Gert Heidenreich
Ein Kind Der Provinz
گرت هایدنرایش
بچه ولایت
(متولد 30 مارس 1944و نویسنده آلمانی بود.)
خیابان پهن نبود، خانه ها بلند نبودند، ستونهای مدور پایتخت نبودند، طوری تحت تاثیرش قراردادند که سرگیجه گرفته بود. تو دانشگاه ثبت نام که کرد، امیدوار نبود مونیخ بهش تعلق گیرد. به این شهر هیچ تعلق خاطری نداشت. زن تنهابه خودش تعلق داشت. ایتالیائی تابستان زده ش را زیر یک باند پهن کشاورزی پنهان کرد، رو این حساب بی اعتنا به آنچه براش اتفاق افتاده بود، به خود اطمینان داد و بیوقفه داستانش را حل و هضم کرد.
جوان ظهر تابستان ماه مه 1963زن راملاقات کرد. نونزده ساله بود که دبیرستان را تمام وشهرکوچک ساکت جوانیش راترک کرد. چهره ش روءیائی بود. شانه هاش برای ناامیدیهای هنوزپیش نیامده، طرف جلو متمایل بود.
ازمیان ساختمانهای باروکارسنگهای روشن خیابان لودویگ هنوز نگذشته بود. صبحهاطرف دریاچه هایابرفهای باقیمانده کوههامیرفت. گرمای میان مزارع هنوزوزن گرمای تابستان رانداشت، توروشنی ملایم عطریاس بنفش که انگارازباغچه خانه های اطراف میامد، آویخته بود.
پشت سنگهای فلاسفه ی جلوی کتابخانه ایالتی چمباتمه زد، خانمی جوان باگیسهای کوتاه سنتی ازدربیرون آمد، رنگ گیسهاش به زحمت بارنگ سنگهای تراورتن روکارتفاوت داشت. درورودی راپشت سرش بست وازپله های جانبی پائین آمد. طبقه های ساختمان راپشت سرکه گذاشت وتوپیاده روعریض راه افتاد، جوان سگ سفیدکوچک زن جوان رادید،به بندی تیره بسته بودوکنارهم راه میرفتند. جوان ازخودش پرسید:
« چراروزیه شنبه میادکتابخونه؟ اونم بایه سگ که واردشدنش مجاز نیست؟»
جوان ازخیابان گذشت وزن جوان رادنبال کرد، گیسهای موجدارکوتاه قرمز قهوه ایش که انگاررنگش ازخورشیدبیرون آمده بودرادنبال کرد، خواست مسیرش رابداند. جوان فکرکرد:
« اینجورمدل مومخصوص شهرای بزرگه. این موهای فرفری باروحیه ی بالای توضیح ناپذیر!»
نگاهش زن جوان راتاانتهای خیابان که درمیدان اودئون، توروشنای زردکلیسای تیآتینرتوآسمان باروک بالامیرفت، دنبال کرد. زن جوان ناگهان ناپدیدشد. یک نگاه دوردست کافی بودتازن جوان گم شود. جوان خوب نگاه نکرده بود، چطوراین وسط روزتوباغ پرشکوفه انگلیسی، همراه زن راه رفته بود؟
چگونه قدمهاش زن جوان رادنبال کرده بودکه بتواندصورت دوست داشتنی ووجنات کمی مغرورش راببیند، چشمهاش سرخوش شود. همزمان، اماانگارمنتظرتصمیم گیری شد. دهن خودرابه خنده ای کوتاه کنترل شده، طرف زن جوان که برگرداند، عطریاس بنفش فرارکرده بود. خاک، سنگ وآسفالت بوئی مخلوط شدند. میخواست ازشهرهای بزرگ بنویسد- آری، نوشت، سالهابعد، متنهای کوتاه نثرواشعاری، شعرهائی دراندازه درک خودش...
نزدیک غروب آن یکشنبه هم نوشت، قدم زدوبه اشوابینگ وخیابان هوهنزولربرگشت. محلی به شماره 44که درطبقه پنجم اطاقی کرایه کرده بود. کنارپنجره روبه روی آسمان گلگون بعدازغروب نشست که کبوترهای لبه راببیندوصدای خش خش پنجه هاشان راروورقه حلبی گوش کندوشب به خاطرعشقش نخوابد.
آن شب یکشنبه یک قطعه شعرسرود، خطاب به یک ناشناس بایک سگ کوچک که پشت سنگهای بزرگ سرزمینهای غرب ازکتابخانه ای بی انتهانمایان شد، طرف اوبرگشت وساکت ماند. نوشته نگهداری نشده است....
2
Patricia Highsmith
Die Tänzerin
پاتریشیاهای اسمیت
رقصنده
(19ژانویه1921- 4 فوریه1995-رمان وداستان کوتاه نویس آمریکائی بود.)
باهم فوق العاده میرقصیدند، می چرخیدندوسرمیخوردندتاریتم تانگورا داغ کنندوروزمین اینجاوآنجاوالس برقصند. رودولف وکلودت به ترتیپ درسن بیست وبیست ودوسالگی باهم یک جفت رقصنده شدند. میخواستند ازدواج کنند. صاحبکارشان هم متوجه شدازدواج نکردنشان مایه تحریک مشتریهامیشود، هنوزازدواج نکرده بودند.
کلوب شبانه ای که میرقصیدند، میعادگاه وجای مشتریهای خسته کننده ومردهای میانه سال خاص بودکه به عنوان کمک مطمئن دایم به ناتوانیهای جنسی شان، آنجامیامدند. تنهابایدرقص کلودت ورودولف رامی دیدند. هرخبرنگاری می گفت میخواهدمتن خودراآنجاچاشنی بزندوحرکات آنهارابعنوان کارهای مازوخیستی تشریح کند. چراکه اغلب به نظرمی رسیدرودولف میخواهدکلودت راخفه کند. گلویش رامی چسبید، یک قدم جلومیرفت وطرف عقب خمش میکرد،یاخودرایک قدم عقب میکشید- براش اصلافرق نداشت-وگلوی کلودت رامیفشرود،کلودت معمولاطوری تکان میخوردکه گیسهاش بال بال میزدند. نفس توسینه تماشاچیهاحبس میشد، آه میکشیدند، ناله میکردندوافسون شده نگاه میکردند. طبلهای سه گانه کلیسائی اوج میگرفتندوتندترمیکوبیدند.
کلودت خوابیدن بارودولف رامتوقف وفکرکردنرفتن تمایل اورابیشترمی کند. باهاش که میرقصید، بایک چرخش کپل، خودرارهامیکردوباتشویق توام باخنده تماشاچیها،صحنه راترک میکرد. تحریک رودولف براش روزنه ای بود. تماشاچیهانمیتوانستند بفهمندرودولف همه رابه طورجدی ترک کرده.
کلودت دمدمی مزاج وبی برنامه بود. بامردی چاق به اسم چارلزروهم ریخت. چارلزخوش برخورد، دست ودل بازوثروتمندبود. باهاش میخوابید. کلودت ورودولف باهم که میرقصیدند، چارلزطوفان وارتشویق میکرد. رودولف گلوی برازنده ی سفیدکلودت رامیان دستهاش گرفت، کلودت به نرمی روبه عقب خم شد. چارلزنتوانست به خوداجازه خندیدن دهد، کمی بعدباهاش تورختخواب میرفت.
اطلاعات عمومی خودراتعریف کرد، رودولف کلودت رابه انتخاب واداشت:
« رابطه توباچارلزقطع کن، یامنوبه عنوان شریک ازدست میدی. »
وبه عنوان شریک بازی، گلوی کلودت راتودستهاش گرفت، انگارمیخواست ازحسادت خفه ش کن- جریان برای تماشاچیها جذاب بود.رودولف درکارش جدی بودوکلودت قول داددیگرهیچوقت باچارلزنخوابد. قولش راعملی کرد، چارلزبه مروراززندگیش ناپدیدشدوبه ندرت بادرهم کوفتگی وبدخلقی در میعادگاه آفتابی میشد، سرآخرکلاقطع رابطه کرد.
رودولف متوجه شدکلودت بادو، نه، سه مرددیگرهم خوابیده است. باآنهامیخوابیدوچارلزثروتمندهم باهاشان معاملات محلی بهتری داشت. سرآخررودولف تنهابودوتوانست درمیعادگاه تنهایک بحران دوستی داشته باشد.
رودولف ازکلودت خواست باهرسه مردقطع رابطه کندوکلودت قول داد. اماعشاق یاپیام آورهاشان بانامه عاشقانه ودسته گل دایم شبهادور واطراف رختکن پرسه میزدند.
رودولف پنج ماه باکلودت شب نخوابیده بود. هرشب پانصدچشم جفت های تماشاچی شاهددرهم فشرده شدن تن آنها به یکدیگربود-رودولف یک شب یک تانگوی باشکوه رقصید. مثل همیشه خودرابه کلودت فشرد، کلودت خودراعقب خم کرد. تماشاچیها، بیشترمردها، فریادزدند:
« دوباره!دوباره!»
دستهای رودولف دورگلوی کلودت پیچید. کلودت تورقص همیشه نقش قربانی ئی رابازی میکردکه رودولف عاشقش بودوازرقص خشمناکش رنج میبرد. این باررودولف رهاش که کرد، کلودت بلند نشد، رودولف مثل همیشه پاهاش رانگرفت وکمکش نکرد. بافشاربیش ازاندازه ی گلوش، طوری خفه ش کرده بودکه نتوانسته بودفریادبکشد. رودولف صحنه کوچک راترک کردوگذاشت که دیگران کلودت رابلندکنند...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد