logo





«قلبمن شیشسنه پر مگس دیسه سنار....» شهر من زنجان (قسمت نهم)

يکشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۷ - ۰۲ دسامبر ۲۰۱۸

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
کلاس پنجم بودم که مدرسه ام راعوض کردند .مدرسه اندکی دورتر از توفیق وکوچکترازآن تا کلاس شیشم بود .در واقع دو مدرسه بود "مدرسه علمیه ومدرسه جعفری" که علمیه را فردی به نام "شیخ منصور محاوری" سرپرستی می کرد ودر عین حال صاحب مدرسه هم بود و جعفری را پسر بزرگ او" اصغر محاوری "هردو مدرسه اسماء ملی بودند .اما نیمه دولتی ونیمه ملی به حساب می آمدند چرا که بیشتر مخارج مدرسه توسط دولت پرداخت می شد.

"شیخ منصور" فردی بود به شدت مذهبی ومتعصب که بانی امام زاده ابراهیم زنجان بود وتمام فکر وذکرش مشغول ساختن امامزاده کذائی .همیشه یک پالتوی نیم تنه می پوشید که به تناسب گرما وسرما عوض می کرد وعرقچینی سفید بر سر می نهاد. گردنش را جلو می کشید طوری که شانه هایش قوس بر می داشت ورفتنش لک و لک کنان می گردید .

سه ماه اول درسم در علمیه گذشت. ساختمانی مخروبه با شیش ،هفت اطاق و معلمانی بد خلق.

اولین روز مدرسه شیخ منصور در حالی که آفتابه ای در دست داشت همه را در حیاط مدرسه جمع کرد. در وسط حیاط با اندک فاصله ای دو آجر نهاده بود . رفت یک پایش را روی یک آجر وپای دیگر را بر آجر دیگر نهاد و گفت " فکر کنید این موال است باید این طور بنشیند .موقع وارد شدن به موال خانه یا مدرسه باید حتما با پای چپ وارد شوید .اگر مدرسه باشد باید به در موال بزنید وبگوئید آنجا آدم هست؟ اگر کسی در داخل باشد باید بگوید این جا آدم است !"

پسری تخسی از بچه های کلاس شیشم پرسید پای چپ کدام است ؟شیخ که عصبانی شده بود گفت" حمال اوغله حمال آن دست که با آن غذا می خوری راست است و پای آن هم می شود راست !"

از آب آفتابه می ریخت به دست خود ونحوه طهارت گرفتن را آموزش می داد و بچه ها می خندیدند.

چند پسربزرگ وقوی هیکل در کلاس شیشم داشتیم که سه ساله بودند .ما کلاس پنجمی ها سخت از آن ها حساب می بردیم .شیخ به قول آذری ها به آن ها "آفتاب می داد اما روشنی نمی داد ." به هر بها نه ای یکی از هیزم های انبار شده برای زمستان را که در انبار گوشه حیاط روی هم چیده شده بودند را بر می داشت شعری می خواند و با وجود کهولت سن دنبال آن ها می کرد.

" قلبم شیشسنه پر مگس دیسه سنار! نه که سن داشه گوتور زپلا منم غبرغاما ! کوپک اوغله ." "اگربه شیشه قلبم پر مگسی بر خورد کند خواهد شکست ! حال تو سنگ بر داشته بر آن می کوبی ! پدر سوخته ."

سرانجام با کتک های مداوم شیخ هر سه از مدرسه گریختند. یک نفر به مسگری رفت. دیگری پاسبان شد وسومی به جرگه لات های زنجان پیوست .

مدرسه حوضی داشت با ترک های عمیق که آب نگاه نمی داشت .یکی از تنبیه های شیخ منصور مجبور کردن فرد به کشیدن آب از چاه مدرسه و پر کردن این حوض مشبک بود ! طوری که فرد نهایتا خسته واز پای افتاده دم حوض می نشست و تن به چوب شیخ می سپرد.

یک هفته از رفتنم به مدرسه علمیه نمی گذشت که روز "عمر گشان" از راه رسید. طیق دستور شیخ هر کس که در خانه اشن جشن "عمر کشان" داشت باید سوخته مترسک عمر را می آورد وداخل توالت مدرسه می نهاد. مدرسه بیشتر از دو توالت نداشت تعداد مترسک های سوخته بیچاره "عمرابن الخطاب " به اندازه ای بود که مجبور شدند تعدادی را هم بیرون از توالت کنار دیواربگذارند.

دست مایه چندین روز بازی و سرگرمی بچه ها که در لعن "عمر" شعر می خواندند ولگد به مترسگ می زدند وشیخ از صمیم قلب می خندید .

معلم ما آقای ریحانی بود که همیشه روی طاقچه ته کلاس می نشست و هر دو پا را از وسط سه نفر بچه نشسته بر نیمکت آخر عبور می داد ،نفروسطی وسط دو پای آقای معلم توان جم خوردن نداشت . ترکه ای در دست می گرفت و از همان ته بر سر نفرات انتهائی کلاس می زد و به کسانی هم که دستش نمی رسید می گفت بروند نزدیک تر ونوش جان کنند.

پسری در کلاس بود به نام" بیگلری " هیچ کس دلیل در افتادن آقای ریحانی را با نمی دانست . به هر بهانه کوچک شروع به زدن او می کرد! من در تمام دوران تحصیل پسری به مقاومت وغرورمندی او نه دیدم ! هر میزان که ریحانی بر دست وبازوی او می زد که گاه خون از دستش جاری می شد تن به خواست ریحانی که مرتب تکرار می کرد بگو غلط کردم! نمی داد تا سر انجام ریحانی مجبور می شد دست از کتک زدن او بر دارد !از کلاس بیرون کند و در مسیر شیخ قرار دهد که با چوبی در دست در حیاط می چرخید و مرتب زمزمه می کرد" تا نباشد چوب تر فرمان نبرند گاو وخر."

صبح ها آقای محاوری جلوی در مدرسه می ایستاد و کسانی را که دیر می آمدند روانه کلاس سوم که معلمش آقای" مینا خانی" بود می کرد. تا تنبیه شوند ! من هم بی نصیب نماندم اوایل آذر بود وبرف سنگینی آمده بود. طوری که رفتن را مشگل می ساخت. در عین حال بازیگوشی کودکانه راطلب می کرد. وقتی به مدرسه رسیدم ده دقیقه ای از خوردن زنگ می گذشت. آقای محاوری جلوی در ایستاده بود وعصبانی قدم می زد. فراش مدرسه هم با آن شال سبزش که به کمر می بست جلوی در ورودی کشیک می داد .

"سلام آقا !" "سلام محققی چرا دیر کردی ؟ حتما نماز صبح هم نخواندی ! برو به آقای "مینا خانی" سلام بده! بعد برو سر کلاس. "

ترس خورد درحالی که فراش مدرسه در پشت سرم حرکت می کرد بطرف کلاس سوم رفتم. کلاس بزرگی بود که چند پله می خورد با پنجره های ارسی که من خیلی دوست داشتم . بعضی مواقع ظهر ها که زود می آمدم می رفتم داخل کلاس سوم وروبروی ارسی ها می نشستم وبه نور آفتاب که از بین مشبک های ریز ارسی به داخل و دیوار می تابید خیره می شدم و غرق در لذت می گردیدم . اما این بار رفتن به داخل برایم مانند رفتن به داخل دهان اژدها بود.

با ترس در را باز کردم "سلام آقای مینا خوانی آقای شیخ منصور گفت بیایم سلام بدهم." او که ترکه نازکی بر دست داشت گفت" برو ته صف به ایست! زیر پنجره های ارسی ده دوازده نفری ایستاده بودند ومنتظر. نزدیک ده دقیقه ای با ترس منتظر بودیم تا تعداد به پانزده ، شانزده نفر رسید. آقای مینا خانی که هم تبحر ترکه زدن خوبی داشت وهم از این کار لذت می برد. شروع به زدن کرد با هر دستی که بالا می آوردی باید یک پای خود را هم به عقب خم کرده وبلند می کردی که جای تکان خوردنی نباشد.

در تمام دوران تحصیل همین یکبار ترکه خوردم .ترکه خوردنی که هنوز بعد نیم قرن هر وقت که بیاد میآورم تلخی تحقیر وسوزش آن را هنوز بر کف دست خود حس می کنم.

تلث دوم را به مدرسه جعفری منتقل شدم که بهتراز علمیه بود ومعلمانی بهتر داشت ."آقای مظلومی" معلم ما بود. جدی وخوش لباس با موهای بسیار پرپشت وسیاه که به سبک آن زمان پارافین می زد و مرتب در طول کلاس بالا پائین می رفت. گاه با ترکه ای بردست .

در مدرسه که گشوده می شد نخستین چیزی که دیده می شد باغچه نسبتا آراسته ای بود با یک ایوان پهن سراسری ویک حوض کنار باغچه که همیشه یک دسته ترکه گیلاس روی آب شناور بود .ترکه های سرخ رنگ که ترس در جان می انداخت.

پسربزرگ شیخ "اصغر آقا محاوری" رئیس مدرسه بود وشیخ نیز هر روز دوسه ساعتی را در این مدرسه می گذراند .هنوز قد بلند، چهره لاغر وسبزه اصغر آقا را با آن شلاق چرمی بافته شده از رشته های چرم بیاد دارم. که نباید دم تیغش ظاهر می شدی! در حیاط می چرخید و شلاق را گاه به شانه می انداخت و گاه دور گردن.

سال ها بعد در کمیته مشترک وقتی هوشنگ فهامی بازجویم را دیدم که کابل را بر شانه اش انداخته بود و وارد اطاق شد نخستین چیزی که در ذهنم زنده شد شلاق اصغر آقا بود. هر چند که هرگز من را نزد. اما در آن مدرسه فلک کردن و دواندن بعد از فلک همان شیوه ای بود که در کمیته مشترک به شکل تلخ تر ووحشیانه تری دنبال می شد. یکی از بدترین تنبیه ها ایستاندن فرد تنبیه شونده زیر میله پرچم بود و به صف کردن هم کلاسی که باید از مقابل او رد می شدند وتف به صورت او می انداختند .

غم انگیزی ماجرا این بود که این تنبیه عمدتا شامل کودکان خانواده های فقیروبی بضاعت می شد که متاسفانه هم شلوغ بودند و هم درس ومشق درست حسابی انجام نمی دادند. به نوعی آن ها قربانی برای زهر چشم گیری از دیگر بچه ها بودند. تلخ ،تلخ چون حنظلی که هنوز بعد گذشت این همه سال یاد آوری آن تف کردن بر چهره هم کلاسی کامم را زهر آگین می سازد.

هنوز تصویر بچه ای که در ابوان به فلک بسته بودند وچنان وحشیانه بر پای او می زدند را بیاد می آورم. طوری که طاقت نیاورد بند از پا گسست! بلند شد اصغر آقا را هول داد و برزمینش انداخت! دوید واز همان ایوان لبه دیوار رو به کوچه را گرفت ، خود بالا کشید به دیگر سو پرتاب کرد ورفت ودیگر هرگز پا به مدرسه ننهاد.

مدرسه دیوار به دیوار اداره دادگستری بود. بسیار روزها محکومان را می دیدم که با دستبدی بر دست همراه پاسبانی به داخل می رفتند صحنه ای که آزارم می داد .

یکی از تکیه کلام های شیخ این بود ."ساکت باشید همسایه ما دادگستری است .همین زمان که شما شلوغی می کنید ممکن است قاضی کسی را محکوم به مرگ کرده وباید بنویسد اعدامش کنید ! سر وصدای شما باعث می شود که حواسش پرت شود وبنویسد اعدامش نکنید! آنوقت شما مرتکب گناه شده اید تا مجرم به جزایش نرسد."

در همین رابطه بچه ها جمله ای روی تخته سیاه می نوشتند که با جا به جا کردن یک نقطه طرف یا اعدام می شد ویا از اعدام می گریخت ."لازم نیست . اعدامش کنید. یا لازم نیست اعدامش کنید ."بازی کودکانه ای که کسی را حکم به اعدام می دادیم ویا رهایش می کردیم .

کلاس شیشم بودم که در چهار چوب اصل چهار ترومن .دادن یک لیوان شیر ودو عدد بیسکویت در مدارس شروع شد. سه اجاق در گوشه مدرسه برپا گردید. با سه دیگ بزرگ که فراش مدرسه وظیفه جوشاندن شیر خشگ در داخل دیک ها را بر عهده داشت. گاه شیخ منصور وگاه اصغر آقا نیز با چرخاندن کفگیر بزرگ مسی به او کمک می کردند .

حال برای شیخ فرصتی پیش آمده بود که در فاصله زمانی تعین شده برای تغذیه همه را در همان ایوان به صف کند که دو رکعت نماز شکر به جای بیاورند. این جدا از از دعای اول صیح بود که باید خوانده می شد .ادامه دارد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد