در باره هیچ داستانی در جهان به اندازه "دُن کیشوت" نگفته و ننوشتهاند. هزاران اثر در نقد، بررسی و تحلیل "دن کیشوت" نوشته شده و نظریههای فراوانی در محتوا و فرم آن طرح گشتهاند. نظریهپردازان میآیند و میروند اما دن کیشوت همچنان پابرجاست، استوار و ماندگار.
دن کیشوت نجیبزادهای بود که نمیخواست به سان دیگر همقطارانش زندگی کند. به زندگی آرام راضی نبود، دنبال حادثه میگشت، اگر نمییافت، خود حادثه میساخت. گفتند دیوانه است، او را به حال خویش واگذاشتند. کتابها کنار نهاد و راه سفر در پیش گرفت. پیشهای برگزید که تا پایان عمر در حفظ آن کوشید. سه بار به خانه بازگشت. بار نخست به اراده خود و دو بار دیگر به تصمیم وابستگان که نگران حالش بودند. آخرین بار که بازگشت، بیمار شد، به بستر افتاد، اعتراف کرد که راهی اشتباه در پیش گرفته بود، وصیتنامهای نوشت و درگذشت.
دن کیشوت دیوانه نبود، به توهمی دچار گشته بود که توان رهایی از آن نداشت. در رفتارش نشانی از جنون نمیتوان یافت، زیرا کارها به اراده پیش میبرد. میداند که شوالیه نیست ولی میخواهد شوالیه گردد. پس از سالها مطالعه و تفکر، آگاهانه این شغل را بر میگزیند و آن را بر نجیبزادگی ترجیح میدهد. او نقش بازی نمیکند، شوالیهوار زندگی میکند. ابتدا همهی تصورهای خویش را از شخصیت شوالیهها که در کتابها خوانده بود، به تصویری واحد بدل کرد و آنگاه کوشید همانی گردد که در دل آرزو میکرد.
دن کیشوت ساختاری بسیار ساده دارد؛ نجیبزادهای در پایان عصر شوالیهگری میخواهد شوالیه گردد. همهی داستان بر این طرح پی ریخته شده. صدها حادثه جنبی رخ میدهد تا چگونگی شهسوار سرگردان شدن دن کیشوت را روایت کند.
دن کیشوت نجیبزادهای است با ثروتی اندک، خردهمالک است. به ادبیات سلحشوری عشق میورزد، و تشنه خواندان است. آنقدر میخواند که از عالم واقع دور و به دنیای شوالیهها در داستانها وارد میشود. و اینجاست که تصمیم میگیرد خود شوالیه گردد و ماجراجویی آغاز کند. فکر میکند آوازهاش سراسر جهان را درنوردیده و شهره جهان است. شاید هم چنین آرزویی در سر دارد.
دن کیشوت در واقع زمانی به میدان آمده بود که شهسواران جامه شوالیهگری را واگذاشته و لباس زمان بر تن کرده بودند. زمان نو محتاج شوالیهها نبود. آنچه را که تا دیروز نام و افتخار به همراه داشت، امروز میتوانست شخصیتی مضحک در پردهای از یک نمایشنامه باشد برای خنداندن تماشاگران.
در چنین موقعیتیست که دن کیشوت در تعارض رؤیاها و واقعیتهای ذهن خویش با جهان واقع، سوار بر اسب میشود و راه سفر در پیش میگیرد تا دنیای خیالی خویش پی گیرد. یابوی او نیز همچون خود وی پیر است، عمرش گذشته و نمیتواند بادپایی کند. با چنین مقدماتی، نافرجامی دن کیشوت قابل پیشبینیست، او در کسب افتخار به موفقیت دست نخواهد یافت. دنکیشوت اما در پایان از خود توهمزدایی میکند، از رؤیاها بدر میآید، در بیداری در مییابد که راه او میبایست به شکست میانجامید. برای این قهرمان که به تلخی و درد به واقعیت پی برده، چه میماند جز پذیرش مرگ. او اندوهناک و دلشکسته در بستر مرگ از توهم بدر میآید و رؤیاها کنار مینهد و میمیرد.
دُنکیشوت به وقت مرگ به سانچو میگوید که "ویرژیل" و "هومر" شخصیتها را در داستان "آنگونه که بودند، توصیف نمیکردند، بلکه آنسان که میبایست باشند، وصف میکردند تا الگوی تقوا و رستگاری نسلهای آینده باشند". دُنکیشوت اما خود چنین نمیکند، نمیخواهد الگو باشد و یا مورد تحسین قرار گیرد ولی دوست میدارد که درک شود. این ویژگی دُنکیشوت به نسبت شخصیتها در داستانهای حماسی یگانه است. او پیروز نمیشود تا نمونه گردد و مورد تحسین قرار گیرد. شکست میخورد، زیرا باید شکست میخورد، وگریزی از آن نداشت. از همان آغاز شکست او بر ما معلوم بود.
مرگ دنکیشوت اما تازه آغاز است. رمان آنجا پایان مییابد که اوج گرفته. و این خود مرگ دن کیشوت را تراژیک میکند. شاهکار سر وانتس این است که دُنکیشوت او زنده است، میرایی نمیداند. میتوانیم همهجا او را ببینیم، وجودش را لمس کنیم، شاید هم نامی دیگر بر خود گذاشته باشد، اما مهم نیست چه نامی داشته باشد. هر روز او را به شکلی میبینیم، اگر بخواهیم، با وی حرف میزنیم و یا به سخنانش گوش فرا میدهیم. دنکیشوت در تمامی جوامع حضور دارد، انگار نویسنده قهرمانی برای همه دورانها خلق کرده است.
دنکیشوت در اندیشهها و رفتارهای ما خانه کرده. گاه مغموم و اندوهگین و گاه با لبخندی بر لب ناظر رفتار ماست تا شاید خنده سر دهد و یا سر به بُهت بچرخاند.
دنکیشوت به چنان شهرت و ارزشی دست یافته که در ابهت او سروانتس هم مجبور است عزیزش بدارد. نام دنکیشوت پُرآوازهتر از نویسنده آن است. بسیار کسان بیآنکه سروانتس را بشناسند، دُنکیشوت را میشناسند و نام او را بر زبان میآورند. سروانتس نیز بهسان سانچو مجبور است با شک و حیرت به رفتار ارباب بنگرد ولی به او وفادار بماند. سانچو میدانست که ارباب به خطا میرود ولی همچون عاشقی بیقرار، در سختترین شرایط معشوق را تنها نگذاشت.
سروانتس به عنوان خالق دُنکیشوت پنداری خود نیز شاهدی بیش در داستان نیست. ابتدا میبیند و بعد حادثه را مینویسد، هیچ نظری و یا احساسی از خود نسبت به حوادث و یا حتا شخص دُنکیشوت ابراز نمیدارد. او حتا پا فراتر میگذارد، آزاردهندگان و به تمسخر گرفتگان دُنکیشوت را به حال خویش میگذارد تا هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند و بنمایند. عدم دخالت مطلق نویسنده در اثر را شاید بتوان شاهکاری دانست که همچنان الگوپذیر است. به نظر میرسد سروانتس بسیار آگاهانه این شیوه را پیش گرفته تا واقعی بودن داستان را باورمندتر کند. این نظر آنگاه قابل پذیرشتر میشود که احساس کنیم هر اشاره نویسنده تلنگری است بر ذهن خواننده که: داری داستان میخوانی و آنچه خواندهای واقعیت ندارد. نویسنده با چنین شگردی واقعیتِ داستان را بر خواننده به عنوان واقعیتی اجتماعی پذیرفتنی میکند.
خواننده در همدلی با دُنکیشوت گاه احساس میکند در عذاب او شریک است، به خشم میآید و یا دل میسوزاند. شاید بر نویسنده نیز خشم میگیرد از اینکه دُنکیشوت را آزار میدهد. خواننده میخواهد و میکوشد دنکیشوت را از دست نویسنده آزاد گرداند، شاید به این علت ناروشن که پارهای از وجود خود را در او کشف میکند و ناخودآگاه آزادی دُنکیشوت را همانا رهایی خود میداند.
دُنکیشوت در کمال سادهلوحی، آرمانگراست. واقعیت موجود را میگذارد تا حقیقتی دیگر را در جایی خارج از جهان بود و هست کشف کند. منِ خواننده میدانم که به خطا میرود، راه او را سرانجامی نیست، و شکست نهایت آن است. با اینهمه همراه او میشوم. دُنکیشوت عاقل است، عقلانیت او گاه رنگ عرفانی به خود میگیرد. او حقارت زندگی موجود را میبیند، در انطباق آن با ذوق بلند خویش در میماند، و نمیتواند این فاصله را بههم سازگار سازد. دُنکیشوت با تمام وجود میخواهد که جهان در صلح به سر برد، و آزادی و برابری بر آن حاکم باشد.
رابطه دُنکیشوت با سانچو نیز بسیار جالب است. دُنکیشوت برای سانچو نه ارباب، بلکه پروردگار است. به او ایمان دارد، با حیرت و هراس رفتار او را با اینکه مخالف آن است، تعقیب و اوامرش را اجرا میکند. سانچو در ابتدا به قصد مزد همراه دُنکیشوت میشود، اما به مرور، ایمان به ارباب، ادامه راه را برایش ممکن میگرداند. پنداری وظیفه خود میداند خداوندگار خویش را تنها نگذارد و از او سرپیچی نکند.
اینکه آیا دُنکیشوت امیدی به کارهایش داشت، معلوم نیست. ولی مسلم این است که موفق نشد آداب و رسوم شوالیهگری را بازگرداند و حفظ کند. دنکشوت خود را به شکلی تراژیک مضحکه کرد. جنگید تا قرون وسطا را بازآفریند و زنده کند. میخواست با جنبش رنسانس درافتد و اسپانیا را از آینده دور سازد، چیزی که به آن موفق نشد. دیوانگیاش اما ویژه بود و همین ویژگی او را جاودان کرد. همهی ماجراهایش نیز ریشه در این دیوانگی داشت.
از هزاران به سخره گرفتگان دُنکیشوت هیچ نام و نشانی نیست، آنان بر او خندیدند تا منِ خواننده را به خشم آورند و همدرد این "شهسوار سرگردان" گردانند. آنان بذله گفتند و قهقهه سر دادند و رفتند، دُنکیشوت اما با متانت و سادگی پاسخ همگان بداد و در همین رفتار است که زنده و جاوید ماند. ساده بودن و حماقتهای او چیزی نیست که بتوان به آسانی چشم بر آن بست، در آن اسراری مییابیم که میتواند تجربهای باشد.
آنکه دُنکیشوت را عمیق نخوانده باشد و یا صفات او از دیگران شنیده باشد، بسیار ساده در "دُنکیشوتمآبی" و رفتار "دُنکیشوتوار" لحنی توهینوار و شخصی میبیند و نه پدیدهای اجتماعی.
سروانتس مردی نظامی بود، به ارتش پیوست تا پول و اعتبار به دست آورد. جنگ از راه رسید، زخمی و علیل شد، به اسارت دزدان دریایی درآمد، برده شد، به فروش رفت، چون سواد داشت، نامههای اسیران را مینوشت. قصد فرار کرد، به دام افتاد، سرانجام اما آزاد شد و به اسپانیا بازگشت. این کهنهسربازِ لنگ چه میتوانست بکند که غم نان نداشته باشد، در تنگدستی به زندان گرفتار آمد، قلم به دست گرفت تا نمایشنامه بنویسد و از این راه همچون نمایشنامهنویسان موفق به زندگی بهتر دست یابد. در این راه ولی موفقیتی کسب نکرد.
سروانتس در 58 سالگی دُنکیشوت را نوشت. آنچه را که در نمایشنامهنویسی دنبال میکرد، دُنکیشوت برایش به ارمغان آورد، از آن استقبال شد و به پول دست یافت. به نوشتن جلد دوم آن همت گماشت، هنوز آخرین بخش جلد دوم منتشر نشده بود که در 1615 مرگ به سراغش آمد و درگذشت. او مُرد اما دُنکیشوت شاهکاری جاویدان بهجا ماند، به همهی زبانهای زندهی دنیا ترجمه شد و چهار قرن است که همچنان خواننده دارد.
سروانتس میخواست سنتشکنی کند، خلاف ادبیاتِ رایج که ماجراهای شهسواران (شوالیهها) سرگردان در آن محوری عمده بود، او نیز آن را دستمایه کار خویش قرار داد تا مرگ این سنت را اعلام دارد. دنیای جدید با پایان شوالیهگری آغاز میشد و دُنکیشوت نمیتوانست در عصر جدید به شکل شوالیهای در جهان سرگردان گردد.
دُنکیشوت از شناخته شدهترین، محبوبترین، پُرخوانندهترین، بحثانگیزترین و تأثیرگزارترین رمانهای جهان است. آن را نخستین رمان در تاریخ ادبیات جهان میدانند.
به نقل از کتاب "من و شهرزاد و دُنکیشوت"