logo





فاخته

شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۷ - ۰۶ اکتبر ۲۰۱۸

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
در سلول كه صدا كرد ما از خواب پريديم. نگهبان در را باز كرد و گفت: «برو تو».
زنداني تو كه آمد، ما به دورش حلقه زديم. باريك و سبزه‌رو بود. عروسك پارچه‌اي تو بغلش بود. گفت: «سلام.» گفتيم: «سلام.» به چشم‌هايش نگاه كرديم. سبز بود و درشت. گيج و گنگ پرسيديم: «پس اوناي ديگه كجان؟» گفت: ««كي‌ها رو ميگين؟» گفتيم: «مادرت اينها.» و به موهايش دست كشيديم. سياه بود و نرم و بلند. گفت: «نميدونم.» و با دامن سياه عروسكش ور رفت. گفتيم: «بابات چي؟» هيچ نگفت. گفتيم: «كي تو رو آورده اينجا؟» گفت نگهبانا.» گفتيم: «از كجا؟» و دست‌هايش را در مشت گرفتيم. سرد بود. گوشة چشمي به در سلول انداخت و گفت: «هيس، يواش‌تر، اونا پشت در گوش واستادن.» از چشمي نگاه كرديم، گفتيم: «هيچكس پشت در نيس.» پلك‌هايش سنگين شده بود. دهن دره‌اي كرد و عروسكش را بلند كرد و سرش را گذاشت روي شانه‌اش و گفت: «من خوابم مياد.» دست و پامان را جمع كرديم و براش وسط سلول جا باز كرديم. گفت: «كجا بخوابم؟» گفتيم: «اينجا وسط ما.» خاموش شد. نگاهش روي ديوار و دريچه لغزيد: «يك پهلو دراز كشيد، عروسكش را كنارش خواباند، دو دستش را بالش سرش كرد، پاهايش را توي دلش جمع كرد و چشم‌هايش را بست. پتويي رويش انداختيم. پتو را با پا كنار زد و گفت: «پتو نمي‌خوام، گرممه.» بهار در راه بود، هواي توي سلول دم داشت. گفتيم: «بكش تا زير دلت. اين جوري نه زياد گرمت ميشه، نه سرما ميخوري.» زير لب گفت: «باشه.» و گذاشت كه پتو را تا زير دلش بكشيم. ما خودمان را به ديوار چسبانديم و يك پهلو دراز كشيديم تا او دست و پايش را كمتر مچاله كند.
راهرو در سايه روشن نور چراغ‌‌ها خواب رفته بود. از سلول‌ها هم صدايي نمي‌آمد، حتي وز وز مزاحم مگس‌هايي كه از جايي نامعلوم مي‌آمدند و تو راهرو و در سلول‌ها پْر و پخش مي‌شدند. صداي پاي نگهبان را شنيديم. براي سركشي سلول‌ها آمده بود، پيش از آنكه نگهبان به سلول ما برسد، كلاهك بالاي سوراخ در را كنار بزند، چشمش را به سوراخ در بچسباند و توي سلول را نگاه كند، او چشم‌هايش را باز كرد و به صداي پاي نگهبان گوش داد. صداي پا نزديك‌تر كه شد، ما سرمان را زمين گذاشتيم. نگهبان كه آمد ديد زد و رفت. او پا شد نشست. گفتيم: «چرا نمي‌خوابي، جات تنگه؟» گفت: «مي‌خوام بخوابم، اما خوابم نمي‌بره.» گفتيم: «قبلاً كجا بودي؟» گفت: «تو يه سلول ديگه.» گفتيم: «چند نفر بودين؟» گفت: «من و مامانم و خاله اقدس.» گفتيم: «خب ديگه، حالا بگير بخواب.» بازوهايش را دور زانوها حلقه كرد و گفت: «اگه مي‌دونستم.» گفتيم: «چي رو مي‌دونستي؟» گفت: «اگه مي‌دونستم الان اون كجاست.» عروسكش را از كف سلول برداشت. كمرش را گرفت، پيچاند و دماغ پت و پهن عروسك را به لب‌هايش نزديك كرد و با همان صداي زير ادامه داد: «هفتة پيش، نگهبانا نصف شب اومدن تو سلول ما و اونو با خودشون بردن. من خواب بودم، چشمامو كه باز كردم ديدم مامان نيست و خاله اقدس كنار من خوابيده. گفتم: «مامانم كو؟» گفت: «رفته دستشويي، حالا برمي‌گرده.» اما اون برنگشت. حالا من نمي‌دونم چه كار كنم.» افتاد به سرفه. دستهاش تكان مي‌خورد. پا شديم، به پشتش زديم و گفتيم: «غصه نخور كوچولو، اون برمي‌گرده.» گفت: «راست مي‌گين؟» گفتيم: «دروغمون چيه، بار اولشون كه نيست، سراغ ما هم اومدن. نصف شب ميان دنبالمون يكي مونو چند روزي مي‌برن به جاي ديگه، بعد برمي‌گردونن سر جاي اولش.» گفت: «آخه واسه چي؟» گفتيم: «همين جوري.» نگاهمان كرد و شروع كرد انگشتش را جويدن. بعد گفت: «من از خواهر رقيه پرسيدم مامانم رو كجا بردين، ولي اون گفت كه نمي‌دونه.» خواهر رقيه را مي‌شناختيم. كوتاه بود و پْر. زنداني‌ها را به نام مي‌شناخت. چشم بند را به چشم زنداني‌ها سفت مي‌بست. صبح‌ها وقتي ما را به صف مي‌كردند كه به دستشويي ببرند، وقتي كه مي‌ديد داريم پچ پچ مي‌كنيم، به ما بد و بيراه مي‌گفت. ظهرها با چرخ دستي راه مي‌افتاد و به زنداني‌ها غذا مي‌داد. جيرة غذايي ما زياد نبود. سوپ ما اغلب سرد بود و شور و با چند دانه عدس، پوست گوجه فرنگي و يك پر نازك گوشت مرغ. وقتي كه خواهر رقيه كاسه‌هاي سوپ را از سوراخ زير در تو مي‌داد، مي‌گفتيم: «خواهر رقيه يك كمي چربش كن. اينكه چيزي توش نيست.» مي‌گفت: «اينم كه مي‌خورين براتون زياديه، والله بالله غذا دادن به شماها حرومه. من مادر مرده‌رو بگو كه از ده پا شدم اومدم اينجا كه به شما كافرا غذا بدم. خدايا، خودت منو ببخش. مأمورم و معذور.» ... گفتيم: «مي‌شه اسمت رو به ما بگي؟» عروسكش را زمين گذاشت و گفت: «اسم من فاخته است.» گفتيم: «چه اسم قشنگي!»
تا صبح نخوابيد. بيدار خواب بود و روي پتو غلت مي‌زد و هذيان مي‌گفت و توي خواب گريه مي‌كرد. صبح چشم‌هايش سرخ سرخ بود. گفت: «سلام.» گفتيم: «سلام.» گفت: «كي يه ترانه برام مي‌خونه؟» گفتيم: «ترانه؟» سرش را تكان داد. گفتيم: «حتماً خودت خوب مي‌خوني. بخون ببينيم.» گفت: «آخه من كه بلد نيستم.» گفتيم: «حتي يه دونه؟» گفت: «نه، يادم رفته.» گفتيم: «ترانه خيلي دوست داري؟» گفت: «آره، خيلي.» و چشم‌هايش رنگ ديگري پيدا كرد، رنگ برگهايي كه تازه از توي برگ‌هاي قديمي سر در آورده باشد و نور آفتاب بسوزاندش. گفت: «مي‌دونين، مامانم وقتي تو خونه تنها بوديم، هميشه آواز مي‌خواند. بابام تار مي‌زد. نقاشي هم مي‌كرد. مامانم گل‌ها رو هم خيلي دوست داشت. تو خونة ما گل زياد بود. يادمه، غروبا با مامانم مي‌رفتيم كنار باغچه زير درختا مي‌نشستيم و دوتايي غروب آفتاب را تماشا مي‌كرديم. اون وقت، مامان زير لب مي‌خوند. خب ديگه، حالا يه چيزي برام بخونين.» گفتيم: «فاخته جون، مي‌شه به ما بگي چند سالته؟» گفت: «هشت سالمه.» گفتيم: «مدرسه رفته‌اي؟» گفت: «نه، داشتم مي‌رفتم كلاس اول كه مجبور شديم خونه‌مون را ول كنيم و بريم يه جاي ديگه. اون وقت نشد برم مدرسه. مامانم تو خونه بهم خوندن نوشتن ياد داد.» گفتيم: «چند ماهه كه اينجايي؟» گفت: «من نمي‌دونم. مامانم مي‌دونه.» بعد دست كشيد روي خواب پتو، سرش را بلند كرد و گفت: «حالا چي ميگين، مي‌خونين يا نه؟» گفتيم: «چي دوست داري برات بخونيم؟» رفت تو فكر و گفت: «هر چي دلتون ميخواد يا بلدين.» خوانديم. با هم خوانديم و با صداي زير. به دقت گوش مي‌داد. پلك حتي نمي‌زد. ترانه را كه خوانديم، پا شد، ما را بوسيد و يقة مانتوي يكي از ما را، كه برگشته بود، صاف كرد. غبار از شانه‌هامان گرفت، پتوي مچاله شده‌اي را كه كف سلول انداخته بوديم، با كف دست صاف كرد و نشست ميان ما و ترانه‌اي خواند. چشم‌هايش را بوسيديم و گفتيم: «چقدر خوب ميخوني!» پلكي زد، لب‌هايش را غنچه كرد و زير لب گفت:
«شبا برام قصه مي‌گين؟» گفتيم: «روزا برات ترانه مي‌خونيم، شبا برات قصه مي‌گيم» دست‌هايش را به هم ماليد و گفت: «جانمي، چه خوب.»
***
از آن شب، سلول ما حال و هواي ديگري پيدا كرد. گاهي وقت‌ها، كه بازجوها يكي از ما را به اتاق بازجويي مي‌كشاندند، فاخته رنگش مي‌پريد. زبانش بند مي‌‌آمد. ديگر نه ترانه مي‌خواند و نه حرف مي‌زد. گوشه‌اي مي‌نشست. پاهايش را توي دلش جمع مي‌كرد. دست‌ها را دور زانوها حلقه مي‌كرد، چانه‌اش را مي‌گذاشت روي كاسة زانو و به در سلول چشم مي‌دوخت. زنداني را كه به سلول برمي‌گرداندند، از جايش مي‌پريد، دور و بر زنداني مي‌چرخيد، به شانه‌ها و پشتش دست مي‌كشيد. كنارش مي‌نشست و پاهايش را مالش مي‌داد و مي‌پرسيد: «اينجاست. اينجا نيست. آهان، فهميدم، اينجات درد مي‌كنه، تير مي‌كشه، داغه، مي‌سوزه. عيبي نداره، بذار پاهاتو مالش بدم. آهان، اينجوري كمتر درد مي‌كشي. مي‌دونم كه خيلي درد داري. اون وقت‌ها كه مامانم رو هر شب...» مكثي مي‌كرد و زل مي‌زد به ما و مي‌زد زير گريه.
فاخته دلش آلبالو مي‌خواست. آلبالوي خيسانده. مي‌گفت: «مامانم هم آلبالو خشكه خيلي دوست داشت. مخصوصاً وقتي تو آب خيسش مي‌كرديم. به به!» دلش سبزي‌پلو با ماهي هم مي‌خواست. گاهي وقت‌ها، حوصله‌اش كه سر مي‌رفت، مي‌گفت: «بياين يه كاري بكنيم.» مي‌گفتيم: «چه كاري؟» مي‌گفت: «مهموني بازي.» نگاهي به هم مي‌انداختيم و مي‌گفتيم: «چه جوري؟» پا مي‌شد و دست‌هاش را به هم مي‌ماليد و مي‌گفت: «اين جوري: خب، حالا خيال كنين ديگه تو سلول نيستين، همه‌مون تو خونه‌هامون هستيم. يه روز صبح، من گوشي تلفن رو برمي‌دارم. پشتش را مي‌كرد به ما و شماره مي‌گرفت. «به يكي يكي‌تون تلفن مي‌كنم و ميگم، ناهار بياين خونة ما. خب، حالا ظهره و شما با چندتا دسته گل كوچيك مياين خونة ما. من همه‌تونو مي‌بوسم. نازلي و آرش هم تو خونه‌مون هستن. خاله روزا اومده اونارو گذاشته رفته. گفته عصري مياد يه سري بهمون ميزنه...» ما را مي‌بوسيد. «دسته‌هاي گل رو از دستتون مي‌گيرم.» دسته‌هاي گل را از دست ما مي‌گرفت. خودش را براي ما لوس مي‌كرد و مي‌گفت: «به به چه گُلايي...» و گل‌ها را بو مي‌كرد و مي‌گفت: «حالا من با اين گل‌ها چه كار كنم؟» مي‌گفتيم: «بذار اينجا رو ميز.» مي‌پرسيد: «ميز كجاست؟» وسط سلول را نشانش مي‌داديم و مي‌گفتيم: «اينجا وسط سالن يه ظرف آب هم رو ميزه. گل‌ها را بذار تو ظرف آب.» دست‌هايش را به هم مي‌زد و مي‌گفت: «خوب!» آنوقت خم مي‌شد روي ميز و گل‌ها را مرتب مي‌كرد و مي‌گفت: «شما مي‌شينين اينجا، كنار ميز، روي صندلي‌ها.» مي‌گفتيم: «يك روميزي گلدار روي ميز انداخته‌اي. گلدان كوچكي هم روي ميز گذاشته‌اي. بافتني مامانت هم با ميل‌ها و گلولة نخ روي ميزه. ليوان‌‌هارو هم روي ميز چيده‌اي.» مي‌گفت: «خب، چي مي‌خورين؟» مي‌گفتيم: «شربت.» مي‌گفت: «شربت كجاست؟» مي‌گفتيم: «تو گنجة كنار طاقچه.» مي‌گفت: «طاقچه چيه؟» مي‌گفتيم: «هموني كه كنار گنجه‌ست، يه گلدون كوچك هم روشه.» مي‌رفت در گنجه را باز مي‌كرد، بطري شربت را بيرون مي‌آورد و مي‌پرسيد: «خب، حالا اينارو كجا بگذارم؟» مي‌گفتيم: «روي ميز، كنار ليوان‌ها.» بطري شربت را كنار ليوان‌ها مي‌گذاشت و چرخي روي پايش مي‌زد و مي‌گفت: «سالن پذيرايي ما خيلي بزرگ نيست، اما كوچيكم نيست. خب رو ديوارا چي بذاريم؟» مي‌گفتيم: «تابلو.» مي‌گفت: «چند تا، كجا؟» مي‌گفتيم: «دو تا، اينجا و آنجا.» مي‌گفت: «باشه. اين يكي يه جنگله. خورشيد خانم بالاي درخت‌هاست؛ اون يكي درياست، آسمان آبي است، پرنده‌ها دارن رو آب بال مي‌زنن.» مي‌گفتيم: «يه دختر كوچولو هم كنار ساحل، رو ماسه‌ها نشسته و داره پرنده‌ها رو تماشا مي‌كنه.» مي‌گفت: «نه من تنها نيستم، نازلي و آرش هم هستن. خاله روزا گفته خاله مواظبشون باش تا من برگردم.» مي‌گفتيم: «يه كمد كوچيك زير پنجره‌ست، يه قاب عكس هم روشه. بابا و مامانت كنار هم نشسته‌ن، سرهاشون رو به هم نزديك كرده‌ن، مامانت داره مي‌خنده، بابات موهاش رو حسابي شونه كرده، از وسط فرق انداخته. تو وسط اونا نشسته‌اي. پيراهن سفيد تنته. مامانت موهاتو شونه كرده و انداخته رو شونه‌هات. يه گل سرخم كرده لاي موهات. پنجره‌ها بسته‌س. هواي تو سالن دم كرده. ما مي‌گفتيم: «اوف، هوا چه گرمه، خفه شديم. فاخته‌جون، قربون قدمت، مي‌توني بي‌زحمت لاي يكي از پنجره‌ها رو باز كني؟» مي‌رفت پاي دريچه سلول، لاي پنجره‌اي را كه نبود، باز مي‌كرد. «خب، حالا شما بگين، تشنه‌مونه.» مي‌گفتيم: «تشنه‌مونه»، و با دست خودمان را باد مي‌زديم. مي‌گفت: «نه، اينجوري نه، بگين از تشنگي مرديم، يه ليوان از اون شربت به ما مي‌دي يا نه؟» مي‌گفتيم و از شربت‌هايي كه توي ليوان مي‌ريخت، مي‌خورديم. بعد يكهو مي‌گفت: «اي واي من كه يادم رفته يخ توش بريزم، برم از تو يخچال يخ بيارم.» مي‌رفت به زاوية ديگر سلول و در يخچال را كه نبود باز مي‌كرد، از توي جايخي يخ را برمي‌داشت و مي‌آورد توي ليوان‌ها يخ مي‌انداخت و دوباره شربت مي‌ريخت و مي‌گفت: «خب، خب، من مي‌رم آشپزخانه.» مي‌گفتيم: «اول بايد پيشبندت رو ببندي.» با دست پيشبندي را كه نبود به كمر مي‌بست و مي‌گفت: «حالا بايد چند دقيقه شما رو تنها بذارم. ناراحت نشين، زود برمي گردم پيشتون.» مي‌رفت كنار در سلول مي‌ايستاد، چرخي روي پايش مي‌زد و از بالاي شانه‌اش نگاهي به ما مي‌انداخت و مي‌گفت: «بعد چي؟» مي‌گفتيم: «گاز خونه‌تون دو شعله داره. روي شعلة بزرگ ديگ پلو بار گذاشته‌اي و روي شعلة كوچيك ماهي‌تابه رو و حالا داري ماهي‌ها رو سرخ مي‌كني. آرش رفته تو حياط، داره توپ بازي مي‌كنه. نازلي هم تو آشپزخونه‌س، داره شكلات مي‌خوره.» از آشپزخانه بيرون مي‌آمد، دستش را با پيشبند پاك مي‌كرد و مي‌گفت: «خب، بگين ببينم، از زندون چه خبر؟ تازگي‌ها كسي آزاد نشده؟» سر تكان مي‌داديم و مي‌گفتيم: «هيچكي، فاخته‌جون.» اين را كه مي‌شنيد، يكهو ياد مادرش مي‌افتاد. دو تا دستش را روي قلبش مي‌گذاشت، سرش را بالا مي‌گرفت، همانطور كه توي سلول بدور خودش مي‌چرخيد، مي‌گفت: «مي‌دونين، من مامانم رو تو همين سلول‌ها، راهروها و راه‌پلة زيرزمين گم كرده‌ام. از نگهبان‌ها كه مي‌پرسم، يكي ميگه: نمي‌دونم اون كجاست، يكي ميگه، اونو تا حال نديده‌ام. اين خواهر رقيه‌ هم كه هيچوقت راستش رو به آدم نمي‌گه. ازش مي‌پرسم، خواهر رقيه مي‌توني به من بگي مامانم رو كجا برده‌ن؟ زودي يه دونه شكلات از تو جيب مانتوش در مياره و ميگه، بگير بخور، شكلاتش خيلي خوشمزه است. بش مي‌گم خواهر رقيه، من شكلات نمي‌خوام، من مامانم رو مي‌خوام.» ميگه: «باشه، باشه، حالا تو اين شكلاتو بگير بخور تا من برم ببينم اونو كجا برده‌ن.» الان يه ماهه، هر وقت كه ازش سراغ مامانمو مي‌گيرم، ميگه داره مي‌ره از بازجوها بپرسه مامانو كجا فرستاده‌ن. حالا ديگه حرفشو باور نمي‌كنم. شبا خواب مامانمو مي‌بينم. خواب مي‌بينم نگهبانا در سلول رو باز كرده‌ن و مامانمو آورد‌ن تو سلول، اونوقت خواهر رقيه شونه‌هامو مي‌گيره و تكون ميده و ميگه: «فاخته پاشو، مامانتو آورده‌ن.» چشامو باز مي‌كنم و مي‌گم، مامانم كو؟ خواهر رقيه با انگشتش سياهي رو تو سلول نشونم ميده و مي‌گه: «اوناهاش، اونجا نشسته.» بعدش از خواب مي‌پرم.» آنوقت فاخته با گريه مي‌گفت: «دلم براش تنگ شده. مي‌خوام مامانمو ببينم.» و ما خاموش نگاهش مي‌كرديم، بعد مي‌گفتيم: «هي، فاخته ماهي‌هات...» مي‌گفت: «مي‌دونم، مي‌دونم، ماهي‌هام داره مي‌سوزه.» فين فين‌كنان به آشپزخانه مي‌رفت تا شعلة گاز را پايين بكشد. با گيره تكه‌هاي ماهي را برمي‌داشت، توي بشقاب‌ها مي‌چيد. سر ديگ را برمي‌داشت، نگاهي به ديگ پلو مي‌انداخت و مي‌گفت: «ناهار حاضره، مي‌تونين كمك كنين تا بشقاب‌ها رو بچينينم؟ همه رو توي گنجه گذاشته‌‌م.» ما بشقاب‌ها و قاشق‌ها رو از توي گنجه برمي‌داشتيم و روي ميز مي‌چيديم. فاخته بشقاب‌ها را يكي يكي از روي ميز برمي‌داشت و با كفگير براي ما پلو مي‌كشيد و يك تكه ماهي سرخ كرده روي پلو مي‌گذاشت و مي‌داد دست ما. بعد مي‌رفت كنار در و دست‌هايش را زير شير آبي كه نبود مي‌شست و با پيشبند خشك مي‌كرد، مي‌رفت كنار پنجره و آرش را صدا مي‌زد. نازلي از توي آشپزخانه مي‌آمد بيرون. مي‌‌آمدند كنار ما روي صندلي مي‌نشستند و با ما غذا مي‌خوردند. بعد از ناهار نوبت چايي بود. فاخته كتري و قوري را از توي گنجه در مي‌آورد، آب توي كتري مي‌ريخت و كتري را روي شعلة كوچك گاز مي‌گذاشت. آب كتري كه مي‌جوشيد، يك قاشق چاي توي قوري مي‌ريخت و آب جوش را روي چاي و قوري را روي كتري مي‌گذاشت تا دم بكشد. آنوقت توي همان ليوان‌هايي كه شربت ريخته بود، برامان چاي مي‌ريخت. ميوه هم بود. هلو، انگور، سيب‌‌هاي سرخي كه فاخته اغلب شب‌ها توي سلول خوابش را مي‌ديد و البته آلبالو خشكه.
فاخته ليوان‌هاي چاي را روي ميز مي‌گذاشت و مي‌گفت: «اي واي، اصل كاري يادم رفت.» مي‌گفتيم: «چي؟» مي‌گفت: «حالا مي‌بينين.» و مي‌رفت در يخچال را باز مي‌كرد و كاسه‌اي مي‌آورد و روي ميز مي‌گذاشت و مي‌گفت: «بفرمايين، ميل كنين، ولي مواظب هسته‌هاش باشين ها!» به آرش و نازلي هم كه گويا كنار پنجره رو دو تا صندلي راحتي نشسته بودند يك چيزي مي‌داد. ما آلبالوي خيس كرده را در دهان مي‌گذاشتيم و مي‌گفتيم: «به به، چه آلبالويي! اما يه چيزي يادت رفته.» مي‌گفت: «چه چيزي؟» مي‌گفتيم: «نمك و گلپر.» مي‌رفت و از توي گنجه نمك و گلپر مي‌آورد و مي‌گفت: «اينم چيزي كه مي‌خواستين.» بعد مي‌گفت: «خب، حالا برام از گل‌ها بگين.» و ما از گل‌ها مي‌گفتيم. گل‌هايي كه شب مي‌پژمردند و عطرشان را همه جا مي‌پراكندند. گل‌هايي كه مانند پروانه‌ها، ماه، خورشيد و ستاره‌ها بودند و از سرخي نور آفتاب مي‌گفتيم و نسيم ملايم حاشيه رود، ماسه‌ها و زمزمه آب و شب‌هاي مهتابي و درخشش ستاره‌ها. مي‌گفتيم و مي‌گفتيم تا كمكش كرده باشيم آن‌ها را در ذهنش بسازد. بعد از چاي و ميوه، نوبت بازي بود. فاخته دلش مي‌خواست با عروسك پارچه‌اي‌اش بازي كنيم. بلوز و دامنش را در بياوريم، تنش را بشوييم، گيس‌هايش را شانه كنيم و دسته كنيم و ببافيم؛ آرش هم كنار ما نشسته باشد، نازلي هم پستانك را توي دهان عروسك فرو كند كه عروسك جيغ نزند و قول بدهد كه از شكلات‌هاي عروسك نخورد و دم به دم پاي عروسك را نپيچاند. فاخته به نازلي مي‌گفت يادش باشد كه عروسك مال او نيست و او فقط مي‌گذارد كه نازلي با عروسكش بازي كند.
نمي‌دانستيم عروسك را از كجا آورده است. خودش مي‌گفت عروسك را موقع بازداشت زير دامنش قايم كرده و با خودش به زندان آورده. فاخته موقع هواخوري عروسك را با خودش مي‌برد، حتي وقتي كه مي‌چاييد و تب مي‌كرد و نگهبان‌ها او را به بهداري مي‌بردند. نگهبان‌ها نگاهي به عروسكش مي‌انداختند كه نكند ما چيزي، يادداشتي، ‌توي سوراخ تنش يا زير دامن چين‌دارش چپانده باشيم، اما مي‌گذاشتند كه عروسك باهاش باشد. فاخته توي سلول با قوطي خالي شير، قاشق‌ها، ليوان‌ها و دمپايي‌ها بازي مي‌كرد و در خيالش با ماهي‌هاي دم‌ كوتاه و پرنده‌هاي دم چتري، كه ما شكلشان را روي كاغذها مي‌كشيديم، حرف مي‌زد و با نازلي و آرش، بچه‌هاي خاله روزا، و نيما و نسترن، بچه‌هاي عمو بهروز، كه ما نمي‌توانستيم تصويرشان را در ذهن بسازيم، سر ماهي‌ها و پرنده‌ها بگو مگويش مي‌شد و دلش مي‌خواست خاله روزا را ببيند و از او گلايه كند كه چرا، بار آخري كه به خانه‌شان آمده، نازلي را با خودش نياورده است، و چرا او را با خودش به سينما نبرده تا كارتون سيندرلا را ببيند. نيما و نسترن مي‌گفتند با باباشان رفته‌اند سينما و كارتون سيندرلا را ديده‌اند. خاله روزا به او قول داده بود كه يك روز او را با خودش به سينما خواهد برد. مي‌گفت كتاب سيندرلا را خوانده است. مادرش برايش خوانده است و فاخته داستان سيندرلا را از بر بود. سيندرلا را دوست داشت، اما از جنگل مي‌ترسيد و از جانوراني كه ديگر نامشان را از ياد برده بود. مي‌گفت چرا در سلول تلويزيون نيست. دلش مي‌خواست كارتون تن تن را ببيند. صداي اذان كه از بلندگو پخش مي‌شد، يا وقتي كه از توي راهرو نگهباني نوحه مي‌خواند، فاخته گوشة سلول مي‌نشست و به دقت گوش مي‌داد و بعد مي‌پرسيد چرا كسي ترانه نمي‌خواند؟ نمي‌دانست الله‌اكبر چيست و چرا خواهر رقيه و نگهبان‌هاي ديگر سلام صلوات مي‌فرستند. گاهي وقت‌ها، توي خيالش، پاي دريچه كنار نازلي مي‌نشست و براي او از خواهر رقيه مي‌گفت و از بلندگوهايي كه از آن نوحه پخش مي‌شد و صداي سينه‌زني و صداي قاري‌خواني كه با صداي حزين قرآن مي‌خواند و هاي و هوي مرداني را كه او هيچوقت نمي‌توانست تصويرشان را به وضوح در ذهن بسازد. و در خيالش با نازلي و آرش و نيما و نسترن، در باغي كه ما تصويرش را پشت ديوار خانه‌اش كشيده بوديم و پر از شكوفه‌هاي آلبالو بود، مي‌دويدند و با دوچرخه‌ها تا انتهاي باغ مي‌راندند و در ماشين‌هاي بي‌سقفي مي‌نشستند كه به پشتشان بادكنك وصل كرده بودند. با توپ‌هايي بازي مي‌كردند كه بادشان زود خالي مي‌شد و با بادكنك‌هاي رنگارنگي كه مدام مي‌تركيدند و اشكشان درمي‌آمد. فاخته مدام از نسترن گلايه مي‌كرد و براي نيما خط و نشان مي‌كشيد و براي خورشيد بي‌چشمي كه بالاي باغ بود و ما يادمان رفته بود كه برايش چشم بگذاريم، چشم مي‌كشيد و روزي چند بار نازلي را مي‌بوسيد و برايش قصه مي‌گفت: حكايت تنهايي خودش را در سلول و بگومگوهايش را در راهرو با حامد و يحيي و سحر. و نازلي را همانجا، جايي، پاي دريچه مثلاً رها مي‌كرد تا در خيالش با سيندرلا حرف بزند و به او بگويد آن لنگه ديگر كفش را كجا بايد جستجو كند. دست آخر كه آبش با نازي و آن ديگران به يك جوي نمي‌رفت، تكاني مي خورد و خودش را در سلول مي‌ديد و به ياد مي‌آورد كه حالا بايد در سالن پذيرايي خانه‌اش باشد. مي‌گفت: «حالا چه كار كنيم. چطوره همه با هم بريم تو باغ و كمي گردش كنيم؟» مي‌گفتيم: «اتفاقاً ما هم دلمون مي خواد بريم تو باغ و كمي هوا بخوريم. اما اول بذار يه چرتي بزنيم...» چرتي مي‌زديم و به باغ مي‌رفتيم و به نوبت بازو به بازويش مي‌داديم و زيردرخت‌هاي آلبالو قدم مي‌زديم. از وسط درخت‌ها مي‌گذشتيم، و به شكوفه‌ها نگاه مي‌كرديم و به خورشيدي كه فراز درخت‌ها بود و به صداي پرنده‌ها گوش مي‌داديم و مي‌رسيديم به محوطة باز و سبزي كه پر از گل بود. روي علف‌ها دراز مي‌كشيديم و آسمان آبي را تماشا مي‌كرديم. آنوقت به خانة عمه قزي مي‌رفتيم و با عموجان يا خاله‌جان‌هايي كه در اتاق پذيرايي عمه قزي شام مي‌خوردن، شام مي‌خورديم. بعد از شام بابا تار مي‌زد. آنوقت با هم به اتاقي مي‌رفتيم كه پرده‌هايش را كشيده بودند و پر از دود سيگار بود. روزنامه‌ها و كاغذ پاره‌ها اينجا و آنجا ولو بود. عمه قزي پشت ميزي نشسته بود و چيز مي‌نوشت. خاله روزا روزنامه مي‌خواند. ما بابا را به گوشه‌اي مي‌كشانديم و با او از تابلوهايي كه به تازگي كشيده بود، حرف مي‌زديم، آنوقت خاله روزا مي‌گفت كه زني را سنگسار كرده‌اند. مي‌گفت كه زن عاشق مردي بوده است كه زن داشته است. مي‌گفت نوشته‌اند زن‌ها ديگر نمي‌توانند بدون حجاب از خانه بيرون بروند. آنوقت فاخته مي‌گفت: «چرا خواهر رقيه چادر سرش مي‌كند؟» ما تا مي‌آمديم چيزي بگوييم مي‌گفت: «مامان دوست نداشت چادر بسر كند.» مي‌گفتيم: «تو چي، فاخته؟» نگاهمان مي‌كرد و دست آخر، بدون آنكه چيزي بگويد شانه‌اش را بالا مي‌انداخت.


فاخته هم مثل بچه‌هاي ديگر هواخوري داشت. جلوي سلول‌ها راهروي باريك و سر پوشيده‌اي بود. نگهبان‌ها روزي يك ساعت بچه‌ها را از سلول‌ها بيرون مي‌آ‌وردند كه در راهرو بازي كنند و هوايي بخورند. فاخته هم مي‌رفت و قاتي بچه‌ها مي‌شد. ساعت هواخوري كه نزديك مي‌شد، فاخته بي‌تابي مي‌كرد. مدام از چشمي در سلول نگاه مي‌كرد كه ببيند بچه‌ها را تو راهرو آورده‌اند يا نه. گويا فاخته تو راهرو يك لحظه روي پايش بند نبود. خودش مي‌گفت: «مي‌دونين وقتي كه پامو مي‌ذارم بيرون چي دلم مي‌خواد. دلم مي‌خواد بدوم. نمي‌دونم چرا، فقط مي‌خوام از اين سر راهرو بدوم تا اون سر راهرو. گاهي وقت‌ها هم دلم مي‌خواد بال داشتم و پرواز مي‌كردم.» بعدش مي‌پرسيد: «راستي چرا ما آدما بال نداريم؟» مي‌گفتيم: «براي اينكه آدم‌ها دو تا دست و دو تا پا دارند كه مي‌تونن خيلي كارها باهاش بكنند. بال را فقط پرنده‌ها دارند.» مي‌گفت: «ولي من دلم مي‌خواست بال داشتم و توري را با نوكم پاره مي‌كردم و از لاي ميله‌ها درمي‌رفتم.» ما ساعات هواخوري بچه‌ها را دوست داشتيم. خوشمان مي‌آمد صداي شادشان را از پشت در بشنويم. اين جور وقت‌ها پشت در سلول مي‌نشسيتم و به نوبت از چشمي بازي بچه‌ها را تماشا مي‌كرديم.
يك روز، بعد از هواخوري، فاخته به سلول كه برگشت، ديديم صورتش سفيد شده است و تنش مي‌لرزد. گفتيم: «چي شده؟» گفت: «نگهبانها دعوام كردن.» گفتيم: «براي چي؟» گفت: «بهم گفتن صداتو ببر و داد و قال نكن.» دست به گردنش انداختيم و بوسيديمش و به نرمي گفتيم: «خب، دختر خوب، چرا داد و قال مي‌كني؟ مگه نمي‌شه آروم‌تر بازي كني؟» گفت: «از لجم اين كار رو مي‌كنم.»
روز ديگر كه از هواخوري برگشت، ديديم دارد مثل ابر بهار گريه مي‌كند.. اشكهايش را پاك كرديم و گفتيم: «ديگه چي شده؟» گفت: «نگهبان گفته از فردا حق ندارم برم هواخوري. گفته سه روز تو سلولت مي‌موني تا بفهمي داد و قال كردن يعني چي.» بعد دماغش را بالا كشيد و گفت: «اصلاً ديگه نمي‌رم، نمي‌رم هواخوري...»
اما ساعت هواخوري، با آنكه ما دور و برش مي‌چرخيديم، دلش هواي ديدن بچه‌ها را مي‌كرد. گوش‌هايش را به در مي‌چسباند تا صداي يحيي و حامد و شمسي و نازلي و سحر و اصغر را بشنود. اين جور وقت‌ها بي‌تابي مي‌كرد، چنگ مي‌زد به موهايش و ترانة تازه‌اي را كه يادش داده بوديم زير لب مي‌خواند. صداي پاي نگهبان را كه مي‌شنيد، چشم‌هاي سبز و رميده‌اش مي‌درخشيد، دست و پايش را گم مي‌كرد و با نگراني گوش مي‌خواباند. اما نگهبان كه از جلوي در سلول رد مي‌شد، فاخته پكر مي‌شد. چشم‌هايش درخشش را از دست مي‌داد، مثل كبوتر كه بالش را چيده باشند، كز مي‌كرد گوشة سلول و زل مي‌زد به ما. ديگر نه حرفي مي‌زد و نه كاري مي‌كرد. سرش را روي سينه مي‌گذاشتيم. مژه‌هاي بلند و نمناكش را مي‌بوسيديم و مي‌گفتيم: «عيبي ندارد فاخته جون، سه روز كه چيزي نيست. تا چشم بهم بزني، مي‌گذره.» مي‌گفت: «ولي دلم مي خواد پيش بچه‌ها باشم.» روز آخر، موقع هواخوري كه شد، رفت پشت در سلول نشست و از چشمي بازي بچه‌ها را تماشا كرد. صداي پاي نگهبان را كه شنيد و دانست نگهبان پشت در سلول ايستاده است، نگهبان را صدا زد و ازش خواست اجازه دهد برود بيرون و با بچه‌ها بازي كند. از پشت در صدايي نيامد. اشگ در چشم‌هاي فاخته حلقه زد. با صداي لرزاني گفت: «بذار بيام بيرون. قول مي‌دم ديگه شلوغ نكنم.» نگهبان چيزي نگفت و دور شد.
روز بعد، ساعت هواخوري، نگهبان آمد. فاخته صدايش را كه شنيد، از جايش پريد و گفت: «سلام» نگهبان لاي در را باز كرد و چشمش كه به فاخته افتاد خنديد و گفت: «تويي فاخته، بگو ببينم چي مي‌خواي؟» فاخته من و مني كرد و ساكت شد. نگهبان گفت: «دلت مي‌خواد بري پيش بچه‌ها؟» فاخته، در حالي كه انگشت شستش را مي‌جويد، سرش را تكان داد. نگهبان گفت: «خوشحالي كه امروز مي‌ري هواخوري؟» فاخته با ذوق گفت: «آره.» نگهبان گفت: «ديگه شلوغ نمي‌كني؟» فاخته چيزي نگفت. ما صداي خواهر رقيه را از تو راهرو شنيديم كه به سلول ما نزديك مي‌شد: «فاخته كو، چرا نمي‌ذارين بره پيش بچه‌ها؟» پاش را كه توي سلول گذاشت، گفت: «بيا فاخته، بيا برو بازي كن.» بعد دست توي جيب مانتويش كرد و شكلاتي درآورد و گفت: «بگير، امروز برات يه دونه شكلات آورده‌م.» شكلات را داد دست فاخته و دست به سرش كشيد و گفت: «خب، حالا برو با بچه‌ها بازي كن.»
فاخته كه رفت، ما گفتيم: «خواهر رقيه!» برگشت گفت: «چي‌ مي‌خواين؟» گفتيم: «ميشه به ما نخ و سوزن بدي؟» گفت؛ «نخ و سوزن؟ ديگه چي، مگه من خرازي دارم. پام رو كه تو هر سلول مي‌ذارم هر كسي يه چيزي مي‌خواد. يكي درد معده داره و شيشة شربتش تموم شده و شربت مي‌خواد، يكي سرش درد مي‌كنه و قرص مي‌خواد، يكي اسهال داره، يكي ويار داره، يكي داره بالا مياره، من يكي ديگه از دست همه‌تون خسته شده‌م، بگين ببينم اصلاً كي به شما گفته برين دنبال اين كارها، هان، چرا حرف نمي‌زنين؟ چرا اون دهان گاله‌تونو باز نمي‌كنين؟» گفتيم: «نخ و سوزن رو واسه خودمون نمي‌خواستيم كه...» دويد وسط حرف ما: «پس واسه كي مي‌خواستين؟» گفتيم: «واسه فاخته.» صدايش را آورد پايين و گفت: «واسه فاخته؟ اون نخ وسوزن مي‌خواد چه كار؟» گفتيم: «واسه عروسكش. دامن عروسكش پاره شده.» و عروسك را نشانش داديم. آمد جلو چنگ زد و عروسك را از دست ما گرفت. نگاهي به عروسك انداخت و زير لب گفت: «عروسك.» و رفت توي فكر. آنوقت آهسته با خودش گفت: «اگه مال من مونده بود، حالا قد فاخته شده بود. نه، خدا نخواست دخترم بي‌پدر بزرگه شه.» گفتيم: «چش شده بود؟» گفت: «نمي‌دونم، سرما خورد افتاد زمين. بعدش هم اسهال و استفراغ گرفت. تو ده ما دكتر نبود. باباشم نبود، رفته بود جبهه. من دست تنها چي كار مي‌تونستم بكنم؟ هنوز چلة دخترم تموم نشده بود كه خبر مرگ باباش از جبهه رسيد.» آنوقت تكاني خورد و گفت: «اصلاً اين چيزا به شما چه مربوطه؟ اصلاً من چرا بايد اين چيزا رو به شما جز جيگر گرفته‌ها بگم؟ خدا الهي تون به تونتون بكنه كه خواهر رقيه از شر شماها راحت بشه.» در را كوبيد و رفت. يك ساعت بعد با نخ و سوزن برگشت. نخ و سوزن را از سوراخ زير در رد كرد و گفت: «نيم ساعت وقت دارين كه چيزاتونو بدوزين.»
يك روز، فاخته از هواخوري كه برگشت، نشست كف سلول و شروع كرد به فين فين كردن. چشم‌هايش خيس بود. گفتيم: «چي شده؟» فاخته گفت: «نگهبان بم گفت، اگه بخواي همين طور داد و قال بكني، مي‌فرستيمت پيش ننه‌‌ت ها.» براي آنكه آرامش كنيم، گفتيم: «خوب، اون كه حرف بدي نزده. لابد مي‌خوان ترو بفرستن پيشش ديگه.» از بالاي ابروها نگاهي به ما انداخت و گفت: «نه، اون ديگه برنمي‌گرده، من اينو مي‌دونم.» گفتيم: «برمي‌گرده.» گفت: «راست مي‌گين؟» گفتيم: «معلومه، دروغمون چيه.» فكري كرد و گفت: «شايد شما راست مي‌گين. شايدم يه روزي برگشت. شايدم نگهبانا برده‌نش بهداري كه پاهاشو دوا بزنن.» گفتيم: «تو راست مي‌گي، مامانت حالا تو بهداريه. پاهاش كه خوب شد، برش مي‌گردونن پيشت.» چيزي نگفت. گوشه‌اي نشست، عروسكش را خواباند و شروع كرد براش لالايي خواندن.


عصر كه شد، فاخته گفت سرش درد مي‌كند. ما چوب الف را از زير در رد كرديم. نگهبان كه آمد، گفتيم: «فاخته سرش درد مي‌كنه. مي‌شه يه آسپيرين بهش بدي؟» نگهبان رفت كه آسپيرين بياورد، اما نيامد. يك ساعت بعد خواهر رقيه آمد، در را باز كرد. پايش را توي سلول گذاشته و نگذاشته گفت: «كوشش؟» چشمش كه به فاخته افتاد گفت: «چيه، هان، حال نداري؟» فاخته گفت: «سرم درد مي‌كنه.» خواهر رقيه مشتش را باز كرد. يك دانه آسپيرين توي مشتش بود. گفت: «برات آسپيرين آورده‌م.» ليواني از ما گرفت و رفت توي راهرو. از دستشويي آب آورد و به فاخته گفت: «دهانت را باز كن ببينم.» فاخته دهانش را باز كرد. خواهر رقيه قرص را روي زبان او گذاشت، ليوان آب را به دهانش نزديك كرد. فاخته قرص را بلعيد و ليوان آب را تا ته سر كشيد. خواهر رقيه گفت: «خب، حالا مي‌گيري مي‌خوابي، باشه؟» فاخته چشم‌هاي خسته‌اش را به خواهر رقيه دوخت و زير لب گفت: «باشه.» خواهر رقيه رفت كنار در و گفت: «باشه.» خواهر رقيه كه رفت، فاخته روي پتو دراز كشيد. سرش را روي زانوي يكي از ما گذاشت، اما پيش از آنكه چشم‌هايش را روي هم بگذارد، گفت: «آخه براي چي نمي‌ذارن من مامانمو ببينم؟»
***
جيرة غذامان كم بود. بعضي از روزها نان خشكيده را در ليواني كه آب پنير تويش بود، مي‌خيسانديم و چند دانه قند را، كه پنهان كرده بوديم لاي نان مي‌گذاشتيم و سق مي‌زديم. فاخته مي‌خورد و مي‌گفت: «به به، چقدر خوشمزه‌س!» نان بوي نا مي‌داد، بوي مانده و قديمي و جاخوش كرده در زواياي پنهان و ناپيداي توي سلول. فاخته مي‌گفت «... نون رو بذارين زير زبونتون و چشماتونو ببندين و فكر كنين دارين شيريني مي‌خورين. مي‌دونين، مامان هميشه تو خونه كيك درست مي‌كرد.» دور دهانش را مي‌ليسيد و مي‌گفت: «آخ جون، چه كيك‌هايي! يك عالمه خامه روش بود.» نان خيسانده را با كيف مي‌جويد و مي‌گفت: «چطوره، هان؟» با بي‌ميلي نان و قند را سق مي‌زديم و مي‌گفتيم: «اي بدك نيست.» مي‌گفت: «مي‌دونين، بابام نون و پنير و سبزي خيلي دوست داشت.» غروبا، صندلي رو مي‌ذاشت كنار بخاري و منو مي‌نشوند رو زانوش و برام لقمه مي‌گرفت. بعدش مي‌گفت: «حالا برو تارم رو بيار.» مي‌رفتم تارش رو مي‌آوردم. بابا تار مي‌زد و يواش يواش آواز مي‌خواند.» يه بار از او پرسيديم: «بابات حالام كار سياسي مي‌كنه؟» بي‌آنكه چيزي بگويد، پا شد رفت گوشة سلول نشست، پشتش را كرد به ما و با عروسكش ور رفت. يك شب، پرستار با دوا و باند و قيچي آمد توي سلول. پرستار، چشم‌هايش كه به فاخته افتاد، به نگهبان گفت: «برادر، اين بچه رو بفرست بيرون.» نگهبان گفت: «فاخته برو بيرون بازي كن.» فاخته گفت: «نه!» و خودش را چسباند به ما. نگهبان گفت: «حالا موقع هواخوريه، نمي‌خواي بري پيش بچه‌ها؟» فاخته اول گوش خواباند، بعد گفت: «مگه شبام هواخوري داريم؟!» پرستار به نگهبان گفت: «ببرش بيرون. من وقت ندارم، بايد به سلول‌هاي ديگه هم سر بزنم.» و به پاي باندپيچي شدة يكي از زنداني‌ها نگاه كرد. نگهبان گفت: «خواهر، اون كه كاري باهات نداره. تو كارتو بكن.» پرستار گفت: «نه، نميشه، اين بچه بايد بره بيرون.» يكهو فاخته گفت: «شاشم داره مي‌ريزه، مي‌خوام برم دستشويي.» نگهبان در سلول را باز كرد و گفت: «بدو برو.»


روزهاي ملاقات، بچه‌هاي سلول‌هاي ديگر لباس‌هاي تميز مي‌پوشيدند و با مادرانشان به ملاقات مي‌رفتند. فاخته هم ملاقاتي داشت، مادربزرگ و پدربزرگ، اما نمي‌گذاشتند كه آنها را ببيند. ما اين را يك روز ـ در سلول ـ از زبان خواهر رقيه شنيده بوديم. خواهر رقيه ـ حتي ـ به ما گفته بود كه مادربزرگش «عريضه» داده است كه فاخته را بگيرد. اما مسئولين زندان هنوز جوابش را نداده بودند. يك روز هم، دم در دستشويي، پيش چشم ما، از فاخته پرسيد: «بگو ببينيم، تو خاله داري؟» فاخته گفت: «آره.» خواهر رقيه گفت: «اون جوونه؟» فاخته نگاهش كرد. خواهر رقيه گفت: «خيلي دوستت داره؟» فاخته گفت: «آره.» خواهر رقيه گفت: «بچه داره؟» فاخته گفت: «آره.» خواهر رقيه ديگر چيزي نگفت. عصر همان روز، يك دامن پليسه سرمه‌اي و يك پيراهن سفيد و يك جفت جوراب بچگانه را به سلول ما آوردند و بي‌آنكه چيزي بگويند رفتند. روز ديگر، كه خواهر رقيه به سلول ما آمد، فاخته گفت: «خواهر رقيه!» خواهر رقيه گفت: «چيه؟» فاخته گفت: «واسه چي نمي‌ذارن من برم خاله روزا را ببينم؟»خواهر رقيه گفت: «مي‌ذارن، مي‌ذارن.» فاخته گفت: «كي؟» خواهر رقيه گفت: «نميدونم، وقتش كه شد مي‌برنت كه اونو ببيني.» فاخته گفت: «آخه دلم خيلي براش تنگ شده.» خواهر رقيه زل زد به چشم‌هاي فاخته و زير لب گفت: «راستي؟»
فاخته موقع ملاقات، تو راهرو، گوشة ديوار مي‌ايستاد و ـ ما از چشمي مي‌ديديم ـ انگشتش را توي دهانش مي‌كرد و زل مي‌زد به بچه‌ها. اين جور وقت‌ها دلمان مي‌گرفت و مي‌زديم زير گريه، و پيش از آن كه فاخته برگردد، اشك‌هامان را پاك مي‌كرديم، به دورش حلقه مي‌زديم، برايش ترانه مي‌خوانديم، چيزهاي بامزه مي‌گفتيم و پيش مي‌آمد كه برخيزيم و با پاهاي پانسمان شده قري به كمر بديم و بشكني بزنيم.

يك شب، صداي پاي نگهبان‌ها را از توي راهرو شنيديم. از سلول‌ها صدا مي‌آمد. يكي از زنداني‌هاي سلول بغلي ما با مشت به در سلول مي‌كوبيد و جيغ مي‌كشيد. به در سلول نزديك شديم و از سوراخ در نگاه كرديم. نگهبان‌ها نزديك مي‌شدند. خواهر رقيه جلو جلو مي‌آمد. نگهبان‌ها كه به در سلول رسيدند، ايستادند. در را باز كردند. رفتند تو، دمي بعد، خواهر رقيه را ديديم كه دست زنداني را از پشت پيچانده و دارد كيسه‌اي را به سرش مي‌كشد. زنداني جيغ مي‌كشيد و به خواهر رقيه مي‌گفت ولش كند. دست آخر آن دستش را كه خواهر رقيه از پشت پيچانده بود، آزاد كرد زد به سينة خواهر رقيه و كيسه را از سرش برداشت و شروع كرد توي راهرو دويدن و جيغ كشيدن. نگهبان‌ها به دنبالش مي‌دويدند. زنداني از جلوي درهاي سلول‌ها دويد و رسيد به سلول ما. دو تا نگهبان از قفا گرفتندش، و خواهر رقيه رسيده نرسيده با مشت محكم توي ملاجش كوبيد. زنداني كف زمين پهن شد و خواهر رقيه با مشت و لگد به جانش افتاد. از سلول‌هاي ديگر صدا برخاست. «رها كن، زنداني رو رها كن». ما هم با آنها هم صدا شديم: «رها كن، زنداني رو رها كن.» زنداني هنوز زير دست و پاي خواهر رقيه بود و خواهر رقيه مي‌زد. فاخته پا شده بود و آمده بود كنار در سلول و چشمش را به چشمي چسبانده بود. چشمش به خواهر رقيه كه افتاد، خشكش زد. زود رو برگرداند. خواست چيزي بگويد، نتوانست، زبانش بند آمده بود. دستش را گرفتيم و گفتيم «برو كنار، نگاه نكن.» رفت گوشه سلول نشست. عروسكش را بغل كرد. انگار خشكش زده بود. ما به نوبت از چشمي نگاه مي‌كرديم. خواهر رقيه پاهاي زنداني را گرفته بود و كف راهرو مي‌كشيد. راهرو پر از نگهبان شده بود. از بلندگو صداي نوحه بلند بود. از توي سلول‌ها هنوز صدا مي‌آمد، خطي از خون كف راهرو كشيده شده بود.


يك شب كه فاخته خواب بود، از بيرون سلول صداي پاي نگهبان‌ها را شنيديم. اول فكر كرديم براي بردن يكي از ما آمده‌اند. در سلول كه باز شد، بازجويي آمد تو. پشت سرش نگهبان‌ها بودند. در را بستند و ما را سينه‌كش ديوار قطار كردند. بازجو خم شد روي فاخته و سرش را به نرمي بلند كرد و گفت: «پاشو، پاشو جانم.» فاخته، گنگ و خواب‌آلود، گفت: «چي شده؟» چشم‌هايش را هنوز باز نكرده بود، بازجو گفت: «هيچي باباجون، تو پاشو.» فاخته گفت: «مي‌خوام بخوابم.» و سرش را زمين گذاشت. ما سر را كمي چرخانديم و آنها را ديديم. بازجو دست كرد زير تنة فاخته، او را از زمين برداشت. نگهباني در را باز كرد و بازجو فاخته را با خودش برد. نگهبان‌ها رفتند و در سلول بسته شد. برگشتيم رفتيم كنار در سلول و از چشمي نگاه كرديم. هيچكس تو راهرو نبود. بازجو و نگهبان‌ها هم دور شده بودند. از سلول‌هاي بغل صدايي نمي‌آمد. نشستيم و رفتيم توي فكر. هر كسي چيزي مي‌گفت: «واسه چي اين وقت شب اومدن سراغش؟» «لابد سرنخ پيدا كردن.» «شايد مي‌خوان اونو ببرن تو سلول ديگه.» «ولي چرا حالا؟ مي‌تونستن فردا بيان.» «بازجو واسة چي اومده بود؟» «شايد دارن مي‌برنش شعبة بازپرسي كه كارهاشو دريف كنن و شب همانجا نگرش دارن و اول صبحي بفرستنش بيرون.»
يك ساعت بعد فاخته را به سلول برگرداندند. دوره‌اش كرديم. مي‌لرزيد و هق هق مي‌كرد. گفتيم: «چي شده، كجا بردنت؟» گريه امانش نمي‌داد چيزي بگويد. دستهايش را گرفتيم. يخ كرده بود. دندانهايش بهم مي‌خورد. گفتيم: «اونا باهات چكار داشتن؟» دست به پشتش و بازويش كشيديم و گفتيم: «آروم باش، نترس، تو ديگه تنها نيستي. ما پيشت هستيم.» با صدايي خفه گفت: «ديدمش.» گفتيم: «كي رو ديدي؟» گفت: «اونو... با...با...مو.» يك صدا گفتيم: «باباتو، اينجا؟» صورتش سفيد شده و تنش يخ كرده بود. پتويي روي شانه‌اش انداختيم. «اما... اون... اون...» و با دست چشم‌هايش را پوشاند. سعي كرديم آرامش كنيم. گفتيم: «هيچي نگو. اصلاً نمي‌خواد چيزي بگي. بگير بخواب.» گفت: «اون خوابيده بود. چشاش بسته بود. دلم مي‌خواست برم پيشش، صداش كنم، شونه‌هاش رو بگيرم و تكونش بدم. دلم مي خواست چشماشو باز كنه و منو ببينه. نگهبان‌ها مي‌اومدن تو اتاق نگاش مي‌كردن و مي‌رفتن بيرون. صداش مي‌كردم بابا، باباجونم، ولي اون بيدار نمي‌شد. مي‌دونستم كه اومده دنبال من. مامانم هميشه بهم مي‌گفت كه يه روز بابا مي‌آد دنبالم. بعد خواهر رقيه اومد تو، نگهبان ولم كرد بعد خواهر رقيه منو آورد اينجا، ديگه نمي‌خوام اينجا بمونم، مي‌خوام برم اونجا پيش بابام. ته راهرو، اون اطاق آخري، مي‌دونستم كه مياد دنبالم، مي‌دونستم. باباجونم...»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد