ولوله وله ائی بود قرار شده بود که روز جمعه مدرسه برای اولین بار دانش آموزان را به سینما ببرد. به سینما "ستاره آبی" که تازه افتتاح شده بود .تحول عظیم در شهر!آقای قائمی مدیرمدرسه وتعدادی از معلمان مذهبی مخالف این کار بودند . اما درخواست رسمی رئیس فرهنگ بود که مدارس به نوبت محصلین خود را به سینما ببرند .او هم خود برای این کار دستور داشت و سر پیچی ممکن نبود
نخستین فیلم "طلسم شکسته" بود که با دعوت از بزرگان شهر سینما با این فیلم رسما افتتاح شد. حال بعد از چند ماه نوبت به مدارس رسیده بود. تا روز جمعه چه اشتیاقی در مدرسه موج می زد . کمتر کسی در شهر سینما دیده بود. بچه ها تصور روشنی از سینما نداشتند.
آخوند ها در تمام شهر چو انداخته بودند که "این دستگاه شیطان است وبرای آلوده کردن بچه های مردم باز شده ورفتن به سینما حرام است . این مهندس کوشان همان دجال است وخرش هم همین سینماست بترسید از ظهور امام زمان ."
بسیاری از خانواده ها ی مذهبی سخت بر آشفته بودند و سال های سال به بچه های خود اجازه رفتن به سینما را نمی دادند.اما شهر آبستن تحول بود وسینما ستاره آبی دریچه تازه ائ بود که بر روی مردمان این شهر مذهبی بسته وخوابیده در قرون با ز می شد.دریچه ای که دنیائی بزرکتر از آن دنیای بسته را به ما نشان می داد. نوع دیگری از زندگی برای شهری که حتی شهر فرنگ را هم ندیده بود.تعزیه خوانی وپرده خوانی رایج بود .تعزیه خوان ها و پرده داران همراه صد ها قهوه خانه وقهوه چی ها ،همراه ده ها هئیت های بزرگ وکوچک میدان داران اصلی . نخستین سینما تیری بر قلب آن ها بود .
سینما به بزرگترین سرگرمی جوانان آلامد ، تعدادی کارگران ، بخشی از کسبه ، خانواده های عمدتا ارتشی و کارمندان جوان ادارات تبدیل شده بود. مشتریان اصلی آن مردان بودند. تنها ساعت نه شب آخرین سانس به خانواده ها اختصاص داشت که برخی همراه خانواده به دیدن فیلم می رفتند.
تا روز جمعه سراز پا نمی شناختیم ، صبح جمعه دیدن داشت. قرار بود ساعت ده فیلم نمایش داده شود ! از صبح اول وقت تعدادی جلوی در مدرسه ، تعدادی جلو در سینما صف کسیده بودند. طلبه های مسجد سید همراه تعدادی از هیئتی ها با حالتی خشمگین آن دست خیابان ایستاده و به مهندس کوشان فحش می دادند. چند پاسبان هم مقابل در سینما مسئول بر قراری نظم بودند.
سالن انتظار با چند مبل چرمی سرخ رنگ ودیوار هائی که ویترین های شیشه ائی آن را زینت میداد باعکس های سیاه وسفید فیلم ها مانند یک رویا بود. زیر پله بوفه کوچکی داشت. دیدن آن سالن بزرگ با سن وصدها بچه که از سر وکول هم بالا می رفتند هنوز در خاطره ام مانند یک صحنه واقعی ظاهر می گردد.
فیلمی بود به نام" آفتاب می درخشد" فیلمی کمدی که "وحدت ، تقدسی و شهین " بازی می کردند. برای ما بچه های ابتدائی که هنوز به خوبی فارسی یاد نگرفته بودیم فهم دیالوگ هابسیار مشکل بود. اما احتیاجی هم به فهمیدن دیالوگ نداشتیم. جعبه جادوئیکه از بالا یک رشته نور به سن می تاباند ، فضای تاریک و پرده سینما چنان ما را محسور خود کرده بود که نیازی به فهمیدن حرف ها نبود.
بسیاری از بچه ها جلو سن ایستاده بودند حتی قدشان هم به سن نمی رسید. چند بچه شلوغ مدرسه پریده بودند روی سن ومقابل نور می دویدند وتصویر سیاهشان روی پرده می افتاد و ما دسته جمعی کف می زدیم . چقدر دلم می خواست که من هم بروم بالا !اما نه شهامت این کار داشتم ونه روی این کار! آرزوئی که مدتها با من بود.
داستان نخستن سینما جزوهیجان انگیز ترین خاطرات دوران کودکی من است. سینما چه راحت همراه با لذت در ذهن ما جا حوش کرد. سه سال بعد علی پسرفاطمه خانم که کلاس هفتم شده بود با وساطت رئیس هتل بیمه به عنوان کمک آپاراتچی شروع به کار در سینما ستاره آبی کرد . آه که فکر می کردیم او چه میزان خوشبخت است ! سختی کار، سختی نان در آوردن در آن سن را درک نمی کردیم.
او هم باید درس می خواند هم به نوعی در غیاب پدر ومادری که همیشه در کار بود مواظب سه برادر قد ونیم قد خود می شد وبخشی از هزینه زندگی را تامین می کرد. رفتن او به این کار بار دیگر عشق سینما را در ما که به خاطر کوچک بودن امکان رفتن به سینما را نداشتیم شعله ور کرده بود.
بریده فیلم ها را با خود از سینما می آورد وبرادر کوچکش رضا با ذره بین آن ها را به ما نشان می داد .البته نه بی مزد!
علی تصمیم گرفته بود سینمای خانگی درست کند. نخست به اندازه یک متر در یک متر دیوار کاهگلی دالان ورودی راکه مقابل در طویله بود سفید کرد. طویله کوچکی که هنوز خاطره وبوی پشگل بزها وگوسفند ها را از زمانی دور حفظ کرده بودو شب ها خوابگاه چند مرغ وخروس خانه بود را سالن سینما نمود. انتهای دیوار طویله بر آمدگی کوچکی که بخشی از توالت حیاط بود را برای نهادن آپارات دست سازش صاف کرد.با سه ردیف نیمکت که از چیدن چند آجر ونهادن چند تخته به دست آمده بود سالن سینما را تشکیل داد.
آپارات یک جعبه مقوائی بود بادوعدد قره قره بزرگ خیاطی که فیلم دور آنها پیچیده می شد و فیلم ازپشت ذره بینی که علی جلوی جعبه نهاده بود رد می گردید. ته جعبه یک لامپ بود که نور به فیلم می تاباند. قرقره پائین توسط رضا که آپاراتچی بود چرخانده می شد وقیلم از مقابل ذره بین عبور می کرد وبزرگ شده به قسمت سفید می افتاد .
خانه برق نداشت. علی به التماس رشته سیمی از همسایه دیوار به دیوار ثریا خانم گرفته بود. یک حلقه کوچک فیلم که از سر هم کردن وچسباندن بریده فیلم ها تهیه کرده بود برنامه افتتاحیه نخستین سینمای کوچه بود. طول فیلم به دو متر هم نمی رسید. تعدادی بریده کاغذ که من مهر وکالت پدرم را بر آن زده بودم بلیط های این سینما محله تشکیل می داد. هیچ چیز کم نداشت چند نان چائی که گوشه ائی برای فروش نهاده بود کار بوفه را انجام می داد.
قیمت بلیط یک ریال بود ورضا برادر کوچک که نقش آپاراتچی را هم داشت جلوی در بلیط ها را کنترل می کرد. شادی ان روز کمتر از شادی دیدن نخستین فیلم نبود. در های دالان را بسته بودند و سالن سینما در نظر ما جلوه ای کمتر از یک سینمای واقعی نداشت وعلی کمتر از مهندس کوشان نبود. آن خانه کمتر از سینما ستاره آبی به نظر ما نمی رسید.
فیلم با تصویر شاه شروع شد .تصویری نه چندان روشن اما خود او بود شاه . علی با دهان شروع به نواختن سرود شاهنشاهی کرد.دارم ، دارم که ما به عنوان سرود قبول داشتیم همه بلند شده بودیم ! فاطمه دختر نوه آقا صادق که اولین بار چنین چیزی را می دید هیجان زده شده بود جیغ می زد . فیلم داستان هرکول بود. تصویر هرکول که در قنداق داشت ماری را خفه می کرد .علی داستان را تعریف می کرد که رسید به صحنه کشیدن ستونهای قصر ، حکایت علی طولانی شد آپارات داغ کرد فیلم سوخت و جعبه مقوائی آتش گرفت .
همه بیرون ریختیم وعلی با یک سطل آب آن را خاموش کرد. سینما به هم ریخت !افسوس همراه با خواست برگرداندن یک ریال. نهایت قبول این که چون نصف فیلم را دیده بودیم به ده شاهی قناعت کنیم وده شاهی دیگر هم پول نیم عدد نان چائی بود که خریدیم وقول این که بعد درست شدن آپارات بک وعده مجانی فیلم ببینیم .
ادامه دارد
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد