و اما راویان شیرین سخن و طوطیان شکرشکن آورده اند که حاجی الحجاج عروس هجده ساله ی تازه ای اختیار کرد، عروس نگو، پنجه آفتاب، یا قمر شب چهارده بگو. به گفته ی سعدی زنده یاد، حاجی شب زفاف، به عوض انجام وظایف محوله، به تعریف و تمجیداز خودپرداخت:
« تا هنوز هم هیچ جوان پر یال و کوپالی دل و جگر هماوردی و مقابله با من راندارد. آهوی وحشی را در چراگاه، همزمان که گوشش را میخارد، با تیر دلدوز کمانم، پا و گوشش را به هم میدوزم ...و غیرهم وغ یره ... »
حاجی داستان سرائی کرد و خالی بندی تحویل نوعروس جوان هجده ساله داد. عروس شانه به شانه شد، آه و ناله کرد و خمیازه های دنبال دار کشید، سرآخر سر کنار گوش حاجی گذاشت و پچپچه کرد:
« خوابم راحرام کردی، مرا تیری در پهلو به که پیری!... بگذار بخوابم، حرامی، اینک خروس ها میخوانند...
صبح روز بعد، نوعروس سرروی زانو نهاد و به اجاق کور و بخت سیاه خود زار زد. بقچه و بار و بندیل می بست که برگردد لای دست مادرش. حاجی الحجاج از حمام محل بازگشت، سر و صورت نو عروس را نوازش کرد. تانیمه روز نازش را کشید تااز خرشیطان پیاده اش کند وا ز رفتن بازش دارد. نوعروس پوزخند زد و گفت:
« دست از پاخطانکردن که حمام رفتن ندارد! »
حاجی الحجاج گفت« این را زو رمز سربه مهر را تنها من بدانم تازه عروسم، اگرصبح حجله وشب زفاف حمام محل نمیرفتم، انگشت نمامی شدم، جائی لب تر کنی، مایه ریشخند زن و مرد و پیر وج وان میشویم جفتمان، قرص قمرم!...»
تازه عروس هجده ساله ناز و عشوه آمد، سقلمه به آنجای حاجی کوفت و گفت:
« تو که آردت را بیخته والکت را آویخته بودی، چراهوای دختر هجده ساله کردی، کوفت گرفته؟ »
«از خودت بپرس که این همه قشنگی رااز کجاآوردی؟ سینه چاکت شدم! به تلافی این ضعف، هرآرزوئی داری، عملی میکنم. تمام ثروتی را یک عمر کاسبی کرده و گردآورده ام، زیر پات میریزم و فدای نازت می کنم، سر تا قدمت رازیرسکه هام غرقه می کنم. تمام هستیم فدای یک تارگیس شبق گونت...»
« این هم مثل تعریف داستانهای تو خالی شب زفات است، جمع کن دکان و دستگاهت را، پیر از کارافتاده عنتر!...»
« نازنینکم، از شیرمرغ تا جان آدمیزاد، تو طبق میگذارم وت قدیمت میکنم. تو تنهادر باره راز سربه مهر شب زفاف مان جائی لب تر نکن...»
« من دوست دارم حاجیه خانوم شوم، همین هفته باید ببریم مکه، چند و چون هم بیاروی، همین الان میروم خانه مادرم، راز شب زفافت هم با نقاره سربازار جار زده میشود...»
وبازنقل است ازراویان شیرین سخن وطوطیان شکرشکن که ماهی چندپایان نیافته، کاروان مفصل حاجی الجاج راهی زیارت خانه خداشد. هودجی ازحریروبردیمانی وکنیزکانی حریرپوش، برای تازه عروسش درقلب کاروان راه انداخت.
حاجی الجاج چندین صندوق لبریزازسکه وچندین بارشترازشمش های طلابارزده بودتادرممالک عثمانی به طورقاچاق آب ومطاع نایاب دروطن، خریداری وقاچاقی واردوچندلاپهنادربازارقاچاقچیان چپاولگر، رتق وفتق کند. بعدبرای گمراه کردن عوام الناس، سروصورت وریشی هم به طلاجات بارگاه خداوندگاربمالدومتبرک کند، مشام جان راهم بابوی عرق وسط پاوزیربغل وکف پای اعراب وآفریقائیان معطرنماید. تازه عروسش راهم درفیض تمام این نعمات بیکران غوطه ورگرداند...
تمامی امورحج وزیارت بارگاه طلائی باریتعالا، همراخریدبسیاری کالای قاچاق به خیروخوشی وشادکامی صورت عمل به خودگرفت. زیارت گنبدبارگاه خداوندی وحاجیه خانم شدن هم به منزله ماه عسل نوعروس پنجه آفتاب، محسوب داشته شد.
زنگ کاروان راهی وطن گوش صحراراکرکرده بود. عصرگاهی کنارواهه ای اطراق کردندکه شبانگاه بمانند، خستگی راه ازتن بدرکنند، سیورساتی بیارایند، شب رابخوابندوصبح راهی راه شوند.
درمیان بزم وشادخواری غروبگاهی، حرامیانی، باچهره های پوشیده وشمشیر های آخته، به کاروان زدند. هریک جان خودبرداشت وبه صحرای بیکران زد. سرآخر مجلس بزم وشادخواری ماندوحاجی الحجاج ونوعروس جوان قرص قمرش.
سردسته ی حرامیان حاجی الحجاج راعریان وپیرهن حریربلندنوعروس راروی تنش پوشاند. تن بلوری نوعروس جلوی نگاه حاجی وسردسته ی حرامیان چون قمرشب چهارده می درخشید...
سردسته حرامیان بانوک شمشیردایره ای روی زمین خاکی رسم کرد، نیش شمیشرراروی شاه رگ حاجی الحجاج گذاشت وگفت:
« درتمام مدتی که بااین ماه پاره، جلوی چشمت جماع میکنم، بایددرون دایره برقصی، پاازدایره بیرون بگذاری، یارانم شقه شقه ات می کنند...»
حاجی الحجاج تمامی مدت تازه عروسش رازیردست وبال جوان یال ازکوپال دررفته سردسته حرامیان تماشاکردودرون دایره رقصید...»
کارتازه عروس باسردسته حرامیان تمام که شد، دستهارابه کمرزدوفاتحانه به حاجی الحجاج نزدیک شدویک سیلی آبدارروی بناگوشش کوبیدکه برق ازچشمش پراند...
حاجی کف دست روگوشش که زنگ زنگ میکرد، گرفت واشک درچشم گفت:
« این چه جورسیلی زدن بود؟ پرده گوشم راپاره کردی، بیرحم ظالم بلا!»
« آن چه جوررقصیدن بود، به کمرت بزند، زیارت بارگاه خدا! »
« مگرندیدی؟ باشمشیرتهدیدبه رقصیدنم کرد!»
« رقصیدن اجباری، باخوش رقصی باتمام وجودفرق دارد. توازته دل وانگارتوعروسی خود، خوش رقصی می کردی، مرتیکه ی جاکش!..»
تازه عروس جوان قشنگ، رواسب سردسته جوان حرامیان پریدوتوصحرای بیکران گم شدند....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد