چون آتشی به هیمه ی تن کارگر شدم
در آرزوی دیدن خود شعله ور شدم
در جستجوی راه گریز از فضای تن
با کاروان ِ بی خبران همسفر شدم
دولاب ِ جان به سوی خرد ره نمی بَرَد
در کوره راهِ وهم و گمان در بدر شدم
در رَزمگاه ِ بودن و اوج و حضیض آن،
گاهی خَدَنگ بودم و گاهی سپر شدم
گفتی، سکوت ِ ساحل و افتادگی ببین!
دیدی که موج بودم و زیر و زِبَر شدم
در بیکران پهنه ی هستی به یک جَهِش
از آنچه هست بر تر و نوعی گُهَر شدم
جسم است آنکه رابطه ی جان و بودن است
در مانده ام در این سخن و ،جان به سر شدم
حُسنی ندارد این سخن کهنه زین سبب
مردود ِ رای ِ مردم صاحب نظر شدم.
***************************************
14 اکتبر 2018 مریلند