به کوچه اکبریه بر می گردم ،کوچه ای که بخشی از شناسنامه شهر من است .کوچه ای در مرکز شهر با تاریخچه ای بسیار قدیمی.در کوچه بن بستمان رو به روی سومین خانه مقابل در طوسی رنگی که به یک دالان آجری کوتاه وسپس به ایوانی نسبتا بزرگ منتهی می گردید می ایستم.
خانه زیاد بزرگی نیست یک تالار با یک اطاق در قسمت ایوان و دو اطاق بزرگ در دیگر سمت حیاط و مطبخی در کنج که یک درخت زرد آلوی بزرگ در کنار آن قرار داشت . فرشته ای در این خانه زندگی می کرد .مهربان ترین زن این کوچه وشاید شهر ."صفیه خاله خان " خاله جان صفتی بود که خانواده ها به او داده بودند و ما هم اورا "خاله جان" صدا می زدیم .
زنی بلند بالا با دوچشم سیاه ونافذ .صورتی سبزه ودماغی کشیده که به دهانی مصمم و آرامش بخش منتهی می گردید. کلمات به آرامی از دهانش خارج می شد. طوری آرام که به دل می نشست وآرامت می کرد. همیشه فکر می کردم گویا کسی به خواب رفته واو نمی خواهد بیدارش کند. کلمه های جان ، قربانتان گردم ، قدم رنجه کردید ! شاه بیت سخنانش بودند.
از یک خانواده اصیل زنجانی بود. خانواده "آقا رضا روحانی " به آرامی راه می رفت! چنان آرام وسبک بال که من فکر می کردم بر دوش فرشتگان نشسته است . حرکتی موزون که برداشتن قدم هایش را احساس نمی کردی.
تالار بزرگی داشتند با سقفی لمبه کاری شده با رنگ های فیروزه ای ، سبز وآخرائی .این تالار مهمان ویژه ای داشت . زنان فقیر شهراگر جائی نمی یافتند به خانه او مراجعه می کردند. او با روی باز می پذیرفت ومهمان داریشان می کرد! نه مانند پذیرفتن یک فقیر! بل زنی همردیف خود. به آرامی در می گشود، سوال نمی کرد در همان تالار می نشاند غذایشان می داد ودلجوئیشان می کرد .
"بهشت باجی"که بر عکس نامش در جهنم فقر گرفتار بود. فقیر محله مان مهمان دائمی این خانه بود. جه زمانه سختی بود دیدن زن های فقیریکه خود را در لحافی مندرس می پیچاندند وسر کوچه ها تکدی می کردند.
چه زیبا بود دیدن انسانی چون خاله جان که جایشان می داد تر وخشکشان می نمود. من دیده بودم که چگونه شپش های سر بهشت باجی را می جورید و مجبورش می کرد به حمام برود. حمامی را مجبور به پذیرفتن او. "هرکس که در این خانه در آید نانش دهید واز ایمانش نپرسید "ابوالحسن خرقانی .
او چنین بود حرمت همسرش آقای رستمخانی را سخت نگاه می داشت ودر حق دختر وپسرش هیچ کم نمی گذاشت . جانش به جان پسرش بند بود. همیشه فکر می کردم او تمام مدت به نیروی دعا های خود از پسرش حراست می کرد. من قادر به ترسیم سیمای او نیستم . سیمای زنی که تمام فکرش یاری بود ومهر ورزیدن . می گفت "سله رحیم و غم خواری کاری است که هم خلق را خوش می آید وهم خدا را.همه رانسبت به هم مهربان می کند." مومنه ای صادق بود و روحش بر جسم افسر.
من هرگز اورا نسبت به هیچ چیز حریص ندیدم. هیچ زیوری بر خود نمی بست و بر مال دنیا نظر نمیکرد."خانه ات را تمیز نگاه دار مهمان می رسد ،خود را تمیز نگاه دارکه مرگ می رسد." نگاهش به دنیا چنین بود. آرام غذا می خورد، چائی را در کمال آرامش می نوشید، خنده اش آرام بود وآرامش بخش.
شب های ماه رمضان تاسحر می نشست قران می خواند و بردو ظرف بزرگ لبا لب از قند و آب فوت می کرد که آن را آب دعا می گفتیم. هربچه ای که مریض می شد او مانند فرشته ای با همان سکوت و آرامش همیشگی با آب دعایش ،قندش و مقداری نقل نبات رنگارنگ وارد خانه می شد. خانه نورانی می گردید! بالای سرت می نشست ، به آرامی دست بر پیشانیت می نهاد وشروع به خواندن دعا می کرد. آرامش فرا می رسید!
او نزدیک ترین فرد به مادرم بود و مادر نزدیک به او. هر زمان که مریض می شدم از مادرم خواهش می کردم که خاله جان را صدا کند. او به آرامی می آمد با لبخندی آرام که به تمام چهره اش پخش می شد ، می پرسید "منم بوشلوغ اوغلوما نه اولوب ده؟" این پسر شلوغم را چه شده ؟ با مادرم بر بالای سرم می نشستند و گاه ساعت ها با تسبیحی بر دست دعا می خواندند! "امن یجیب المضطر اذا..."وبه صورتم فوت می کردند. در آرامشی خلسه وار فرو می رفتم ودرمیان ابر ها به پرواز در می آمدم . فکر می کردم از فرشته های خداست ! زیر دونگاه مهربان به خوابی آرام تن می سپردم.
چه میزان خوشبخت بودیم !چه روح های بزرگی را در کنارمان داشتیم . حضورشان چه بار عاطفی بزرگی رابر فراز شهر می پراکند. او تنها کسی بود که می توانست برای بچه های فاطمه خانم غذا ببرد. هیچکس غذا بردن اورا نمی دید. اما من پسرک کوچک هم بازی بچه ها می دیدم که چگونه ظرف غذا را در زیر چادر پنهان می کرد به آرامی به خانه فاطمه خانم وارد می شد، ظرف را بر درگاهی اطاق می نهاد و می گفت "فکر میکنم این جا راحت ترید اگر خواستید می توانید به خانه بیائید ." او چنین بود.
مادرش نورانی زنی بود که زمانه پیرش کرده بود. زنی سفید روی با دوچشم بسیار زیبا که هنوز بخشی از زیبائی جوانی را با خود داشت. حضورش احترام بر انگیز بود. هر از چند گاهی که به خانه دخترش می آمد حس می کردم به یمن حضور او کوچه مهربان تر شده است. همسایه ها مرتب به دیدنش می رفتند و او در حقشان دعا می کرد. با آرامش خاصی به پشتی تکیه می داد و سخن می گفت. در فراق پسر بزرگش که گم شده بود اشگ می ریخت من نمی دانستم چرا گم شده ؟ کسی چیزی نمی گفت . مربوط به زمان دموکرات ها می شد.
مرا که می دید دستی به سرم می کشید و با لهجه ترکی می خواند. "پوسر کو ندارد نشان از پودر تو بیگانه خوانش مخوانش پوسر! " تا آخر عمر در فراق وآرزوی دیدار پسر ماند. بعضی وقت ها از نام پسرش نامه ای برای او می نوشتندو می خواندند. او باتحسر , تردید وبارقه ای از امید وخوشحالی به آن گوش می داد و میگفت "شاید این طور صلاح می داند هر چه که خدا به خواهد! "
خاله جان در نشست های عصرانه کوچه شرکت نمی کرد .اصولا مانند مادرم وچند تن دیگر از همسایه ها نشستن در کوچه را عمل خوبی نمی دانست . به مادرم می گفت "می ترسم غیبتی بکنند ومن نیز آن جا باشم .هیچ گناهی بدتر از غیبت نیست. حتی اگر بنشینی وگوش دهی وغیبتی نکنی ." به شوخی به زنانی که دور هم جمع می شدند می گفت "مبادا با غیبت وپشت سر گوئی شیطان را بین خودتان جای دهید. یک وقت می بینید خدمه شیطان شده اید." به ندرت در کنار فرش می نشست یک چائی می خورد وبر میخاست .
زمانی که فرخنده خانم از دست ما عصبانی شد و توپ ما را بعد از چند بار افتادن به خانه اش با چاقو پاره کرد. به او گفت "این قدر با این بچه ها کلنجار نرو!سرشان داد نزن !کجا بروند ؟همه بچه های خودمان هستند ." به علی گفت "قیمت توپ چند است؟ بگیر این پول را ویکی دیگر به خر به دیوار فزخنده خانم نزنید . مبادا فرخنده خانم را اذیت کنید ! خدا را خوش نمی آید او شوهر نگرده ،بچه ندارد ، نان خور برادرش است! بچه های خوبی برای او باشید! اگر کاری داشت کمکش کنید ."
من در چنین کوچه ائی بزرگ شدم . با انسان های مهربانش! خانه هائی را دیدم ودر آن ها بازی کردم که درها یشان همیشه باز بود! با دیوار های گاه گلی شان ، آجری شان !دختران زیبائی دیدم که هم بازی های ما بودند! مانند یک خواهروبرادر !
کوچه امن ترین مکانی بود که ما بازی می کردیم وزیر نگاه همسایه ها بزرگ می شدیم . همه غم خوار هم بودند. غنی وفقیر در یک کوچه بودیم با احترام وحرمتی یکسان.
عصر خسته از بازی به خانه می آمدیم وشب با رویای بازی فردا ودیدن کسانی که دوست داشتیم سر بر بالین می نهادیم. کوچه وخانه های آن چه داستان هائی داشتند. برخی تلخ و برخی شیرین ! از خانه "امین الشرع " تا" کاظم خان سلطانی"،از "جهانشاه لو" تا "مشهد رضای حلبی ساز."
حال سال ها از آن روزها می گذرد تمامی آن زنان مهربان چهره در نقاب خاک کشیده اند. مادرم و صفان خاله جان در گورستانی قدیمی کنارهم دفن شده وبه خاطره ای دور پیوسته اند. خاطره دو زنی که هر زمان بیاد می آورم مشامم عطر آگین می شود. این شمیم دل انگیز،این بوی خوش سال های دور چگونه هنوز در مشامم می پیچد؟ نه زمان ، نه مکان قادر نیستند عطر صد ها خاطره عجین شده با مهر را ازخاطرم به زدایند. خاطره زنی که بر بال فرشتگان حرکت می کرد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد