آنچه در اينجا برنهادهام، برگرفته از نوشت و نويسى درازمدت ميانِ من و تنى چند از دوستان است.
نمىتوان آن را نقد ناميد، تا خود، چه رسد به نقدِ راديكال كه ما و فرهنگمان نيازمند آنيم.
اشارهيىست، ناخنك زدنى، حرفى فشردهتر از فشرده؛ انگوم ِ حرف! تا كه چيزى، باشد.
با اين اميدوارى كه "خواننده پرانتز باز مىكند"، گسستهاى مطلب را ناديده گرفتهام، چرا كه نخواستم بىاجازهى دوستان، حرفِ آنها را هم بياورم.
و همين جا بگويم: تركيبِ "نوشت و نويس" را، من، به موازاتِ "گفت و گو"، به جاى واژه ى (chat) ساختهام، كه پيشتر در تبادل فكرى كه با زندهياد كاظم اميرى داشتم به كار رفته است.
***
در جامعهيى كه فرهنگ آن، بر "عِرق" و "تعصب" و "سلطه" استوار است، كارِ نقدنويسى دشوار است. اين دشوارى، به ويژه آنگاه خود را نشان مىدهد كه قرار بر نقدِ "هويتِ مشترك"، يا همان "فرهنگ" باشد.
گريزى اما نيست؛ ما، بايد به اين پرسش پاسخ دهيم كه آيا بازتوليدِ مستمرٌ "استبدادِ شرقى" در جامعهى ما، امرى تصادفىست و يا ريشه در فرهنگمان دارد.
من برآنم كه روشنفكرمان، بايد به كارِ نقدى راديكال برخيزد، و در اين راه از هرگونه تعارف دست بردارد، و از هرگونه تقليلگرايى بپرهيزد. ورنه، تا هست همين خواهد بود.
🔵🔵
آنچه بخشهاى گوناگون فرهنگ ما را، از شعر و هنر، تا معمارى و اقتصاد (اقتصاد را تعمداً بخشى از فرهنگ دانستهام) و سياست به هم پيوند مىدهد، نگرشِ عرفانىِ ماست؛ نگرشى كه بيش از همه جا، درشعر و ادبيات ما خانه كرده است و خود را بروز مىدهد.
ما، هرچه قدر بخواهيد فلسفه (دنياى پرسشگرى) نداريم، و هرچه قدر بخواهيد عرفان (دنياى ارادت و پذيرش) داريم!
🔵🔵
فقدان فلسفه از يك سو، و سلطهى عرفان و شعرعرفانى از سوى ديگر، ما را از انديشيدنِ منطقى محروم كرده است.
ما، در گفت و گوهايمان به جاى حجت آوردن ضربالمثل نقل مىكنيم و به جاى استدلال شعر مىخوانيم. ما با شعر، مخالفمان را به زمين مىكشيم، و با شعر دوستمان را به اوج فلك مىكشانيم. در گفت و گوهايمان، آن چيزى كه حضور ندارد منطق است.
ما بلديم شعر بخوانيم
ما بلديم شعار بدهيم
ما بلديم پوزهى حريف را به خاك بماليم
ما بلديم از بشردوستىِ خود حرف بزنيم
ما بلديم خود را مفتخر و سربلند ببينيم
اما
ما بلد نيستيم گفت و گو كنيم.
ما، تازه مىخواهيم به تمرينِ گفت و گو بپردازيم، خود اگر معناى گفت و گو را بدانيم، چرا كه گفت و گو، حاصلِ نگاهِ فلسفى ست نه عرفانى.
ما عارفيم
حقيقت پيشِ ماست
ما، آن را كشف كردهايم
ما شاهدِ حقيقتيم
ما: انساندوستانِ عارف
ما سياستدانانِ عارف
ما اصلاحطلبان عارف
ما كمونيستهاى عارف
ما شعر مىخوانيم
ما عارفيم
ما مىدانيم!
🔵🔵
عرفان، در بن خود، "شيوه"يى براى انديشيدن نيست، بلكه"محتوا"يى در پى تجلىست.
فلسفه در بن خود، محتوايى براى بيان نيست بلكه "شيوه"يى براى انديشيدن است.
عارف، از همان نخست مىداند كه راه، او را به كجا خواهد برد. همهى سير و سلوك و كشف و شهود وى، براى آن است كه او، به همانجايى برسد كه خود، از پيش مىدانسته است.
"كشفِ" عارف، كشفِ حقيقتى غيرِمنتظره نيست، بلكه تجلى حقيقتى ازلى-ابدىست كه اين بار، او آن را دريافته است. براى رسيدن به اين حقيقت، "حقيقت معلوم"، نيازى به انديشه نيست، بلكه بايد به انجامِ مناسكى همچون رياضت كشى پرداخت.
پرسش، اساس فلسفه است. بن مايهى انديشهى فلسفى، جستن پاسخ براى "امر مجهول" است. فيلسوف، از آن رو فيلسوف است كه شك مىكند، همين است كه فلسفه (دستگاه هاى فلسفى) پيوسته دگرگون مىشود.
عارف، اگر شك كند، ديگر عارف نيست! همين است كه عرفان در طول تاريخ خود، پيوسته تكرار مىشود. تفاوتهايى كه در نحلههاى گوناگون عرفانى هست، تفاوتهاى بنيادى نيست، حال آنكه نگاه فلاسفه با يكديگر تفاوتهاى بنيادى دارد.
آنچه محصول كار عرفاست، مجموعهيىست از تأملاتى كه آنان در گذر سدهها داشتهاند، تأملاتى كه مىتواند برخاسته از هر زمانى باشد. مثلاً محتواى تذكرةالاولياء مىتواند مربوط به بعد از مقالات شمس باشد. گويى در عالم عرفان، همه با هم، در يك زمان حرف مىزنند، و همه هم، يك چيز را میگويند! اين است كه آثار عرفانى را مىتوان پس و پيش كرد.
در فلسفه اما چنين نيست، سخن هر فيلسوف، ناظر بر سخن فيلسوف (فيلسوفان) پيش از خود است. اين است كه تاريخ فلسفه، تاريخ نوشت و نويس، تاريخ گفت و گوى فلاسفه است.
اين است كه فلسفه تاريخ دارد.
اين است كه عرفان تاريخ ندارد.
🔵🔵
فقدان تاريخ -برخاسته از نوع نگرش عرفانى- در فرايند زندگى اجتماعى و سياسى ما هم جلوه گر است:
ما تاريخ نداريم، مشتى وقايع داريم كه اگر جا به جا هم شود اتفاقى نمىافتد!
🔵🔵
جاى انكار ندارد كه شعر، بخش مهمى از بار فرهنگى ما را به دوش كشيده است. اما اين، برترىيى براى شعر ما نيست. شاعر بايد شعر بگويد، نقاش هم نفاشى كند، و موسيقى دان به كار موسيقى بپردازد.
اگر قرار باشد موسيقىدان، كار شاعرى را به عهده بگيرد، شعر را حقير مىكند و از آن يك موجود كوتوله مىسازد. برعكس آن هم البته همين است: وقتى مىگوييم شعر كار نقاشى را انجام مىدهد، در واقع چشم خود را بر پرسشهايى كه يك نقاش در حوزهى كار خود با آن درگير است فرومىبنديم و عملاً هنرِ نفاشى را به سطحىترين معنى آن تقليل مىدهيم.
وانگهى: اين كه شعر ما وظايف ديگرى غير از شعر بودن را به عهده مىگيرد، نشان از سرشت جابرانهى ما دارد: اين از فرهنگ ماست كه هر كداممان بى هيچ سررشتهيى -تا آنجا كه زورمان برسد- رشتهى امورى را به دست مىگيريم و دربارهى همهى آن امور هم نظر "كارشناسى" مىدهيم. آن شعر، از اين فرهنگ برخاسته است. كشكول است، و در كشكول، چيز زيادى نمىتوان يافت.
سلطهى شعر ، شعر "كشكولى"، بر ساير حوزههاى فكرى، مرا به دنياى "نقد سلطه" مىكشاند. يعنى اگر قرار است با روحيهى سلطهگرى بستيزيم، اين ستيز را بايد از شعر آغاز كنيم. از ستيز با روح سلطهگر شعر.
از سدهى ششم هجرى، رشد "تفكرِ عرفانى"، مهلكترين ضربهها را به تفكر منطقى، به فلسفه، وارد آورد و آن اندك نگاه تجربى و خردگراى شعر ما را نيز به نابودى كشاند.
فلسفه كه مىتوانست جدىترين نقاد شعر، و لاجرم بهترين ياور آن باشد، يك سره نابود شد.
فيلسوف، بهترين دوست زبان است. فلاسفه، بسيار بيش از شاعران نسبت به زبان حساساند.
زبان ما بيمار است. زبان فارسى بيمار است. اين زبان بيمار، شايد به كار شاعران بيايد، كه در جست و جوى ابهاماند، اما به كار انديشيدن نمىآيد.
زبانِ تمثيلى، و كلىگويىهاى عارفانه، زبان ما را بيمار كرده است.
شعرما، سرشار از تمثيلات شاعرانه و عارفانه، عارفانهى شاعرانه، به زبان خيانت مىكند.
شعر ما، به انديشه خيانت مىكند.
🔵🔵
منطق، ابزارى براى سنجيدن حقيقت است، و اين همان چيزىست كه عرفان از آن مىگريزد و بانگ برمىآورد كه :
"رهِ دور و دراز است اين، رها كن
"چو موسى يك زمان ترك عصا كن
"ز دورانديشىِ عقل فضولى
"يكى شد فلسفى، ديگر حلولى
يعنى اگر از منطق، از عقلانيت حرف بزنى، مىشوى فيلسوف، يك چيزى شبيه كافر!
اين را، شيخ محمود شبسترى مىگويد، عارف برجستهى معاصر حافظ، و از همان زمان، عارفان برجستهى ديگرى بر آن شرح نوشتهاند تا مبادا حرف شيخ نافهميده بماند و كسانى به دنبال عقل و منطق بروند و نعوذبالله، گمراه شوند!
🔵🔵
همين اكنون، دارم به موسيقى ملايمى گوش مىدهم. مىخواهم، همچنان كه اين چند سطر را مىنويسم، يك سوى دلم نيز با موسيقى باشد.
تقريباً، آنچه را خواننده مىگويد نمىشنوم. اما -چون موضوع اين نوشت و نويس است- متوجه كلمات "مولانا" و "شمس" مىشوم. ترانه را دوباره گوش مىكنم: بدگويى از عشقهاى زمينى و علايق دنيوى ست:
"گرچه اين دلبستگىهاى زمينى خوب نيست
و:
"نيست مولانا جهان از شمس تبريزى پر است
به نوشت و نويس خودمان برمىگردم. و آه مىكشم:
مثل آب كه دنياى ماهى را پر كرده است، عرفان، در تمام منافذ فرهنگى ما نفوذ كرده است.
ما از بام تا شام، و از شام تا بام، به وسيلهى افكار عرفانى بمباران مىشويم. نمىدانم يكى از اين به قول فروغ "عارفان پاك بلندانديش" پيدا نمىشود كه بگويد: "بابا، سر سوزنى هم فضاى تنفس براى ديگران بگذاريد!"
*به نقل از "آوای تبعید" شماره ۴