پیشگفتار:
در آغاز گفته شود:
الف: بخش عمده ای از گفتاری که زیر عنوان فوق ارائه می شود، در رابطه با کاراکتر جنبش اخیر است در خارج از کشور، در ارتباط با آنچه که امروزه، در داخل کشور، ایران مان، می گذرد؛ اما بدیهی است که در انتها، سرانجام، پیشنهادی در باره ی انطباق دو سویه ی مبارزاتی اینجایی – خارج از کشور – و آنجایی - داخل کشور – خواهیم داشت.
ب: دست به قلم نمی بردم و تحت عنوان فوق چیزی نمی نوشتم، اگر نیمی از دوره ی دوم عمر خود ( مدت سی و چند سال ) را قبل و بعد از انقلاب سال 1357، در خارج از کشور، و مهم تر، در چهار کشور با فرهنگ های مختلف، به حیث دانشجو – تبعیدی – استاد – هنرمند نزیسته و ترکیب ( کردار، گفتار، پندار ) ایرانیان، از مهاجر سیاسی تا مهاجر اقتصادی، مهاجر هنری، مهاجر مذهبی، مهاجر جنسی، مهاجر فرصت طلب، مهاجر ولگرد، مهاجر لُومپن، مهاجر ... و یا ترکیبی از آنان را از نزدیک تجربه نکرده بودم!
ج: نظرات از پی آمده، تائید یا انکار هیچیک از طیف های در گفتار آمده نیست، کما این که از هیچیک از آنان، به استثنای طیف چپ، و آن هم مختصر برای مثال، تحلیلی داده نشده است.آنچه آمده، عمدتا، بر حول عنوانی که ارائه شده، می گردد.
***
مقدمه:
« خمینی » عادت داشت که بگوید: « همه با هم »، ( و کیانوری » بسیار زیرک، اما بد شانس هم آن را تحت عنوان « جبهه ی متحد خلق » فرموله و راهی نمود ) و ما دیدیم که این مؤجز – شعار جادویی در روند زورمند خود چه بر سرمان آورد! ابتدا عامه و نُخبه را در هم آمیخت، و سپس این شفته ی زورمند رَنگ و رِنگ اسلامی گرفته، نه تنها نخبه را، بلکه خود را هم، شفته را هم بلعید، تا جایی که رئیس جمهورش « خس و خاشاک » اش خواند!
اما، این « خس و خاشاک » هنوز هم دست بردار نیست، هنوز هم در داخل کشور همه با هم ( الله اکبر ) می گوید، و در خارج کشور که، حداقل، فضای ذهنی اش بازتر است و بنا بر این توقع بیشتر، زیر جلدی « میر حسین یا حسین »، یعنی همان همه با هم – الله اکبر با ورزیونی دیگر! و دردناک تر آن که سایت اینترنتی بسیار پر تجربه و با نفوذی در خارج از کشور، پا را از این ها هم فراتر نهاده و دعوت به تشکیل جبهه ی متحدی از داخل و خارج کشور می کند با رهبری « عبدالکریم سروش » از خارج و « میرحسین موسوی » از داخل! و عجبا! « سروشی » که « محمود دولت آبادی » را ( به رسمیت ) نمی شناسد، می خواهی تو را و من را ( به رسمیت ) بشناسد؟! دردا! انگار نه انگار که نوفل لوشاتویی بود با تجربه ای از همین دست، اما با شکل اصیل اش که بی اصالت شد، امروز شد!
نمی دانم، از یاد برده ام که بود، آیا « شاملو » بود که اولین بار گفت: « ایرانی حافظه ی تاریخی ندارد »؟!
براستی این آشفتگی از کجاست؟! این سر در گمی، این شفته - شیفتگی از کجا می آید؟! و دو باره، آیا این شاعر، این « تئوری پرداز حیات » و این بار « رودکی » نبود که گفته است:
« هر که نامخت از گذشت روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار »؟!
از سوی دیگر، مگر این « ناصر خسرو قبادیانی » نبود که پندمان داد:
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را ؟!
پس این گروه های دانشجویی پراکنده در سطح اروپا و ...، بریده از ارثیه، از دانش مبارزاتی نسل های گذشته، بریده چنان که خواهیم دید، چگونه است که از یک طرف علم ( بخوان علم ) مبارزاتی بر سر دست گرفته و تو و من را به زیر ( بخوان به تبعیت از ) آن فرا می خواند و از طرف دیگر، و باز هم چنان که خواهیم دید، سرود – شعارهای ارتجاعی – اسلامی – لاله زاری شان را حقنه مان می کنند، و اگر بیعت نکنی و نخوانی بار اول اخطارمان می دهند و بار دوم ... نکند که باز هم ( زبانم لال ) کاسه ای زیر نیم کاسه هست؟! بویژه آن که پلیس و دادگاه های آلمانی – اروپایی به فوریت و سر ساعتی به آنان اجازه و محل مناسب تظاهرات اهداء می کنند، حال آن که به تو و من آن زمان ها و حتی این زمان ...؟! بگذریم ... باید صبور بود، چرا که اهل صبرعمر بیشتری می کنند و لذا، خوش بین ترند!
***
گفتار:
Ӏ ) ترکیب شفته – شیفته گان – خارج از کشور ( اکثرا گرد آمده زیر پرچم دانشجویی یا در جوار آن ):
این ترکیب شفته – شیفته گان در سه مقوله می گنجد:
الف: مقوله ی چپ – شامل طیف وسیعی از نیروهای چپ محافظه کار تا نیروهای چپ افراطی ( از سوسیال دمکرات های ایرانی تا ... )
ب: مقوله ی راست – شامل طیف وسیعی از نیروهای محافظه کار راست تا نیروهای راست افراطی ( از ... تا پان ایرانیست ها )
ج: مقوله ی التقاطی – شامل طیف های وسیعی از نیروهای التقاطی محافظه کار تا نیروهای التقاطی افراطی ( از مجاهدین خلق امروزی تا مجاهدین خلق دیروزی )
و در این میان طیفی ماجراجو از جاسوسان نفوذی گرفته تا هم جنس بازان و معتادان و لومپن ها و ... پخش در سراسر اروپا!
و اکنون این ملقمه، اکثرا، زیر یک شعار دهان پُر کن – فرصت طلبانه ی روز:
« رأی من کجاست؟»، و یک رهبری ظاهرأ صادق، اما بی بنیه ی دانشجویی گرد آمده تا به یاری ملقمه ای، کمابیش از همین دست، در داخل به شتابد!
اما، اگر در داخل پتانسیل انقلابی، بدلیل برخورداری از ارثیه – دانش مبارزاتی گذشته گان، بسیار بالا است، حتی می رود تا به نبردی خیابانی بیانجامد، در اینجا، خارج کشور وضع کاملا طور دیگری است! به عنوان مثال:
نگاهی به دو سرود تکراری و تکراری و تکراری بدنه ی اصلی جنبش در خارج از کشور، یعنی سرود ای ایران ای مرز پر گهر و یار دبستانی، ما را از سویی یاد آور فقر فرهنگی جنبش و از سویی دیگر، فقر مبارزاتی آن می نماید.
یک نمونه در مورد سرود ای ایران- کافی است بگوئیم که هیچ قوم – خلق غیر فارسی از اقوام ایرانی، این سرود اولترا ناسیونالیستی – غیر واقع بینانه را که زیر فشار طیف راست تحمیل شده است، با میل و رغبت نمی خواند! تعجب نکنید، خشمگین هم نشوید – آخر در جهانی که کره زمین اش از نوک سوزنی هم بی نهایت خرد تر است، خاک اش چه باشد که تو برای ایران اش قداره بدست گیری و جنگ و خون راه بیاندازی؟! یا زرتشت اش ( نور ایزدی اش ) تا ابد راهنمای توباشد؟! یا خاک اش سرچشمه ی هنر باشد، حال آن که بدانیم جز هنر شعر، تا این اواخر، ما هیچ هنر دیگری نداشته ایم که از خودمان باشد، حتی معماری، حتی مینیاتور؟!
به سخن دیگر، این سرود تحمیل اندیشه های کاذب آریایی دوران پهلوی اول بود که خودش هم به آن باور نداشت، و لذا امروزه فاکسیون اش را که حفظ زمین و خاک تو و من است از دست داده است! امروزه، به قول « نیما »: « دنیا خانه ی من است »، این معنای تفکر ایرانی است، این ایرانی است نه آن!
و یک نمونه از سرود یار دبستانی – کافی است بگوئیم که این سرود که زیر فشار طیف التقاطی و طیف ماجراجو سر بر آورده، نه تنها از نظر گرامری و موسیقایی ( که یاد آور موسیقی منحط افیونی دوره ی پهلوی دوم است ) مشکل خوانش دارد، بلکه، و مهم تر، در شرایط امروزی، از نظر محتوایی ( اندیشمندی ) انحرافی است و توهینی است برای هر فرد ایرانی! گوش کنیم: « دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش/ خوب اگه خوب ... بد اگه بد ... » آخر این که حتی در تناقض با منطق این همانی، منطق ایستای ارسطویی است! چرا که از یک سو می خوانیم: « ایران ای مرز پر گهر » و از سوی دیگر، آن را خطاب و لقب اش می دهیم: « دشت بی فرهنگی »! اگر این شفته – شیفتگی نیست، پس چیست؟!
البته، اینجانب منکر حتی این نوع ترانه – سرودها هم نیستم؛ واقعیتی در آن هاست که می توان در خلوت آن ها را خواند و گریست، اما هر فرد آگاهی منکر آن ها برای رهبری و حرکت جنبش مردم سالاری است.
براستی کجایند سرودهای مردمی – کوشنده با پتانسیل تی تانی آن ها، در آغاز انقلاب شکوهمند 1357: سر اُمد زمستون ... ایران ای سرای امید ... ای شهید مردم ... پهنه ی سرخ میهن ... قسم خوردم بر تو من ای عشق ...؟! یا ژرف تر و عمیق تر رویم، به دوره ی مشروطه و « عارف قزوینی » برسیم؟! یا انترناسیونالیستی بنگریم و با « ویکتورخارا » هم ندا شویم؟!
به عقیده ی اینجانب، پاسخ این پرسش ها را باید در دو مشکل:« چپ خود باخته » و رهبری صادق، اما بی بنیه « نیروی دانشجویی » خارج از کشور دید!
ӀӀ ) « چپ خود باخته خارج از کشور »:
چند روز پیش مقاله ای می خواندم به توصیه ی دوستی ( دکتر محمود کریمی حکاک ) از « اُرگان رؤیاهای مشترک » ( Common Dreams. Org ) به تاریخ دوشنبه 29 ژوئن سال 2009، به قلم « ریزه ارلیش » ( Reese Erlich )، تحت عنوان « ایران و سر در گمی چپ ها » (Iran and Letists Conf union ). مقاله محتوی اش نسبتا سطحی بود، اما عنوان اش، چنان که می خوانیم، پُر، که می شد آن را با محتوی دیگر و پرتری « از خود باختگی چپ ایرانی »، نام گذاری کرد! و آن وقت با این عنوان ثانی می شد عمیق تر و مستقیم تر به سر چشمه ی این سر در گمی یا خود باختگی، یا حتی خود فروشی برخی از نیروهای چپ رفت و در آنجا علت فقدان یا فقر حضور فعال شان را در جنبش اخیر دید! و دید که چگونه می شود تا آن سایت پُر نفوذ و با تجربه و پُر خواننده، هنوز حلال مشکلات را ( مثال ایرانی – امیرالمؤمنانی و نه یونانی – دموکلسی بزنیم )، در شمشیر ذوالفقاری « موسوی – سروش » آدم ها می بیند!
آری. همه می دانیم شکست انقلاب شکوهمند 1357، و مهم تر، فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم موجود، چنان ضربه ای بر نیروهای چپ وارد آورد که هنوز که هنوز است طیف چپ از سر گیجه آن شکست ها بدر نیامده، به طوری که: بخشی بریده اند و به خانه ها و شغل شان پناه برده اند، بخشی جانانه ایستادند و زندانی و کشته شدند، بخشی خود فروخته و بدامان غرب و اقوام شاهنشاهی شان پناه بردند، بخشی سرخورده، افسرگی گرفته و سرگردان شدند، و بخشی هم که باقی مانده اند، سرگیجه وار عقب نشینی کرده، و شاید آگاهانه – بی کنش میدان را ( فعلا ) خالی کرده اند! و در چنین موقعیتی است که گروه های دانشجویی، در جنبش اخیر، با حداقل تجربه ی مبارزاتی و آگاهی از گذشته، به میدان در آمده و رهبری تظاهرات را بر عهده گرفته و شعارها و سرودهای نازل خود را تحمیل نموده اند! در چنین شرایطی است که آن سرودهای مردمی – کوشنده با پتانسیل تی تانی شان در محاق رفته اند، تا جایی که، حتی « چپ خود باخته » شرم خواندشان دارد!
ӀӀӀ ) « جنبش دانشجویی »:
کمتر کسی است که باور نداشته باشد، رهبری بخش عمده ای از جنبش اخیر، چه در داخل و چه در خارج از کشور، بر دوش قشر روشنفکر – نسبتا مرفه، خصوصا قشر دانشجویی است؛ قشری که خود، از نقطه نظر پایگاه طبقاتی – فکری، مشتی از آن شفته – شیفته توده ای است که تا کنون از آن سخن گفته ایم. و از آنجا که طبق ضرب المثل معروف: « مشت نمونه ی خروار است »، بناگزیر در این قشر دانشجویی، گروه ها و افرادی یافت می شوند که جایشان در گروه های بسیجی دولتی داخل کشور است؛ این ها آماده ی زد و خورد، و حتی نابودی فیزیکی طرفی هستند که بر این جنبش دانشجویی خرده می گیرد یا خواهد گرفت! بهر حال، این رهبری از دو فقدان به شدت رنج می برد:
الف: فقدان تشکیلات:
متاسفانه، پس از سی سال که از عمر مهاجر – تبعیدیان ایرانی بدین سو ( غرب ) می گذرد، دانشجویان ما، هنوز تشکیلاتی سیاسی، نظیر آنچه در دوران پهلوی دوم کنفدراسیون دانشجویی نامیده می شد، ندارند! این فقدان که علت اش، عمدتا، ( بر خلاف دوران پهلوی ) ناشی از تصمیم گیری خانواده ی دانشجو و خود دانشجو، در اقامت نهایی و زندگی در خارج از کشور است، ما را به فقدان دوم راهنمایی می کند.
ب: فقدان تجربه و ارثیه ی مبارزاتی:
تماس و برخوردی نزدیک با، اگر نه تمامی این قشر دانشجوی مورد بحث، اما با اکثر آنان، انسان مبارز ایرانی را به تحیر و در ادامه به سر گیجی و سرخوردگی ناباورانه ای دچار می سازد!
چگونه است که این دانشجویان، حتی با زبان گویشی مادری خود ( زبان نوشتاری که به جای خود ) مشکل دارند؟! به سخن دیگر، بخش عمده ای از تجربه و ارثیه ی هر فرهنگی از طریق زبان آن ( و بویژه زبان نوشتاری آن ) است که به نسل بعدی منتقل می شود؛ و لذا مسلم است که این عدم انتقال، از یک سو نسل جوان – آینده را از تاریخ گذشته اش بیگانه و تهی می سازد، و از سوی دیگر، در مورد حالت ما، او را – جوان را – دانشجو را – وادار می سازد که از زبان دوم و سوم یا ... جامعه ی اقامتی اش خوراک گیرد، خوراک آنچه که در کشور اجدادی اش می گذرد! و دردا هر گاه کسی باور داشته باشد آنچه که از ( برای مثال ) زبان شفاهی – نوشتاری آلمانی در مورد جامعه ی اجدادی اش می گیرد، بیش تر، در درجه ی نخست، غمخوار و در راستای منافع جامعه ی آلمانی نباشد تا جامعه ی ایرانی طاعون زده – اسلامی!
در چنین حالتی است که دانشجوی مبارز خارج از کشور، از سویی تهی است، از سویی خوراک نامناسب می گیرد، از سوی دیگری راه را، نا آگاه، باز می کند برای عناصر کم مایه، مغرض، مشکوک و نفوذی در جنبشی که رهبری آن را بدست گرفته است. و چنین است که در یک همایش اعتراضی چند ساعته بیش از سی بار ترانه ی لاله زاری یار دبستانی تکرار می شود، اما یک بار ... چه بگویم، از که بگویم که متهم نشوم، توهین نشوم، که آن بسیجی جنبش دانشجویی بر سرم نتازد!
( البته، این را هم بگویم که روز گذشته 4/ 7/ 2009 در گردهمایی بزرگ بروکسل، پس از یک هفته که از تاریخ اعتراض فوق می گذرد، این انحصار سرودخوانی، خوشبختانه شکسته شد. )
***
سرانجام:
« الله اصغر »
« حقیقت » را همه با هم فریاد نمی زنند، الله اکبر نمی گویند، در غیر اینصورت « دروغ » تاب تحمل نداشت، زود از میدان می گریخت! بلکه « حقیقت »، همواره همانند یک سلول، یک یاخته، ابتدا در محاصره است، در محاصره ی شرایط خورنده ی او، در محاصره ی دشمن، در محاصره ی دروغ، دروغی که همه با هم فریاد می زنند، « الله اکبر » می گویند. اما، از آنجا که حقیقت بخاطر حقیقت اش نیرومند است، نظیر نخستین تک یاخته ای که میلیاردها سال پیش حیات گیاهی – حیوانی را بوجود آورد، بتدریج ضمن آن که شرایط مساعد برای خود فراهم می سازد، و نیز برایش فراهم می شود، رشد می کند. به سخن دیگر و هنری بگوئیم: آن کس که اول بار ترکیب شمع و گل و پروانه را به کار برد، هنرمند – شاعر بود، تکان دهنده و تاثیر گذار بود، نه مقلدینی که همه با هم، در طول صدها، بلکه هزاران سال آن را تکرار نموده اند، ضایع و حرام اش کرده اند.
به سخن دیگر، زمانی که « خمینی » یا هر مُسلم دیگری، در روند شکل گیری لتقلاب 1357، شعار « الله اکبر » را برای نخستین بار ندا در داد شاه را تکان داد، تو و من را تکان داد! و اکنون، ما دو باره آن را تکرار می کنیم که چه؟ بر نظام « محمدی » شهادت می دهی یا « قرآن » بر سر نیزه می کنی؟ پیش لوتی و معلق زدن؟ پیش آیت خدا و « الله اکبر » گفتن؟!
یافتن شعار مناسب، همچون یافتن حقیقت، همچون یافتن یک فرمول فیزیکی – ریاضی ( E=mc2 ) کار نخبه گان است، کار انقلابیون حرفه ای ست، کار تشکیلات حرفه ای است، نه کار جنبش دانشجویی داخل یا خارج از کشور با خصوصیاتی که از آن بر شمردیم. و در این حالت، و فقط در این حالت ( برخورداری از انقلابیون حرفه ای و تشکیلات حرفه ای - حزب ) است که سره از نا سره جدا می شود، شفته، اگر شد، الک می شود: در الک – صافی انقلاب!
به سخن دیگر و دقیق تر بگوئیم: جنبش عظیم و بی نظیر مردمی در طول تاریخ بشریت سال 1357 ش، هرگز، هرگز توسط انقلاب اسلامی بلعیده نمی شد، اگر اسلامی ها برخوردار از انقلابیون حرفه ای و در رأس شان « خمینی » و تشکیلات حرفه ای – مساجد ( حزب ) نبودند!
به سخن دیگر، جنبش عظیم مردمی امروزی در ایران سال 1388 ش، هرگز ... هرگز بدون برخورداری از: یک ایدئولوژی انقلابی – یک رهبری انقلابی حرفه ای – یک تشکیلات حرفه ای انقلابی ( حزب ) ( حزبی که این بار، هر حوزه – سلول آن یک آدرس اینترنتی خواهد بود.) موفق نخواهد شد « الله اکبر » را « الله اصغر » کند، حقیرش کند، از پشت بام ها به زیرش افکند، و لاجرم خود در خیابان ها، جاده ها، کوه و دشت ها ... بوُش ... سرازیر شود؛ اگر شد، ترجیحأ، نظیر ونزوئلا، بولیوی، نیکاراگوئه و ... صلح جویانه؛ و اگر نشد، همچون نخستین مثال قهرمانی در قرن بیستم و قرن بیست و یکم – ایران – مسلحانه!
5/ 7/ 2009
مجید فلاح زاده
نظرات خوانندگان:
همراه شو، همراه شو! جهره 2009-11-22 17:43:16
|
دوست گرامی،
برای روشن شدن اندیشه و آگاهی مردم، نیاز به یک فضای باز و مناسب است. و تازه این هم بس نیست،هرگاه احساس نیاز به یادگیری وجود نداشته باشد.
میدانید که کنفدراسیون جهانی و یا فدراسیون آلمان توانسته بود تنها 8% دانشجویان را در خودجمع کند.
اکنون جنبشی خود جوش بوجود آمده که باید به آن جهت داد. برای جهت دادن به جنبش باید همراه آن بود!وگر نه تبدیل میشویم به عالم بی عمل.
همراه شدن، خود تمرین دمکراتی است! |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد