آن همه شوق كه در چشم تو بود
راز روياى مرا زود ربود
ماه و ماهى همه جايند شهود
صبح فرداى مرا كرد كبود
من به دنبال تو وامانده شدم
من و پيمانه و اين دفتر و دف
اين همه لشگر غم مانده به صف
سر به سر حسرت انبار به رف
مثل دريا شده لب هايش كف
من چه غمبار ز خود رانده شدم
ارّه از سايه خود هم نگذشت
سيب سرخِ سبدش، كم نگذشت
چشمه خشكيد، به يك نم نگذشت
چشم ها بسته شد، از دم نگذشت
من به فرياد سحر خوانده شدم
در زمستانِ خودم آب شدم
با هياهوى خفه، خواب شدم
دست و پا بسته و بى تاب شدم
بركه اى در شب مهراب شدم
من چرا اين همه درمانده شدم
وقت خوابست همه خواب شويم
در جهان مردم كمياب شويم
فصل نو اى به جهان باب شويم
شب و هر روز چو شب تاب شويم
اين چنين بود كه پس مانده شدم .
فرخ ازبرى _ آلمان
١٧ اوت ٢٠١٨
