با «فانی» در ادارۀ کار (Arbeitsamt) نشستهایم و منتظر نوبتیـم. سـه چهار زن و مرد دیگر هم نشستهاند. زنـی ریزه نقش، کـه بـه هنـدیها یا سریلانکاییها میمانَد، اما به آن سیاهی یا تیرگی نیست نیز نشسته است و بچهاش دارد آن وسط راه میرود و بازی و شیطنت میکند. زن ریز نقش، شبیه دختربچههاست و به او نمیآید که بچهای داشته باشد. هر وقت بچه زیاد دور میشـود و پشت درها میرود و مانع رفتوآمد مراجعان میشود، زن برمیخیزد و میرود و بچه را با یک دست بغل میکندـ یا درستتر: زیر بغل مـیزندـ و میآورد و جلوِ پای خود رها میکند. بچه با سروصدا بازی میکند و به دیگران نگاه میکند و میخندد. به فانی میگویم: «تصور کن در این دنیا موجودات بزرگتری هم بودند که ما نسبت به آنها حالت بچهها را داشتیم.»
فانی میپرسد: «خُب، چه میشد؟»
میگویم: «هیچ، فقط همان طور که ما بچههای کوچک را بغل میکنیم، آنها هم ما را بغل میکردند. مثلا ً امروز که میخواستیم اینجا بیاییم، دوتا از آن آدمهای خیلی بزرگ، من و تو را بغل میکردند و اینجا میآوردند. توی راه برمیخوردند به یکی ازآشناهاشان، او بعد از سلام و خوش و بش، به من که بغل دوستش بودم، توجه میکرد و دستی به سر و گوشم میکشید و میگفت: بـه بـه، چـه بچۀ مامانیای است، چه قدر ناز است، چه سبیل بامزهای دارد، چه عینک خوشگلی دارد، آقا کوچولو، بگو ببینم اسمت چیه؟»
فانی با چشمهای از حیرت گشاد شده مرا نگاه میکند و میگوید: «به خدا تو دیوانه شدهای. دیوانگی که شاخ و دم ندارد! به خدا تو دیوانهای!»
وقتی از احمد، که پسر بسیار خوبی است و مانند بسیاری از جوانهاـ و نه تنها جوانهاـ شعرهای بسیار مدرن و بسیار متوسطی میگوید، میپرسم: «چگونهای؟»، پاسخ میدهد: «باژگونهام!»
نه تنها احمد که همۀ ما باژگونهایم. سالهاست باژگونهایم. زمینی زیر پا نداریم. و این زمیـن که زیر پای ماست، از آنِ ما نیست و به ما احساس امنیت و آرامش نمیدهد، به ما اطمینان نمیبخشد. چنان است که در فضا معلقیم، احساس بیوزنی، احساس بیهویتی میکنیم. انگار «منِ» تک تک ما را از ما گرفتـهاند. هر لحظه منتظریم با سر به زمیـن سقوط کنیم و یا یکباره از این خواب بپریم، از این کابوس رها شویم. و یا دستکم خواب به خواب برویم و از این بی وزنی و سرگردانی در فضا خلاص شویم.
سر گذشت تک تک ما، داستان باژگونگی ماست.
ساسان که هوادار عمل و تحرک و فعالیت است، تا دلت بخواهد، حرف میزند. میتواند ساعتها در ضرورت عمل و فعالیت و اجتناب از وراجی و پرگویی بیهوده، برایت داد سخن بدهد. میگوید: «ما ایرانیها از غم غربت و برای فرار از احساس بیهودگی و پوچی، هر یک به چیزی پناه میبریم. از همـه بیشتر به همدیگر پناه میبریم و میخواهیم با دوستی و رفت و آمد با یکدیگر، از چنگال این بیهودگی رها شویم. بیخبر از آن که دیگری هم گرفتار همان درد بیدرمانی است که ما گرفتار آنیم. سالخوردهترهامان به خورش قرمهسبزی و چلوکباب و دیزی و کلهپاچه و ترشی پناه میبرند. با این چیزها میخواهند غم غربت را فراموش کنند یا تسکین بدهند.»
ساسان من و احمد را به ناهار دعوت کرده و برای ناهار دلمۀ برگ مـو درست کرده.
میپرسم: «برگ مو از کجا آوردهای؟»
میگوید: «از مغازۀ ترکها خریدهام. مغازه ترکها همـه چیـز دارد. اما گوش کسی بدهکار نیست. این همه پول پست مـیدهند و برامان سبزی خشک و لیمو عمانـی و زعفران میفرستند. انگار تنها عزای ما عزای شکم است. تلفـن کـه میکنیـم، خانـم والده مـیگوید: بمیرم برات، اونجا چـه مـیخوری!؟ مـیگویم: خیال مـیکنی که اینجا قحطـی آمده؟ یه چیـزی میخوریم دیگه. میگوید: شنیدهام تو آلمان فقط سیبزمینـی میخورند! تو را به خدا این هم شد حرف!؟»
ساسان بی این که ملاحظۀ احمد را بکند که آنجا نشسته است، سخنش را از سر میگیرد: «پیرها به کلهپاچه پناه میبرند، جوانها به شعـر. گرچه همـه ما ایرانیها بالقوه شاعریـم، اما برخی از ما رو را بهکار میزنیم و این قوه را به فعل درمیآوریم. ما که در عالم پرچانگی وخودنمایـی یک پله از حافظ پایینتر را بهعنوان شاعر نمیپذیریم، بهرسمیت نمیشناسیم، به خودمان که میرسد، از رو نمیرویم و کسشعرهای خودمـان را به عنوان شاهکارهای جاودان، با اصرار به چشم و گوشِ این و آن فرو میکنیم.»
اگر جلودارش نشوی، همینجور ساعـتها حرف مـیزند. برای اینکـه موضوع را ماستمالی کرده باشم، میگویم: «اما از حق نباید گذشت، برخی از جوانها با استعدادند، و قشنگ شعر میگویند، مانند احمد آقا، مگرنه؟»
روی سخنم با احمد است نه با ساسان. احمد سکوت میکند. سکوتی که مانند سکون دوندگان است پیش از آن که صدای گلولۀ داور را بشنوند و دویدن را آغاز کنند. برای همین، حتی ساسان هم ساکت میشود و منتظر میماند.
احمد عاقبت سر تکان میدهد، چشمهایش را که نگاهی شرمگیـن در آنها مـوج میزند، به من میدوزد و میگوید: «شعـر را جانـی بایست که احساس کند، روحـی کـه آن را بمکد، یا بنوشد، یا ببلعد. قلبی کـه با آن بیامیزد، نه مغزی که آن را با حسابگریها و حقارتهایش بسنجد.»
ساسان که دیگـر حوصلهاش سـر رفته و طاقتش طاق شده، میگوید: «بابا چرا نستعلیق حرف میزنی! شاعـر! از ابرها بیا پایین، روی زمین، با هم راه بریم!»
احمد که چهرۀ سبزهاش سخت تیره شده است و میپندارم هماکنون از بیتابی یا خشم، منفجر خواهد شد، همراه با نفسش، خندهای پر صدا رها میکند و میگوید: «میزبان، جامی از آن آب آتشناک ما را ده!»
ساسان میگوید: «این شد حرف حسابی.»
میرود و بطری Doppelkorn را که از «آلدی» خریده است میآورد و وسط سفره میگذارد. بعد یک قوطی مقوایی آب انگور سـرخ رنگ که آن هـم از محصولات آلدی است، مـیآورد. لبـه قوطی را باکارد میبرد. توی لیوانها «کورن» میریزد و رویـش آب انگور. میگوید: «این جوری شبیه شراب شیراز میشود.»
احمد میگوید: «می یاقوت رنگ و ناله چنگ...»
و چون ساسان اشاره را نمیگیرد، بار دیگر میگوید: «منوچهری فرماید:
اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است
میـزبان! مزمارت کجاسـت، موسیقارت کو؟»
ساسان برمیخیزد و نوار میگذارد. صـدای خوانندههای قدیمی برمیخیزد.
نوری: جان مریم چشماتو واکن، منو نگاه کن... پروین: امشـب در سـر شوری دارم، امشب دردل نوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم...
ما سه تن هم به لطف کورن ارزان قیمت آلدی در اوج آسمانیم. ساسان طاقت نمیآورد و ما را بیرحمانه به زمین میکشد: «حالا دیگر همه عاشق سینه چاک موسیقی اصیل شدهاند. همه به تقلید همدیگر میگویند موسیقی اصیل. من از این خوانندههای قدیمی بیشتر خوشم میآید، به من بیشتر حال میدهند...»
اگر خوشش میآید، نمیدانم چه مرضی دارد که حرف بزند. منتظرم لب ببندد، ساکت شود. اما حالا که شروع کرده، دیگر دستبردار نیست.
اگر خانۀ خـودم بود، بلند مـیشدم و ضبطصـوت را خامـوش مـیکردم. دیوانگی ساسان حرفزدن است...
یکبار احمد از خیالهایی که بر او هجوم میآوردند، میگفت. میگفت: «شب که دراز میکشم بخوابم، چشمم به سقف مـیافتد، مانند دریچهای باز میشود و از آن زیبارو میریزد پایین، میریزد پایین، صاف روی من و روی تخت، اما وزنی ندارند، به دختر اثیری هدایت میمانند!»
حیـرت کرده بـودم، اما زدم به شوخی: «من همیـن که خوابم میبرد، بختک رویم مـیافتد و مرا از خواب میپراند. خوش بـه حال تو که زیبارو میبینی!»
خیلی جدی میگفت: «بله، اما بدیاش این است که نه میگذارند بخوابم، نه میگذارند بخوانم، نه میگذارند بنویسم.»
چندی بعـد زن گرفت و از آن رؤیاها یا کابوسها خلاص شـد. جشـن ازدواجشان در یک رستوران چینی، به سبک باستانی چینـی، برگـزار شد. ابتدا به مدعوین آب زرد رنگی دادند که بنوشند. تصور کردم چای کم رنگ است. اما آب بیمزهای بود. (کاش بدمزه بود!) لـب زدم، اما ننوشیدم. دیگران رو در ماندند و نوشیدند. پـس از آن عروس و داماد متنی را که خودشـان نوشته بودند، باهم خواندند. نامش «پیماننامۀ مهر» یا «پیام مهر» یا چیزی شبیه اینها بود. البته صبح آن روز در شهرداری ناحیه، ازدواجشان را ثبت دفاتر رسمیکرده بودند.
بعد هم بچهدار شدند. یاد گفتۀ سعدی افتادم:
غم فرزند و برگ و جامه و قوت
بازت آرد ز سیر در ملکوت
اما احمد از سیر در ملکوت بازنماند، چون غم زن و فرزند و جامه و قوت را ادارۀ امور اجتماعی=Sosial Office) Sozialamt) مـیخورد. تصور میکنم از باژگونگی هم درآمد.