logo





سربازها

سه شنبه ۵ تير ۱۳۹۷ - ۲۶ ژوين ۲۰۱۸

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
کافه سلف سرویس است. فنجان قهوه م را می گیرم، برمی گردم بیرون، جلوی کافه ده پانزده میز گرد فلزی، هرکدام باسه صندلی سبک فلزی چیده اند. میز و صندلی هادر یکی از کناره های سالن بزرگ راه آهن اصلی شهراست. این ایستگاه میعادگاه تمام قطارها و آدم های رنگ وارنگ اروپا و تقریبا جهان است.
میان میزها چشم چرانی می کنم، کناریک میز رودررو تقریبا زیر ساعت معروف به ترف پوکت (میعادگاه ) رو صندلی می نشینم. این ساعت تمام قدنمای بزرگ تو شهر معروف به ساعت ترف پوکت است. هرکس از هر شهر و هر جای کشور بخواهد کسی را توایستگاه اصلی راه آهن ملاقات کند، قرار دیدار را زیر ساعت ترف پوکت میگذارند. یا دیگرانی که ازکشورهای دیگراروپا می آیند و می خواهند بروند پیش دوست ها وآشناهاشان، قرار دیدارشان را زیرساعت ترف پونکت میگذارند.
سالن بزرگ و دور اطراف ساعت قدنمای ترف پونکت، یک محوطه بین المللی است. میتوانی همه جور واز هر رنگ و نژاد و سنتی، تو این محوطه ببینی.
هر از گاه، یک فنجان کاپوچینوی خود را از این کافه می گیرم، کنار یکی از میزهای رو به رو و تقریبا زیر ساعت قدنمای ترف پونکت می نشینم، نوشیدن قهوه را خیلی طولانی و نرم نرم مزمزه میکنم، میروم تو سیر آفاق وانفس آدم های تقریبا سراسر جهان...
هر بار یک سوژه برای نوشتن از میان این دریای پر خروش بین المللی در می آورم. امروز اول میروم تو نخ قیافه و تیپ زن و مردها و کودکان. تیپ و قیافه و لباس و حرکات مردم سوئیس خیلی جذبم می کند. بر خلاف مردم آمریکا که نود درصدشان بشکه ای و به اندازه ی سه نفرند، اغلب مردم سوئیس، مخصوصا زنها، تو دل برو، خوش لباس، ترکه ای، کشیده، بدون گوشت و گل اضافی و شکم های بالازده ی آیخته اند. لبخند ملایمی گوشه لبهاشان دارند و با همان لبخند، سر تکان میدهند. بر خلاف زنهای ایران، اخمو واز همه طلبکار نیستند. غم غربت خیلی فشارم که میدهد، می آیم ترف پونکت، لبخند و به احترام سرتکان دادنشان، دل تنگی هام را کمی تعدیل می کند.
امروز سوژه بکر دیگری تو خودش غرق واز همه ی آدمها و جریان های دیگر منفکم می کند. ده بیست سرباز باکوله بار و اسلحه های مدرنشان، تفنگی بین کلاش وژث، پیداشان می شود. گویااز پادگان یا شهری دیگر می آبند. ترف پونکت شان زیر ساعت قدنماست. همه ی سربازها دور هم حلقه مبرنند. طبق معمول و روحیه ی جوان سربازی، شروع می کنند به بگو بخند و شوخی و قهقهه زدنهای پر صدا. سربازها یکی یکی یا چند نفر باهم، انگار میروند خانه هاشان. سوئیس ارتش رسمی ندارد. تو جنگ جهانی دوم بی طرف و تنها کشور اروپائی است که هیچ حمله ای بهش نمی شود. همه ی جوانها باید حدود شش ماه دوره ی سربازی را بگذرانند. در پایان دوره خدمت سربازی اسحله شان را میبرند خانه. باید تا آخر عمر سلاح را نگهداری و هر وقت لازم شداز کشور دفاع کنند. همه تا آخر عمر سربازند و تو خانه اسلحه دارند. تا حالا نشنیده م کسی تو نزاعها و بگو مگوهای خصوصی و قوم و قبیله ای، از سلاحهای تو خانه استفاده کند و خون ار دماغ کسی آمده باشد. اگر تو کشور عزیز ما بود، بااین سلاحها، همه هم دیگر را قتل عام میکردند. می گویند آدمها هر چه را که لایقش هستند، بهشان داده میشود.
گروه سربازها میروند، تنها یک سرباز مانده است. جوان بلند قد و کشیده، با زلف های نیمه بور، بدون یک ذره شکم و پیه اصافی و خنده رو، کیسه کوله بارش را کنار خودسر پا گذاشته و قوطی آبجویش را هر از گاه سر می کشد. انگار منتظر کسی است.
یک دختر سفید بالابلند باریک اندام بلوند، با همان خنده زنهای سوئیس پیداش می شود. از پشت سر، چشمهای سرباز را می گیرد. سرباز برمی گردد، مدتی دراز هم را درآغوش می کشند، هم را ناز و نوازش می کنند و می بوسند.
سرباز یک قوطی آبجو از کوله بارش بیرون می کشد، درش را باز و تقدیم دخترمی کند. سرباز سلاحش را جلوی پای خود و دختر، رو زمین می گذارد، هر دو از دو طرف، پنجه پاهای خود را رودو لبه ی اسلحه می گذارند، می نوشند، قهقهه میزنند، هم رادر آغوش می کشند، می بوسند و نوازش می کننند...
تو حرکات شان دقیق می شوم و با خود فکر می کنم:
« اگر تمام سربازهای جهان اینطور بودند، دنیا قرنها پیش گلستان شده بود...افسوس....»




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد