش ماه یک قالیچه شکار گاه می بافت که می فروختیم. ساعت دو ببعد کار تمام بود.

حیاط بیرونی رابه سروان ویا سرگرد "بیگدلی" کرایه داده بودیم.زنش "حوریه "خانم دختر اسلحه دار باشی زمان رضا شاه بود. رابطه خوبی با مادرم داشت عصر ها به حیاط ما می آمد عاشق قطاب های دست پخت مادرم بود. کنار مادرم می نشست از پدرش می گفت. از رضا شاه که من تصور عجیبی از او داشتم. مردی که همیشه لباس نظامی می پوشید با کمر بندی پهن ویک دست در کمر با سبیلی زیبا وچشمانی نافذ که حتی در عکسش هم نمی توانستی از نگاهش بگریزی.

اواز قول پدرش از آمدن رضا شاه به خمسه وجمع کردن دست وپای خان های پرقدرت محلی می گفت. از مقاومت" جهان شاه خان افشار " که تمام منطقه تکاب افشار وگروس تا میانه زیر حاکمیت او بود. مادرم می گفت "وقتی شتر ها وقاطر های جهان شاه خان از ابهر می گذشتند ما بالای بام می رفتیم وساعت ها عبور کاروان شتر ها را که گندم ودیگر محصولات رابه "کرسف "محل حکومت او حمل می کردند نگاه می کردیم. کاروانی که گاه عبورشان دو روز طول می کشید. خزانه داشت ، تفنگچی وجلاد داشت. یکی از قدار ترین خان های محلی که هنوز در خدابنده جای دیک های بزرگی که او مخالفانش را درون آن ها می جوشانید به جا مانده است. دختران باکره شب اول عروسی باید به خانه او می رفتند کسی جرئت اعتراض نداشت."

منطقه پهناور وثروتمند خمسه که زمانی بیشترین گندم ایران را می داد بین خوانین ریز ودرشت تقسیم شده بود. تخم وترکه های شاه عباس ,افشار ونهایت قاجاریه.

با آمدن رضا شاه بسیاری تن به حکومت مرکزی دادند. برخی نخست مثل جهان شاه خان مقاومت کردند. اما نهایت تسلیم شدند.جهان شاه خان فرار را بر قرار ترجیح داد وبه نجف گریخت.

می گفتند وقتی به نجف رسید چندین الماس و گوهردرشت به حرم حضرت علی هدیه کرد وسپس خود را در ورودی مقبره بر زمین انداخت و گفت "ترا مرد دانستم ومثل یک مرد به تو پناه آوردم که شفاعتم کنی ." وقتی این خبر به رضا شاه رسید خندید وگفت "پس دوتا مرد هم دیگر را پیدا کردند !"الله واعلم!

اسلحه دار باشی پدر "حوریه "خانم اهل "ارمغان خانه"بود.مورد اعتماد رضا شاه که در رکاب رضا شاه وظیفه اسلحه دار باشی اوراانجام می داد.

اولین بیمارستان مجهز ، ساختمان راه آهن ،درزنجان در این دوره ساخته شد .دبیرستان پهلوی در محوطه یک امام زاده بی نام ونشان من در آوردی که با دستور مستقیم رضا شاه ویران شد ساخته گردید . زیباترین دبیرستان در منطقه آذربایجان! در وسعتی بالا تر از پنج هکتار. ساختمانی آجری با یک ورودی با شکوه. سالنی بزرگ که زمانی بزرگترین سالن شهر بود و بیشتر اجتماعات در آن بر گزارمی گردید. ساختمان زیبای مالیه با باغی زیبا ،اداره قند وشکر، سبزه میدان ،ساختمان عدلیه از دستاورد های این دوره بود.

"احمد کسروی " برای مدتی رئیس این عدلیه بود که در مصاف با مالکان وآخوند های به شدت ارتجاعی این شهر سنتی قرار گرفت. این بزرگ مرد چه داستان ها که در کتاب" ده سال در عدلیه" خویش از دوران خدمت خود در زنجان نمی گوید. از بیرون کشیدن بست نشینان در خانه مجتهدین تا لغو سنت شرعی "عدول" تا جاری کردن قانون ومحدود کردن دامنه اعمال نفوذ آخوند ها وملاکان! نهایت طنز زیبای به چالش کشیدن دبدبه وکبکبه آخوندها .

"مجتهد زنجانی روزی به دیدن من آمد ،روزی هم من به خانه او رفتم .گالوش به پا می داشتم کفش های خود را نه کندم به آقا بر خورد وگله کرده بود که آقای رئیس عدلیه با ظرف پا به خانه ی من آمدند !من به شوخی پاسخ دادم پس چرا با "ظزف سر" آمدید ما هیچ ایرادی نگرفتیم ؟" احمد کسروی ده سال در عدلیه

سرگرد بیگدلی روی حوض بزرگ حیاط بیرونی که در اجاره داشت تخته نهاده بود مانند سن یک تئاتر .هراز گاه مهمانی می داد زن ومرد روی این سن می رقصیدند ومن از راهروی وسط دوحیاط به این رقص وشادی نگاه می کردم . دلم برای رقصیدن لک می زد !اما نبود پدر آن اتکا به نفس را که لازمه رقصیدن بود کم کرده بود. فکر می کردم لباسم قابل مقایسه با بچه های مهمانان نیست ! بچه هائی که پاپیون وکروات می زدند .آرزوی داشتن یک پیراهن سفید با کراوات همیشه در دلم ماند.

در حیاط اندرونی می زیستیم از در کوچه رفت آمد می کردیم. کلمات جدیدی در زندگیمان پیدا شده بودند.قناعت !همه چیز به کنمه "قناعت" ختم می شد."اوغلوم قناعت اله ! پسرم قناعت کن !" اولین درسی که مادرم می خواست بعد از فوت پدرم بدهد. اما هرگز این درس را یاد نگرفتم . چرا که از کلمه قناعت بدم می آمد. وقتی می دیدم مادرم چگونه با احتیاط مشتی برنج در آب می خیساند با چه احتیاطی شکر در استکان چای می ریزد وحشت می کردم! می گفتم "وکیل می شوم قناعت هم نمی کنم وتا دلم می خواهد چای شیرین می خورم. " مادرم سر تکان می داد و می خندید."وکل یوخ وزر !وکیل نه وزیر !"

اما مادر درمقابل مهمان ها چنین نبود. هر چیز خوب را انبار می کرد در صندوق آهنی زیرزمین می نهاد. شیرینی های خانگی ، نان پنجره ای ،رشته ، قطاب که همه را من دوست داشتم .می دانست! هر از گاهی که از مقابل قنادی اطمینان رد می شدم از دیدن آن همه شیرینی زانوانم می لرزید وقتی به او می گفتم می خندید واندکی بعد با یک قطاب یا نان پنجره ای به سراغم می آمد.شیرین ترین لحظات زندگی !گرفتن یک شیرینی از دست مادرم .

می دانستم که از غدای خوب لذت می برد .از گوشت خوب! از میوه خوب! اما از زمانی که چرخ زندگی برگشت .کلمه لعنتی "امساک "پا به خانه ما نهاد .او دیگر گوشت کم می خورد. حتی در مهمانی که مبادا دال برکمبود آن در خانه باشد .امساک را یکی از صفات برجسته مومنین می دانست واصراف راحرام.

زندگی ما دگرگون شده بود وباید می پذیرفتم .

پدرم اوایل در خواب هایم ظاهر می شد .هر بار که برای مادرم تعریف می کردم اشگ در چشمانش می آمد و می پرسید "چیزی داد؟ یا گرفت ؟" اگر می گفتم چیزی داد خوشحال می شد واگر حرفی از گرفتن بود دعائی می خواند ونذری . یک بار که در خواب دیدم پدرم دستم را گرفت وبا هم به باغی رفتیم . رنگ از رخسارش پرید. بلافاصله پولی به نذر زیر تشک نهاد چادر نماز سفیدش را برسرکرد ودر سجده ای که بیشتر استغاثه بود مدت طولانی مهر بر پیشانی التماس کرد. شب کاغذ دعائی را داخل چیب کوچک کتم دوخته بود. بعد از آن دیگر تصمیم گرفتم از خواب هایم نگویم!

تصویر پدرم هم داشت کم کم از خاطرم زدوده می شد.چرا که دنیای کودکان مرگ , نیستی وغم را زیاد طاقت نمی آورد کودکی بی مرگی است وفراموشی .

شب های تنهائی مادرم شعر می خواند .بیشتراز از نظامی خسرو وشیرین ، هفت پیکر. اکثر داستان های هفت پیکر را حفظ شده بودم .بعضی وقت ها مادرم می گفت یکی از آن ها را برایم بگو ومن قصه می گفتم. به دقت گوش می کرد "منم نقلچی بالام پسر قصه گوی من !"

مناظره خسرو را با فرهاد بار ها وبارها می خواند!

نخستین بار گفتش از کجائی ؟ بگفت از در ملک آشنائی.

بگفت آن جا به صنعت در چه کوشند ؟ بگفت اندوه خرند و جان فروشند.

بگفتا جان فروشی ؟ در ادب نیست! بگفت از پاک بازان این عجب نیست.

قصه امیر ارسلان را می خواند از قمر وزیر ، شمس وزیرمی گفت از مادر فولاد زره تا آواره شدن امیرارسلان به کوه ودشت به دنبال فرخ لقا و در آمدن به قلعه سنگ باران وشعر خواندن امیرارسلان در فراغ فرخ لقا . "سینه خواهم شرحه شرحه ازفراق تا بگویم شرح درد اشتیاق."

در این سینه شرحه شرحه از فراق سینه درد مند اورا حس می کردم ! غمی سنگین تمام وجودم را می گرفت .اما چه می توانستم بکنم؟ جز شوخی وپریدن برسر وکول اووخندانیدنش.

تمام قصه های او قصه عشق بودوهجران. عشق های ساده وزلال، لطیف و دوست داشتنی. قصه دردمندی زن داستان بود در چهره همسر یا در سیمای مادر .

هربار که به داستان کشته شدن سهراب و خبر دار شدن تهمینه از مرگ فرزند می رسید اشگ در چشمانش حلقه می زد من نیز اشگ می ریختم .بارها وبارها همراه سواری که برای آوردن نوشدارو رفته بود به بارگاه کی خسرو می رفتم .التماس می کردم که زودتر دارو به سهراب برسانند تا او زنده بماند .چه قدر رنج بردم که رستم بازو بند سهراب را ندید.

اسفندیار را به خاطر پهلوانی و روئین تن بودن دوست داشتم. گاه دلگیر که چرا به جنگ رستم آمده! دلم می خواست برگردد ویا قبول کند که رستم را نه دست بسته بلکه آزاد به بارگاه پادشاه ببرد .اما رستم پهلوان بود برای نام وغرور پهلوانیش برای اراده آزاد خود می جنگید. در تمام بازی های کودکانه ،جنگ وگریز وقتی که عرصه بر من تنگ می شد وکم می آوردم می خواندم "که گفتت برو دست رستم ببند! نبندد مرا دست چرخ بلند !"وحمله می کردم

مادرم تنهائی ونیاز جوانی خود را به پای نماز وروضه نهاده بود. شبهای جمعه برای همسر اولش وپدرم قران می خواند سوره الرحمان. من سر برزانوی او می نهادم .او با صدائی زیبا در حالی که بدن خود را به جلو وعقب می کشیدمی خواند." الرحمن علم القران..." من همراه صدای او به دریا ها به بهشت به سرزمین های رویائی می رفتم .وقتی به"یخرج منهما اللولو المرجان" می رسید من در فضائی غرق در نور غرق در لو لو ومرجان غوطه می خوردم.

داستان زندگی مادر من داستان هزاران ، میلیون ها زن ایرانی در راستای تاریخ است که جز رنج ،حرمان وحسرت در آن نمی بینی !داستان فدا کاری تا پای جان. داستان اراده برای ساختن زندگی. تنها مادران می توانند چنین صبور باشند! طاقت بیاورند، با چنگ ودندان از زندگی فرزندشان وآینده او دفاع کنند! بار ها فکر می کردم اگر مادرم نبود آیا پدرم می توانست همان سان که او تمام وجودش را برای من قربانی کرد تن به این کار بدهد ؟جوابم نه بود .هرگز!

حداقل در زمانه ما به عنوان دختر با درد زاده می شدند، با درد زندگی می کردند ودر رنج ،حسرت وآرزوهای قلبی بر آورده نشده چشم برجهان فرو می بستند. بی آن که لب به شکوه بگشایند! بی آنکه قادر به گشودن دریچه های قلب خود باشند. مجنون صفتان عشق !حلاج وشان دار!

حسرت بخشی زیادی از زندگی آنان بود. حسرت برخوشی های دریغ شده ، حسرت برجوانی ناکرده ،حسرت بر اندک آزادی. دریغا و دردا!

ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد