logo





همپوشانی در داستان «شاهِ سياه‌پوشان»

چهار شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۷ - ۱۰ اکتبر ۲۰۱۸

س. سیفی

در داستان شاه سياه‌پوشان عروجی را نيز سامان بخشيده‌اند كه بر پايه‌ی آن شاه از اَبَرشهری خيالی و آسمانی سر بر می‌آورد. به همان گونه كه در افسانه‌ی كی‌كاووس نيز مشاهده می‌شود، در عروجی‌ اين گونه چه بسا از كاركرد مرغان نيز استفاده می‌برند. ضمن آنكه در افسانه‌های ايرانی، زندگانی افسانه‌ای زردشت، ارداويراز و كرتير را نمودگاری برای عروج و راه يافتن به جهان‌های ناشناخته نهاده‌اند، اما وسايل و ابزاری كه آنان برای صعود آسمانی و عروج خود فراهم می‌
نظامی بر گستره‌ای از قصه‌گزاری خويش در هفت پيكر برج و بارویی برای بهرام‌ شاه ساسانی می‌آفريند و بر همين برج و بارو با الگوگذاری از ستارگان هفتگانه‌، هفت گنبد رنگين می‌نشاند تا بهرام به منظور شادمانگی هر شبی از روزهای هفته را در يكی از آن‌ها به سر آورد. چنانكه به تناسب رنگ ويژه‌ی هر گنبد كه از رنگ ستارگان الگو نهاده بود كنيزكی نيز از اقليم‌های هفتگانه برمی‌گزيند كه همچنان با رنگ ستاره و گنبد همخوانی دارد. همچنين در سامانه‌ی‌ او شنبه روزی مناسب برای كيوان قرار می‌گيرد كه گنبد آن نيز از نما و نمايه‌ای مشكين سود می‌جويد. ضمن آنكه بر همين گنبد دختری از سرزمين هند جانمایی می‌گردد كه بنا به نشانه‌گذاری شاعران ايرانی مردمان آن به سياهی پوست و رنگ چهره شهرت يافته‌اند.

هر چند در معماری ايرانی برج و بارو به منظور دفاع از شهر و كاربری جنگی اهميت داشته، ولی حكيم گنجه از همين معماری، سازه‌ای به منظور خوشی و شادكامگی بر‌می‌آورد. چنانكه باروهای زُمُخت و سرسنگين جنگی، جايشان را به‌ گنبدهایی‌ رنگين و دل‌انگيز می‌سپارند كه با موضوع و درونمايه‌ی اصلی داستان انطباق می‌يابد.

فضایی كه نظامی از شهر در هفت پيكر به نمايش می‌گذارد با سنت‌های شهرسازی ايرانی نيز همخوانی دارد. همچنان كه بنا به گزاره‌های تاريخی، شهر هگمتانه نيز از همين نمای بيرونی سود می‌جست. زيرا ديوارهای هفتگانه‌ی هگمتانه هر كدام به رنگی بودند كه از پررنگی به بی‌رنگی می‌رسيد و يا به عبارتی ديگر از بی‌رنگی شروع و به پررنگی خاتمه می‌يافت. شايد همين الگو را در هفت پيكر نظامی هم بتوان بازجست. چنانكه در هفت پيكر نخستين گنبد با سياهی نشانه‌گذاری می‌گردد كه هم بر پررنگی دلالت دارد و هم از سویی ديگر بی‌رنگی را می‌شناساند.

حكيم گنجه در گنبد سياه از مثنوی هفت پيكر به نظم افسانه‌ی‌ شاه سياه‌پوشان همت می‌گمارد كه دختر پادشاه هند را نيز راوی آن می‌شمارد. با همين ديدگاه او بين كنيزك راوی و گنبد از سویی با درونمايه‌ی كلی داستان از سويی ديگر فضای همسانی از همرنگی را بهانه می‌گذارد تا نمای بيرونی و كالبد داستان به تمامی از سياهی و رنگی مشكين سود جويد.

هر چند نظامی نيز همچون فردوسی از منابع خاصی در پرداخت داستان‌هايش بهره می‌گيرد ولی همپوشانی‌ها و همسانی‌های ساختاری فراوانی داستان‌‌های او را با كليه‌ی قصه‌ها و افسانه‌های ايرانی به هم پيوند می‌دهد. چنانكه در داستان شاه سياه‌پوشان نيز همانند قصه‌ی هزار و يك شب، كنيزكی ‌به عنوان راوی ‌داستان نقش می‌آفريند. پيداست كه همين همسویی و همسانی‌ بر اصالت ايرانی داستان نيز می‌افزايد تا آن را از داستان‌های ساير ملل متمايز و ممتاز نمايد.

در داستان شاه سياه‌پوشان عروجی را نيز سامان بخشيده‌اند كه بر پايه‌ی آن شاه از اَبَرشهری خيالی و آسمانی سر بر می‌آورد. به همان گونه كه در افسانه‌ی كی‌كاووس نيز مشاهده می‌شود، در عروجی‌ اين گونه چه بسا از كاركرد مرغان نيز استفاده می‌برند. ضمن آنكه در افسانه‌های ايرانی، زندگانی افسانه‌ای زردشت، ارداويراز و كرتير را نمودگاری برای عروج و راه يافتن به جهان‌های ناشناخته نهاده‌اند، اما وسايل و ابزاری كه آنان برای صعود آسمانی و عروج خود فراهم می‌بينند با آنچه كه شاه سياه‌پوشان از آن سود می‌جويد تفاوت دارد.

با اين همه بهره‌گيری از پرندگان به منظور عروج و راه يافتن به جهانی فرازمينی در افسانه‌های زال و همچنين كی‌كاووس هم به چشم می‌آيد. ضمن آنكه هدفگذاری‌های مشتركی كليه‌ی اين داستان‌ها را به هم پيوند می‌دهد. چنانكه در داستان كی‌كاووس غرور ايزدانه و بيشينه‌طلبی‌های فرازمينی او موجب می‌شود تا به زمين و زمينيان بسنده نكند. چون او از جايگاه انسان- ايزدی ِ خود، آسمان بالای سرش را می‌طلبد. همچنين در داستان كی‌كاووس غير مستقيم عقاب را به مثابه‌ی‌ توتمی دودمانی می‌ستايند تا شايد آرزوی پرستندگانش را به انجام برد. همچنان كه در داستان زال، سيمرغ همانند توتمی خانوادگی برای خاندان زال به نمايش در می‌آيد.

در تمامی اين افسانه‌ها با پرنده و پرواز دنيای جديدی را نشانه می‌گذارند كه انسان با آن بيگانه می‌نمايد. تا آنجا كه آرزویی را به عنوان ترياك و پادزهر در دل می‌پرورانند تا همين پرندگان بتوانند از حريم آنان بلاگردانی نمايند و يا با توانمندی‌های جادوگرانه‌ای از پرندگان، دنيای جديدی را به روی خود بگشايند. تا جایی كه با گشايش همين دنيای جديد دگرزيستی و بازتولد آدم‌ها نيز آغاز می‌گردد. زيرا دگرزيستی و بازتولد، جهان‌های ناديده‌ای را برايشان فراهم می‌بيند تا شايد توانسته باشند در وهم و خيال آرزوهايشان را برآورند و از دنيایی رؤيایی بهره گيرند. پيداست كه جويندگان دنيای خيالی به ظاهر كاستی‌های جهان ممكن و عين‍ی را برنمی‌تابند تا بنا به گمانه‌زنی‌های خود ضمن دستيابی به سرخوشی جاودانه، مرگ و نيستی را پس رانند.

در افسانه‌ی شاه سياه‌پوشان همانند بسياری از قصه‌ها و افسانه‌های ديگر ايرانی، از اخترشماری و رسم- آيين‌های مغان بهره‌ی فراوان برده‌اند. همچنان كه هر يك از گنبدها، يكی از ستارگان فلكی را می‌نماياند و هفت گنبد هم هفت ستاره‌ی فلك را نشانه‌گذاری می‌كند و سايه و نمايه‌ای برای آن به شمار می‌آيد. تا آنجا كه انتساب هر رنگ به يكی از ستارگان نيز با همين تفسيرگزاری همخوانی دارد. در نتيجه مردمان فلات هم هميشه با سامانه‌ای از ستارگان و رنگ‌های ويژه در خصوص سرنوشت و آينده‌ی آدميان روشنگری به عمل می‌آوردند و چه‌گونگی و اين‌همانی آن را تعبير و تفسير می‌نمودند.

همچنان كه گفته شد با گنبدهای هفتگانه سويه‌های روشنی از شهرهای استوره‌ای و همچنين تاريخی ايران هم نشانه‌گذاری می‌شود. زيرا در ايران باستان با شهر مجموعه‌ای از آبادی‌ها هدف قرار می‌گرفت كه شهر ويژه‌ای به عنوان "شارستان" در مركز همين مجموعه اهميت می‌يافت. در همين راستا گنبدهای هفت‌گانه، نه فقط رنگ‌ها و ستاره‌های هفت‌گانه را می‌نمايانند بل‌كه در پس همين فرآيند، سويه‌هایی ‌عاشقانه و نه حماسی از آيين گذار هم هدف‌گذاری می‌گردد. پيداست كه گنبدهای نظامی، هر يك همانند خوان‌ و خطرهایی هستند كه شاه می‌بايست در فرجه و فرصتی يك هفته‌ای، از تمامی آن‌ها بگذرد. همچنان كه گونه‌های روشن و آشكاری از آن در هفت‌ خوان رستم و همچنين هفت خوان اسفنديار به نمايش در می‌آيد و عطار هم ضمن نمايه‌سازی و نمايه‌پردازی وحدت وجودی خود آن را به حماسه‌ی‌ عرفانی منطق‌الطير می‌كشاند.

************************

بنا به گزاره‌های داستان شاه سياه‌پوشان، بهرام روز شنبه بر گنبدی مشكين می‌نشيند. در نتيجه دختری را در اين گنبد جانمایی نموده‌اند كه قصه‌ی خود را اينچنين آغاز می‌نمايد: زنی از كدبانوان ِ قصری بهشتی هر ماه پيش‌مان می‌آمد، كه هميشه جامه‌ای سياه بر تن می‌كرد. چون علت را از او جويا شدم او در پاسخ گفت: من خادم پادشاهی بودم كه فلك و روزگار بر او "شاه سياه‌پوشان" نام نهاده بود. زيرا به منظور اظهار تظلم و دادخواهی از آنچه كه بر او رفته بود، هميشه‌ جامه‌ی سياه بر تن می‌نمود.

او توضيح می‌داد كه پيشينه‌‌ی موضوع به زمانه‌ای برمی‌گشت كه مسافری غريب ميهمان شاه شد كه سياه‌پوش بود و قصه‌ی شگفت‌آوری برای شاه بازگفت. تا آنكه شاه نيز چند روزی از انظار عمومی ناپديد گشت و پس از اين گم‌گشتگی با تن‌جامه‌ و پوششی سياه باز آمد.

در يكی از شب‌ها كه من پرستاری‌اش را می‌كردم، او از اختران آسمان گله می‌نمود كه چرا چنين سرنوشتی را برايش رقم زده‌اند تا در تيره بختی و سياهی زمانه و روزگار گم گردد؟ اينجا بود كه شاه، داستان ِهمان مسافر سياه‌پوش را برايم بازگفت. او روايت می‌نمود كه در چين شهری به نام مدهوشان است كه تعزيت‌خانه‌ای – ايزدكده- برای سياه‌پوشان به شمار می‌آيد و مردمان شهر نيز همگی علی‌رغم زيبایی طبيعی خود جامه‌ی سياه می‌پوشند. همچنين مسافر توضيح می‌داد كه در آن شهر هر كه باده بنوشد روزگار و فلك سياه‌پوشش می‌نمايد.

پس از آن من نيز يكی از نزديكان خود را به حكومت برگماشتم و به منظور پيداكردن اين شهر، كشور را ترك نمودم و پس از گشت و گذار لازم آن را يافتم. در آن شهر قصاب نيك چهره و خوش‌رایی را ديدم كه در آغاز به او زر و سيم بخشيدم و آنك علت را جويا شدم. قصاب نيز مرا به ويرانه‌ای كشاند و بر سبدی نشاند كه به ريسمانی بسته بود. سبد هم به واسطه‌ی ريسمان مرا به آسمان برد تا آنكه به ميله‌ای كه بر ماه تكيه داشت بسته شد. سپس مرغی افسانه‌ای پيدا شد و من پای مرغ را گرفتم و دوباره به پرواز درآمدم. ضمن پرواز به باغی بهشتی رسيدم و دستم را از پای مرغ رهانيدم. پس از فرود در باغ، نور خورشيد تمامی فضا را در نورديد و هر چه سايه بود در نور خورشيد ناپديد گشت.

آنك بانویی‌ بر تخت نشست و به ملازمان خود گفت از نامحرمان زمينی كسی اينجا پنهان گشته است. خادمان نيز ضمن جست و جو مرا يافتند و به نزد بانوی خويش بردند. اما بانو با شادمانی مرا ارج نهاد و بر كنارش نشاند. سپس بنا به دستور او سفره گستردند تا همگان غذا خوردند و نوشيدنی سركشيدند. آنوقت نوبت به مطربان رسيد و رقص آغاز گشت. من نيز در چنين فضایی موقعيت را مناسب يافتم و جهت معاشقه، خود را به بانو آويختم كه او هم ممانعتی به عمل نياورد.

سپس ضمن بوسيدن او نامش را پرسيدم كه خود را "تركناز" معرفی نمود. با اين همه بانو علی‌رغم ملاطفت در عشق‌بازی، مرا به بيش از بوس و كنار اجازت نداد ولی سفارش كرد كه هر وقت تاب نياوردم يكی از كنيزكان خود را به من واخواهد گذاشت تا با او در‌آميزم. با اين همه اصرار و ابرام او در خويشتن‌داری، نتوانست زمام اختيار را از من نربايد. در نتيجه همان شب و شب‌های ديگر به گفته‌اش عمل نمود و هر شب به منظور هم‌آميزی كنيزكی را به من واگذاشت؛ چيزی كه تا شب سی‌ام ادامه يافت. ولی پيدا بود كه او همچنان به خواهش من تمكين نمی‌كرد:

لرز لرزان چو دزدِ گنج پرست / بر كمرگاه او كشيدم دست

دست بر سيم ساده می‌سودم / سخت می‌گشت و سست می‌بودم

چون چنان ديد ماهِ زيبا چهر/ دست بر دستِ من نهاد به مهر

بوسه زد دستم آن ستيزه‌ی حور/ تا ز گنجينه دست كردم دور

گفت بر گنج بسته دست مياز / كز غرض كوته است دستِ دراز

مُهر برداشتن ز كان نتوان / كان به مُهر است، چون توان نتوان

صبر كن كان توست خرمابُن / تا به خرما رسی شتاب مكن

باده می‌خور كه خود كباب رسد/ ماه می‌بين كه آفتاب رسد

شاهِ سياه‌پوش خود در نقش راوی سوم داستان ادامه می‌دهد: هر چند زيبایی بانو تاب و توان از من ربوده بود اما او اصرار می‌ورزيد كه فقط به بوس و كنار قناعت نمايم، با اين اميد كه سرآخر گنج ناسُفته و ناديده از آن من خواهد بود. در نهايت بانو كه با لجاجت و مقاومت من رو به رو گشت ترفندی را به كار گرفت تا چشمان خود را ببندم و او پس از آن خود را به من عرضه نمايد. من هم به اميد شكار بانو ديدگانم را بر هم نهادم اما پس از گشودن چشم، خود را بر همان سبدی يافتم كه با آن به بالا رفته بودم و سبد هم مرا از راه رفته بازگرداند. من از آن موقع سياه پوشيدم و در غم آنچه بر من گذشت به جامه‌ای سياه بسنده نمودم.

********************

در اين داستان شخصيت‌هایی به طور فردی و يا جمعی نقش می‌آفرينند كه جدای از بهرام و كنيزكِ راوی، كدبانو (راوی دوم)، شاه سياه‌پوشان (راوی سوم)، قصاب، مسافر، شاهِ بانوان، خادمان شاه‌بانو و همچنين مرغ و پرنده‌ای افسانه‌ای هريك و هركدام در نقشی كه می‌پذيرند به درستی جانمایی می‌شوند و نقش خود را به انجام می‌رسانند. همچنين كنيزكِ راوی نيز كه دختر پادشاه هند است در نقش معشوقی شبانه برای بهرام ظاهر می‌گردد. او پس از پايان روايت داستان به خلوت و اندرون شاه راه می‌يابد و به منظور اهدای آرامشی ‌شبانه با شاه در می‌آميزد. به واقع بهرام و كنيزك نقش‌آفرينان اصلی داستان‌اند كه بنا به ساختار عمومی قصّه و داستان در نمایی از "فاصله‌گذاری"، ديگران را به اجرای نمايش خويش فرامی‌خوانند.

داستان به تمامی از سازه‌ای ايرانی بهره می‌گيرد تا جایی كه همان فضای‌عمومی هزار و يك شب در آن نيز نموده می‌شود تا با سودجویی‌ از شگرد فاصله‌گذاری تآتری و شيوه‌ی "روايت در روايت"، نمايش كلامی قصه و داستان اصلی پی‌گيری گردد. همچنين حضور كنيزك به مانند راوی اصلی و بهرام به مثابه‌ی تنها مخاطب داستان همسویی و همسانی آن را با هزار و يك شب تسهيل می‌بخشد. ضمن آنكه هر دو داستان را در قصری شاهانه و فضایی شبانه به اجرا می‌گذارند كه بيش از همه به كاركردهای اين همسویی و همسانی می‌افزايد.

چنانكه گفته شد نظامی نيز همچون فردوسی آفرينندگی مضمون و درونمايه‌ی داستان‌هايش را خود به عهده نمی‌گرفت. او آن‌ها را در منابع و مآخذ سريانی، عربی، پهلوی و پارسی می‌يافت و به بازآفرينی آن‌ها اقدام می‌ورزيد تا جایی كه مجموعه داستان‌های هفت پيكر را هم نمی‌توان از اين قاعده‌‌ی كلی مستثنا نمود. همچنان كه در كليت اين داستان‌ها نيز همچون بسياری از افسانه‌های ديگر ايرانی، ستارگان سرنوشتی را برای انسان رقم می‌زنند كه پرهيز از آن ناممكن می‌نمايد. در نتيجه انسان به سرنوشتی گرفتار می‌آيد كه در اسارت و تمكين از آن نقشش را در زندگی اجتماعی به اجرا می‌گذارد. پيداست كه روشنای چنين بنمايه‌هایی نفوذ و حضور رسم- آيين‌های كافركيشی‌ (پاگانيسم Paganism ) و مُغانی (مَجيك Magic ) را در كليت فرهنگ و انديشه‌ی ايرانی بازتاب می‌دهد كه ماندگاری آن را در باورهای مردمان فلات تا زمانه و روزگار ما نيز می‌توان نظاره نمود و به تماشا نشست.

در عين حال كاركرد و نقش‌آفرينی مرد قصاب در داستان چندان با پيشه و حرفه‌اش همخوانی ندارد. به نظر می‌رسد كه شايد در اين خصوص به منظور انعكاس دقيق و درست منابع اصلی، در انتساب نقش‌ها به افراد جامعه، دست‌كاری صورت پذيرفته باشد. چون داستان عروج را هميشه كاهنان ايزدكده‌ها ساخته و پرداخته‌اند. پيداست كه كاهنان بر زمينه‌ای از باورهای عوامانه، در دنيایی مصنوع و ساختگی چنين سامانه‌ای را برای مردمان روزگارخود به اجرا می‌گذاشتند تا بتوانند به منظور قداست خويش جهان دروغينی را به مردم بباورانند.

چنانكه زردشت، ارداويراز، كرتير و ديگران هر كدام به سهم خويش چنين نقشی را به انجام رسانده‌اند. ضمن آنكه در مناطق غربی ايران هميشه قربانی كردن در ايزدكده‌ها رسمی عمومی به شمار می‌آمد كه توسط كاهنان انجام می‌پذيرفت. به نظر می‌رسد مرد قصاب كه در داستان شاهِ سياه‌پوشان زمينه‌های لازم را برای عروج شاه فراهم می‌بيند از همين كاهنان بوده باشد كه بعدها بنا به مشغله‌ی اصلی خويش در ايزدكده‌ها، قصّاب نام می‌گيرد. با پذيرش همين رويكرد، در قصّابی نيز همسویی‌هایی با پيشه‌ی كهانت كاهنان به چشم می‌آيد. همچنين مرد قصّاب در فرآيند قصّه، عروج و پرواز شاه را به اتكای "ليميا" و جادو به انجام می‌رساند كه چيزی فراتر از حرفه‌ی امروزی اوست و بنا به خاستگاه آيينی فقط از كاهنان كافركيش و يا مُغان جادوگر ساخته است.

هفت پيكر نظامی به آشكارا از آسمان‌های هفت‌گانه در كيهان شناسی ايرانی نشان می‌جويد. همچنان كه در نگاه حكيم گنجه هر يك از ستارگان هفت‌گانه نيز در يكی از همين "پيكر"‌ها جانمایی می‌شوند. اما با جانمایی اين ستارگان همچنان بر گستره‌ی آن بخش‌هایی از پنداره‌های ايرانيان هم منعكس می‌گردد. چون ايرانيان هميشه چنين می‌انگاشتند كه اجرام فلكی جان دارند تا آنجا كه همانند انسان‌ها می‌زيند. ضمن آنكه به آشكارا در هفت‌پيكر مشاهده می‌گردد كه هر يك از آن‌ها فرمانروا و پادشاهی برای گستره‌ی فلكی خود شمرده می‌شوند. حتا بنا به همين مكان‌يابی، اقليمی از زمين را نيز به آن‌ها می‌سپارند تا گذران و معيشت مردمانش را سامان دهند. اما در اين سازه بهرام به مثابه‌ی شاهِ ايران و شاهِ شاهان عمل می‌نمايد تا جایی كه نه فقط به تمامی پهنه‌ها و گستره‌های فلكی راه می‌برد بل‌كه دختران شاهان‌‌شان نيز مايملك او به شمار می‌آيند و او می‌تواند از تمامی‌شان بهره گيرد.

در گاه‌شماری ايرانی، بهرام انوشه و فرشته‌ای است كه روز بيستم از هر ماه را در اختيار می‌گيرد تا امور مردمان را در همان روز به انجام برد. در عين حال در استوره‌های ايرانی بهرام از جايگاه مريخ به مثابه‌ی جنگجوی هستی‌ نقش می‌آفريند كه هيچگاه كسی را يارای مقابله‌ی با او نخواهد بود. بی‌دليل نيست كه برخی هفت پيكر را بهرام‌نامه نيز ناميده‌اند چون بهرام اقتدار بی‌منازع خود را بر تمامی‌ پيكره‌های فلكی می‌نماياند و به عنوان قهرمان اصلی داستان در كليت اثر نفوذ و حضور خود را می‌گستراند تا جایی كه گستره‌ی هستی خاستگاهی يكتا و يگانه برای كامجویی‌های او نموده می‌شود.

گفتنی است كه در كيهان‌شناسی ايرانی جهان را برای ايرانيان آفريده‌اند و فقط ايرانيان حق دارند اقتدار و سيطره‌ی بی‌چون و چرای خود را برای ديگران به اجرا گذارند. چون شاه ايرانی همچون پيامبر ايرانی يگانگی و يكتايی را در كل جهان هدف می‌گيرد تا خود به همراه پيامبرش اقتدار يگانه‌ای را به نمايش درآورد. چنانكه در كليّتِ شاهنامه نيز جنگ‌های درون- بخشی و برون- مرزی به منظور حفظ و گسترش همين يكتایی و يگانگی شاه انجام می‌پذيرد. پيداست در همين فرآيند تورانيان كه در شاهنامه نيرویی اهريمنی به شمار می‌آيند به ناچار می‌بايد از ايرانيان تمكين نمايند. شايد ساميان هم در سامانه‌های جديدتری از خود، كيهان شناسی ايرانی را الگو نهاده‌ بودند كه در آن بيت‌المقدس مركزی برای كل جهان قرار گرفت تا آنجا كه مسلمانان هم از سازه‌ی آن الگو برداری نمودند و مكّه را بر جايگاهِ‌ بيت‌المقدّس استوره‌ای نشاندند.

همچنين داستان شاهِ سياه‌پوشان به قدر كافی از آموزه‌ها و پشتوانه‌ای اخلاقی بهره‌مند می‌گردد. چنانكه در آن خويشتن‌داری و كفّ نفس، اصلی ضروری و لازم در سير و سلوك قرار می‌گيرد تا تماميّت‌خواهی و بيشينه‌طلبی مذموم شمرده شود. درونمايه‌ی داستان هم با همين رويكرد پا می‌گيرد و می‌بالد تا مخاطب سنّتی داستان هم بپذيرد كه اگر در آغاز شاه با دل نهادن به ساز و كارهای حداقلی از تمتع و دستيابی به عشق اكتفا می‌نمود، در نهايت به تمامی می‌توانست آرزوی خويش را از عشق برآورد.

ضمن آنكه در تماميّت و مطلق، نمای روشنی از خدا و يا شيطان هم شكل می‌گيرد. تا جایی كه بازسازی و بازتوليد مطلق، نفی خودش را در پی ‌خواهد داشت. زيرا تكثير و يا تكثر مطلق به سهم خويش آن را از ذاتش تهی خواهد نمود. چنانكه در فرآيند داستان هر چند شاه به مثابه‌ی‌ "جزء" و غير مطلق به حريم جادویی بانویی راه می‌يابد كه خاستگاهی از "مطلق" را به اجرا می‌گذارد، ولی اين مطلق به دليل و بهانه‌ی يگانگی ذاتی خويش، شاه را از حريمش طرد می‌نمايد.

در عين حال شهری سياه با مردمانی سياه‌پوش، خود گوشه‌های روشنی از مطلق و كمال را نشانه می‌گذارد. چنانكه در شهر سياه‌‌پوشان سايه‌ای به چشم نمی‌آيد و همه چيز در نور مطلق پديدار و آشكار می‌گردد. همچنين بر خلاف نشانه‌گذاری در رسم- آيين‌های امروزی، سياه‌پوشی‌ شاه و يا مردمان شهر، به دليل عزاداری و دردمندی نمی‌تواند بوده باشد. چون چنين فضایی به تمامی سويه‌هایی از مطلقيت و رهایی اشيا از رنگ را به نمايش می‌گذارد. همچنان كه در رمزگذاری كيمياگرانه، آب حيات را در ظلمات می‌جويند و زندگانی و آب زندگی را هم از دل سنگِ سياه بازمی‌يابند.

با اين همه حكيم گنجه سياهی را بهترين رنگ‌ها می‌خواند و به دفعات به افسانه‌ی‌ آب زندگانی استناد می‌ورزد كه آن را در ظلمات جانمایی ‌نموده‌اند. او كه خود از راويان چنين افسانه‌ای برای اسكندر مقدونی به شمار می‌آيد بر ارج‌گذاری از مكان يابی آب حيات در ظلمات تأكيد می‌ورزد تا اينچنين سياهی را قدر بداند. در شعر نظامی سياهی اين گونه تحسين می‌گردد:

در سياهی شكوه دارد ماه/ چتر سلطان از آن كنند سياه

هيچ رنگی به از سياهی نيست/ داس ماهی چو پشت ماهی نيست

از جوانی بود سيه مویی/ وز سياهی بود جوان رویی

به سياهی بصر جهان بيند/ چركِنی بر سياه ننشيند

گر نه سيفُورِ شب سيه شدی / كی سزاوار مهدِ ماه شدی

در نشانه‌گذاری شاعر گنجه، او كاركرد دوگانه‌ای از سياهی را می‌نماياند. چنانكه در سويه‌ای از همين نشانه‌‌ها سياهی ارج و قرب می‌يابد همچنان كه حضور آب حيات را در ظلمات بهانه‌ای روشن برای تحسين آن می‌يابد. از سويی ديگر چون در رويكردی آيينی سياهی را نماد و نمايه‌ای برای ماتم و عزا می‌‌گذارند، شاعر گنجه نيز از همين برآيند آن بهره می‌گيرد تا ماتم و دادخواهی شاه را با سودجویی از جامه‌ی سياه نشانه گذارد همان رسمی كه بين مردم نيز انعكاس روشنی از آن به نمايش درمی‌آيد. ضمن آنكه از همين رويكرد اخير زنده‌ياد گلشيری هم در طرح عمومی كالبد داستان خود به گونه‌ای ويژه بهره می‌گيرد.

همچنين در نشانه‌گذاری ويژه از نمادها در داستان نظامی، بين ظلمات و آب زندگانی همخوانی آشكار به چشم می‌خورد. چنانكه گفته می‌شود هر كه از آب و نوشيدنی‌ شهر خيالی بنوشد سياه‌پوش خواهد شد. با اين همه در اين موضوع شكی نيست كه بنا تأويلی كه از سياهی صورت می‌پذيرد سياهی رنگ كاملی است كه چه بسا تمامی رنگ‌ها و جلوه‌های طبيعی را در خود پنهان نمايد به همانگونه كه آب حيات نيز در همين ظلمات مخفی می‌ماند. به گونه‌ای كه در استوره‌های بسياری‌ همانند تولدِ ميترا، خاك و يا سنگ سياه، پيدایی قهرمانی را بشارت می‌دهد و رقم می‌زند. نمونه‌های ديگری از آن هم در داستان‌های موسا و ايوب ديده می‌شود چون آن دو عصا و يا پای خود را بر سنگ و صخره‌ای می‌كوبند و از صخره آب جريان می‌يابد.

سويه‌هایی از رسم- آيين‌های ايرانی نيز در داستان شاه‌پوشان همسو با تماميت هفت پيكر به اجرا گذاشته می‌شوند. واگذاری زن به ميهمان را می‌توان يكی از همين رسم- آيين‌ها به شمار آورد كه نمونه‌ی روشنی از آن را فردوسی در داستان تهمينه به نمايش می‌گذارد. در اين داستان به دليل حضور رستم در كاخ پادشاه سمنگان، دخترش تهمينه را فقط برای يك شب به او می‌سپارند. چنين نمونه و الگویی را به روشنی در قصه‌های هفت گنبد هم می‌توان سراغ گرفت. همچنان كه در نمونه‌های تاريخی، كورش هم همين رسم را در خصوص سپاهيانش به اجرا می‌گذاشت و زنانش را به عنوان هديه به آنان می‌بخشيد. (نگاه كنيد به: كوروش‌نامه از گزنفن) چيزی كه چه بسا شاهان ديگر ايرانی هم از آن الگو می‌گرفتند. همين رسم در دربار خسرو پرويز هم نيكو شمرده می‌شد و اهدای زن بخشی از اخلاق حكومتی به حساب می‌آمد.(نگاه كنيد به: تاريخ بلعمی)

همچنين در رسم- آيين‌های ايرانی ازدواج با بيگانه و يا زن‌ستانی از همسايگان و شاهان فرامرزی را نيكو می‌شمردند. چنانكه پادشاهان بسياری از هخامنشيان، اشكاينان و ساسانيان در نمونه‌هایی تاريخی وفاداری خود را به اين رسم به اجرا نهاده‌اند كه متأسفانه در كتاب‌های درسی دانشگاهی چنين رسمی را نشانه‌ی دوستی با شاه همسايه به شمار آورده‌اند. همچنان كه بنا به گزاره‌‌های تاريخی يونانيان و روميان نيز به همين رسم آيينی پای‌بند بوده‌اند. باز در نمونه‌هایی آميخته به افسانه اسكندر، فيليپ پدر اسكندر و داريوش سوم هر سه از خانواده‌های يكديگر زن ستانده‌اند كه مردم هم در پندار و باور عمومی شگونش را در تولد اسكندر مقدونی بازيافته‌اند! حتا چنين پنداره‌ای را مردم ما در افسانه‌ی‌ همسری شهربانو، برای حسين بن علی بازسازی و الگوبرداری نموده‌اند.

*******************

زنده ياد گلشيری متأثر از فضایی كه جنگ و سركوب در جامعه‌ی ما در سال‌های دهه‌ی شصت می‌آفريند ضمن فراخوانی ذهنی، شهر سياه‌پوشان هفت پيكر را به ياد می‌آورد چون در اين سال‌ها بيش از دوره‌های ديگر جوانان ما در زندان‌های حكومتی اعدام می‌شوند و يا در جبهه‌های جنگ جان می‌بازند. به طبع مردم نيز در همين روزگار و زمانه جامه‌ی سياه بر تن می‌كنند، فضای شهرها را با پارچه‌های سياه می‌پوشانند و در كوی و برزن حجله بر پای می‌دارند. در نتيجه‌ شهرهای سياه‌پوش دهه‌ی شصت و همچنين دهه‌های پس از آن، با نشانه‌هایی كه حكيم گنجه از شهر سياه‌پوشان به اجرا می‌گذارد، همپوشانی و همسانی می‌يابد. تا جایی كه داستان نظامی در دنيایی ‌از قصه و قصه‌گويی، آگاهانه به "شاه سياه‌پوشان" گلشيری كشانده می‌شود و او نيز از نمادها و فضای آن ضمن بازسازی در داستان خويش سود می‌جويد.

همچنين در اين داستان نويسنده سال‌های آغازين دهه‌ی شصت را به سال‌های 46، 52 و به زمان و زمانه‌ی ‌رژيم پهلوی دوم باز می‌گرداند و بنا به همسانی‌ها و تشابه‌شان در سركوب مردم و سلب آزاديهای اجتماعی حوادث آن‌ها را بر زمينه‌هایی از گسيختگی زمانی به هم می‌تند و بازسازی می‌نمايد. در همين فرآيند زمان تاريخی رنگ می‌بازد و حوادث داستان هفت پيكر با وقايع زندان و اعدام‌های دهه‌ی ‌پنجاه به هم می‌آميزد تا در فضایی روشن از روايت داستانی وسعت اعدام‌ها و كشتارهای جبهه‌ی جنگ و زندان را در سال‌های شصت بهتر و بيشتر به مخاطبانش عرضه نمايد.

ولی زنده‌ياد گلشيری علی‌رغم نگاهِ شاعر گنجه، سويه‌های ديگری از داستان گنبدِ سياه را هدف می‌گذارد كه بيشتر با رسم- آيين‌های عزاداری و مصيبتی‌ عمومی و ملی همپوشانی دارد. در همين برآيند راوی داستان در گشت و گذار خويش در كوچه‌های زمان، گذشته را به آينده پيوند می‌زند و در همه جای اين گشت و گذار فقط به تاريكنای ‌سياهی راه می‌يابد كه همچنان از درد و ماتم مردم حكايت دارد؛ مردمی كه عزيزان خود را در گذرهای تاريخی از دست داده‌اند.

راوی در خيابان‌های شهر زن‌هایی را می‌بيند كه خواسته و ناخواسته تا پايان عمر خويش چادر سياه بر سر می‌كنند و مردانی كه همچنان رنگ سياه را برای كت و شوار خويش برگزيده‌اند. در همين فضای سياه‌پوشان بنا به مقتضای جنگ حجله‌هایی ‌را هم در هر كوی و برزنی سامان بخشيده‌اند تا نشانی از عزيرانی باشد كه مردم از دست داده‌اند. همچنين راوی كه خود نويسنده و شاعر است ضمن سير و سلوك اجتماعی و گشت و گذار در خيابان‌های شهر، چه بسا تويوتایی ‌را می‌بيند كه كميته‌چی‌های رژيم را همراه می‌برد. چنانكه شكِ او را برانگيزد كه مبادا به تعقيب‌اش می‌پردازند.

برای او كه زندان رژيم پيشين را در سال 52 تجربه نموده اين تداعی عادی می‌نمايد تا آنجا كه گمانه‌زنی‌هایش به واقعيت می‌پيوندد. زيرا همين "برادران" كه بر تويوتاهای‌ كميته سواراند، سرآخر به خانه‌اش می‌ريزند، بر سر او گونی می‌كشند، كتاب‌هايش را در كارتن و گونی‌ می‌گذارند و‌ همه‌ی آن‌ها را به همراه شاعر با خودشان می‌برند. در عين حال به فراخور روايت داستان، حوادث گذشته نيز بازسازی می‌گردد و او ضمن همپوشانی‌ وقايع و حوادث، زندان سال‌ 52 را نيز به ياد می‌آورد كه آپولو بر سر آدم‌ها می‌كشيدند تا زندانی فقط خودش صدای شكنجه‌اش بشنود. همچنين او شكنجه‌گران و مفتش‌های‌ آن سال‌ها را از خاطر می‌گذراند كه شيك پوش بودند و كراوات می‌زدند اما شكنجه‌گران امروزی همگی لباس‌های شلخته و ضخيم بر تن می‌كنند.

همچنين نويسنده در گزاره‌های داستانی خود، شكنجه‌گران كنونی را "برادر" می‌خواند و يكی از آنان را اين‌گونه می‌شناساند: "... دو چشم خيره هنوز نگاهش می‌كرد. چه دهان كوچكی‌ داشت! به جای ته‌ريش كُركی انگار كه همان خطِ شاهِدانه بر دو گونه داشت. كجا ديده بودش كه طرح چانه و اين دو كمان ابرو اين همه آشنا می‌زد؟" (ص31) گلشيری با اين شگرد هنرمندانه، شمايل "برادر" را با صورتك شكنجه‌گر رژيم شاه به هم می‌آميزد و ضمن همپوشانی لازم او را بر جايگاه "پرويز ثابتی" می‌نشاند.

در همين فرآيند او هر چند در زندان شاه "شاعر خلق" نام می‌گيرد ولی در زندان جمهوری اسلامی تنها به به‌كارگيری لفظ "شاعر" برای شناسایی و ناميدن او بسنده می‌نمايند. همچنين شاعر پيش از آنكه دستگير گردد بدون مجوز رسمی‌ جُنگی از شعرهايش را "عشرۀ مشئومه" نام می‌گذارد و انتشار می‌دهد تا نمايه و كنايتی از يك دهه شومی كارگزاران حكومتی و مصادره‌چی‌های انقلاب به شمار آيد. ولی زمانی نمی‌گذرد كه از انتشار دست به دست همين شعرها پرونده‌ای برايش فراهم می‌گردد و ناخواسته پای او را به زندان می‌كشانند.

با اين همه در زندان نيز شاعر علی‌رغم شكنجه و فشار روانی، دل‌واپس كتاب‌هایش است كه از وزارت ارشاد اجازه‌ی نشر نمی‌گيرند. ضمن آنكه زمينه‌های كافی برايش فراهم می‌بينند كه او را به توبه بكشانند تا شايد شاعرپيشگی او پشتوانه‌ای محكم برای توبه‌ی ساير زندانيان قرار گيرد؛ ولی او تمكين نمی‌كند و به شدت امتناع می‌ورزد. شاعر نيز بی‌محابا از موقعيت‌ها سود می‌جويد و به زندانيان، "شاهِ سياه‌پوشان" نظامی را تدريس می‌كند كه خشم يكی از زندانيان توّاب به نام سرمد را برمی‌انگيزد. بنا به گزاره‌های داستان هر چند سرمد را برادرش لو داده، ولی پس از اين ماجرا برادرِ او را بی‌آنكه توبه و انابه‌ای‌ در كارش باشد اعدام نموده‌اند. با اين همه سرمد كه خود تا پيش از دستگيری، آموزگاری سياسی‌ برای برادرش شمرده می‌شد، اكنون از توابّان زندان به شمار می‌آيد.

سرمد به مسؤولان زندان گزارش می‌كند كه شاعر به بهانه‌ی تدريس داستان شاه سياه‌پوشان، مسايل جنسی را به زندانيان می‌آموزد و با گزارش او، شاعر را به انفرادی می‌فرستند. ولی پس از چندی سرمد دوباره با بهانه‌های دلسوزانه سراغ شاعر می‌آيد. شاعر هم می‌داند كه سرمد علی‌رغم چهره‌ی بزك كرده و انسانی خود، در كشتار و اعدام‌های دسته جمعی زندانيان مشاركت فعال دارد. چون ديگر در زندان همه دريافته‌اند كه سرمد نه فقط زندانيان را دسته جمعی به رگبار می‌بندد و به اعدام می‌كشاند بل‌كه تير خلاص و مرگ نهایی آنان را هم رقم می‌زند.

اما در نهايت كه كارگزاران زندان، از حبس شاعر چيزی دستگيرشان نمی‌شود به آزادی او رضايت می‌دهند و شاعر به خانه بازمی‌گردد. ضمن آنكه اين رفت و بازگشت، هر چند به ظاهر فقط زمانی يك‌ساعته را در بر می‌گيرد ولی در همين تقويم زمانی يك‌ساعته، موهای شاعر به تمامی سفيد شده‌اند. در اين رويكرد نويسنده گسيختگی زمان تاريخی را در داستان خويش به كار می‌بندد تا زمان تاريخی در فرآيندی عروج‌گونه، ضمن شكنندگی، استورگی خود را به اجرا گذارد. اما سپيدی موی شاعر رمز و كنايتی مناسب برای روسپيدی او قرار می‌گيرد تا به همگان بباوراند كه او عروج به شهر سياه‌پوشان (زندان) را با روسفيدی‌ به انجام رسانده است.

در اينجاست كه داستان گنبدِ سياهِ هفت پيكر با شاهِ سياه‌پوشان گلشيری در خصوص گسيختگی و شكنندگی زمانی، همسویی و همپوشانی می‌يابد. همان چيزی كه كاهنان ايزدكده‌هاهم با شگرد و ترفند جادومآبانه‌‌ی خود در استورگی افسانه‌های عروج از آن استفاده نموده‌اند. گلشيری هر چند از گزاره‌های تاريخی سود می‌جويد ولی بنا به شگردهای داستان نويسی،‌ زمان يكساعته‌ی او را نمی‌توان زمانی تاريخی به شمار آورد. با اين همه در فرآيند داستان، بر بستری فراتاريخی از گزينش‌ همين فرجه‌ و تقويم يك‌ساعته، كليت تاريخ مردمان فلات به نمايش در می‌آيد. تاريخی كه از هر سوی آن فقط درد و رنج، و شكنجه و زندان می‌زايد.

همچنين به آشكارا شهر سياه‌پوشان هفت پيكر، در دوره و زمانه‌ی شاعر هم ديده می‌شود به گونه‌ای كه او در تمثيل‌گذاری از شاه سياه‌پوشان عروج و پرواز يكساعته‌ای را در گنبدِ سياه (زندان) به انجام می‌رساند. با اين نگاه در داستان گلشيری زندان هم تمثيلی برای بازنمایی و بازسازی ذهنی شهر سياه‌پوشان قرار می‌گيرد و با آن همپوشانی به عمل می‌آورد تا جایی كه گذار شاه در داستان هفت گنبد به شهر سياه پوشان، با رفت و برگشت شاعر به زندان همسانی می‌يابد و استادانه بازسازی می‌گردد.

انگار در مضحكه‌ای از تاريخ وقايعی از اين دست هميشه در گذشته و پيشينه‌ی مردم ما تكرار شده باشند و انسان ايرانی در دنيایی از چرخه‌ و تكرار تاريخ، همچنان بلااختيار در گذشته‌ی پردرد خود نقش می‌آفريند. در عين حال زنده‌ياد گلشيری نمی‌تواند سلاخی مردمان جامعه‌ی‌اش را كه در كشتارگاه‌هایی كه از جهل و خرافه فراهم می‌بينند، ناديده انگارد. چون او دانسته و آگاهانه می‌خواهد دين خود را در افشا و نفرت از سياه‌كاری حاكمان زمانه ادا نمايد. پيداست كه در روزگار هر واقعه‌ی تاريخی، دستمايه‌های لازم را برای مستندهای تاريخی به يادگار نهاده‌اند، كه او نيز چنينن می‌كند. / پاييز 91

***********************

در نقل قول‌های ‌مستقيم و غير مستقيم از اين كتاب‌ها استفاده گرديده است:

الف- آيون پژوهشی در پديده‌شناسی "خويشتن": كارل‌گوستاو يونگ، ترجمهَ پروين فرامرزی ‌و فريدون فرامرزی، مشهد،‌ به‌نشر، 1383 (فصل صورت فلكی حوت).
ب - تاريخ بلعمی: محمد بن جرير طبری، ترجمهً ابوعلی ‌بلعمی، تصحيح ملك‌الشعرای بهار و محمد پروين‌گنابادی، تهران، هرمس، 1386.
ج- خمسهً نظامی: نظام‌الدين الياس نظامی، تهران، هرمس،‌ 1385.
د- شاه سياه‌پوشان: منسوب به هوشنگ گلشيری، سوئد، نشر باران، 1380؛ 2001.
ه- شاهنامه: ابوالقاسم فردوسی، نسخه‌های گوناگون.
‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍ و‍- عهدعتيق: كتاب خروج، فصل برآمدن آب از صخره.
ز- قرآن: 42/38 (برآمدن آب از زمين).
ح- كورش‌نامه: گزنفون، مترجم رضا مشايخی، علمی و فرهنگی، چاپ هفتم.








نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد