من و وهاب تصادفا یک روز تو اداره استخدام و همان ماه اول رفیق ششدانگ شدیم. پاتوق نیم ساعت پیش از شروع کار اداری هر دو نفرمان شد آبدارخانه. من مجرد بودم و تو آبدارخانه صبحانه می خوردم. آبدارخانه دار برام املت درست میکرد. وهاب دواستکان چای می نوشید و باهم گپ میزدیم. نفسی گرم و مطالعات ادبی و تاریخی داشت و تعریف های خوبی می کرد. جوانکی تازه از سربازخانه مرخص و بلافاصله وارد اداره شده و هنوز چشم و گوش بسته بودم. پام رابه اطاق زنده یا دسیاوش کسرائی کشاند. چند سال با مثلا شعرهام وقتش را می گرفتم، با برخوردی خوش و حوصله تمام راهنمائیم می کرد...
وهاب در رابطه با حزب بازی چند صباحی تو شهرشان زندانی شده بود. از کار معلمی مدرسه ابتدائی اخراج و راهی تهران و با توصیه هم حزبی هاش تو اداره استخدام شده بود. نفس گرمش پرسه زن دنبال ادبیاتم کرد. از بچگی هم کرم کتاب بودم. جز سرگرمی و لذت بردن، هیچ راه و هدف دیگری رااز خواندن کتاب دنبال نمی کردم. هر چه دم دستم میامد، بولدورزوار می خواندم: امیرارسلان، عاق والدین، ملک جمشید، نجما، عشق وانتقام، عشق و شمشیر و کتابهای ذبیح الله منصوری را از کتابهای کیلوی سه تومن انتشارات گوتنبرگ می خریدم و می خواندم. وهاب و جلسات اطاق زنده یاد کسرائی مطالعاتم را هدف دار کرد. به طرف اشعار فریدون توللی، میعنی کرمانشاهی، مهدی سهیلی، عصیان، اسیر، دیوار فروغ فرخزاد و اشعار سیاسی و پرمایه تر کسرائی، نیما، نادرپور، مشیری، اخوان، شاملو و تولدی دیگر هدایتم کرد.
تو یکی از نشست های صبحانه آبدارخانه، غزلی از مهتاب نامی خواندم و تعریف کردم. سرخوشانه خندید، سرطاسش را به نشانه تائید تکان داد. وهاب پام را به دو تا قهوخانه توشاه آباد (کنار سینما سعدی واول کوچه ای روبه روی کافه نادری) باز کرد. شاعرها و نویسنده های دست دوم عصرها دور میزی جمع میشدند و شعرهاشان را میخواندند. تو جلسات قهوه خانه ها فهمیدم وهاب با تخلص مهتاب، غزلهای خوبی میگوید. حالا دیگر هر دو نفرمان مشتریهای دائم بیشتر جلسات ادبی و فرهنگی شده بودیم. وهاب گرفتار نان و آب زن و بچه و روزمرگی ها شد و شعر و شاعری را کنار گذاشت، اما مطالعه و بحث های ادبیش را تاآخر عمر دنبال کرد...
چندنفرازجوانهای مجرداداره خیلی باهم قاطی شدیم. تنهاوهاب توگروه ماازدواج کرده بود. برخلاف من کم حرف ونجوش، وهاب روابط اجتماعی خوبی داشت. باخیلی ها، ازمستخدم وآبدارخانه دارتاآدمهای حوزه مدیریت عامل، آشنائی برقرارکرده بود. هرکس هرگیروگرهی توکارش داشت، براش بازمیکرد. هیچ جورچشم داشتی نداشت. یک شازده قجری سطح بالای عشقی تواداره داشتیم. آشپزوراننده شخصی داشت. پول قرض می کردومجلس عیاشی راه می انداخت. کمرکش بیشتربرجهاپولش ته میکشیدودست به دامن وهاب می شد. وهاب می گفت:
« چک بکش، شازده»
« چک چیقدری بکشم؟ »
« کمرکش برجه شازده، یه چک پنجاتومنی واسه سربرج بکش که از حقوقت کم شه، چل تومن نقددستتومیگیره. »
وهاب چک رابه آبدارچی میداد، چهل تومن می گرفت وتحویل شازده میداد. هربرج چندفقره ازاینطورچکهاازبالائیهامی گرفت، پول بهره کم شده راازآبدارچی میگرفت وتحویلاشان میداد.
ماجوانک هام هرجورگیروگرفتاری ئی داشتیم ، حلال مشکلاتمان وهاب بود. انواع سوءاستفاده هاراازش می کردیم. لقب دولت بهش داده بودیم. می گفت:
« هرکی هراشکالی داره فقط اشاره کنه، تموم رئیس روئساروتومشتم دارم. اخم کنن، خرده فرموناشونوانجام نمیدم. خودشونم خوب میدونن، هرچی ازشون بخوام، انجام میدن.
همین شازده عشقی هفته پیش پنجاتومن نزول کردورفت آپارتمان عشقش. تاخرخره ش نوشیدوتاخروسخون عشق کرد. بدمصب مست، شورت قرمزعشقشوعوضی پوشید، شوفره رسوندش خونه. لنگ ظهربیدارکه شد، خانومش لحافوپس زدوشورت قمزودید. شازده فرارکردتواداره ودست به دامن من شد. خانومش بادخترش اومدن اداره که شهیدش کنن. کشوندمشون تواطاق شازده ودروبستم. باهزاردوزوکلک وعزوالتماس تموم تقصیراروگردن خودم انداختم وراهی خونه شون کردم. »
« دولت جونم، یه مرخصی استعلاجی میخوام که باعشقم برم دریاکنار. »
« شازده یه دسته برگه مرخصی استعلاجی سفیدامضا شده ی شرکت نفت توکشوش داره، ده دقیقه دیگه یکیشومیگذارم کف دستت، یه ماهم خواستی، توش بنویس. »
« دولت جونم، همه ی همدوره ایهام حکمی شدن، من دوسه ساله هنوزم همینجوری روزمزدم. پس کی میخوای به دردمون بخوری؟ »
« بهت قول میدم، ماه تموم نشده، حکمت توجیبته. حوزه مدیریت عامل تومشت خودمه. واسه هرکدومشون صدتاخرده فرمون اجراکرده م، حساب دستشونه. »
« آق دولت، این دکترمغازه ای توبیمارستان آپاداناکه مال کارمندای اداره ست، خیلی دندون گرده، هرکلکی میزنم چندروزمرخصی استعلاجی بگیرم نمیده، میگی چیکارش کنم؟ »
« فرداصبح میری بیمارستان. پشت دراطاقش نوک بینی توخوب میمالی وقرمزش میکنی، داخل اطاقش که شدی، یه عطسه بکن وبگوآمفلانزاگرفته م. بهت میگه جلونیا، همون کناردربگو، چن روزمرخصی استعلاجی برات بنویسم؟ »
« دولت جون، توخیلی ازگرفتاریای همه مونورفع ورجوع کردی، بچه هامبگن دوست داربم امشب توبزمی که توکافه آقارضاسهیلاداریم، کنارمون باشی. درضمن بیستم برجه وکفگیرگروهمون ته دیگ خورده، یه پنجاچوقم واسه مون جورکن. یه تیکه تورکردیم عینهوچراغ میدرخشه، میخوایم جماعتی بریم خونه عباس عالیه، افتخاربده و امشب دررکاب باشیم. »
« بعداینهمه سال هنوزنفهمیدین؟ من زن وبچه دارم واهل این فرقه ها نیستم. نوش جونتون. یکی تون یه چک بنویسه، الان بده من، ده دقیقه دیگه پول تومشت تونه. »
« دولت جون، ماهمه مون کارمنددون پایه ودست به دهنیم، نمیتونیم واسه ده روزده تومن نزول بدیم. اینوچیکارش میکنی؟ »
« آدم دست به دهن دنبال میزآقارضاسیهلاومیخواری والواطی نمیره. بی مایه فطیره. آبدارچی میتونه به خاطرمن فقط پنج تومنشو تخفیف بده. »
« خیلی خب، اینم چک. پس بیاچندگیلاس بندازبالا، بعدشم میرسونیمت خونه. »
« بازم نفهمیدین من اهل گیلاس ومی واین حرفام نیستم؟ »
« دولت جون، پس لااقل این سیگاروینستونوبگیروبه سلامتی همه مون،دودکن، دوست دارم دستموپس نزنی. »
«بابا! همین دودودم سیگاراتونم داره خفه م میکنه. من کی سیگارکشیدم که دفه دومم باشه! »
«دولت جون، شنفتیم اون ماموت معروفه،داستان نویسه رومی گم، پسرعموته، درست میگن؟»
« آره، پسرعموی اصل اصلیم. »
« پس واسه چی تاحالابهمون نگفتی رنده؟ حالاازاین پسرعموت چی خبر؟ می بینیش، یامحلت نمی گذاره؟ »
« هفته ای یه مرتبه توخونه خودم ودوستا، یاعلیشاعوض، یه جلسه دودودم داریم. من گاهی وقتا باپسرعموی عزیزم، فقط ازاونجوردودودمامیزنم. »
بازتصادفامن ووهاب یک روزحکم بازنشستگی مان راگرفتیم. وهاب همان روزکه حکم بازنشستگیش راگرفت سکته کرد. پسرعموش ماموت راگاهی توکانون نویسندگان میدیدم، بهش گفتم:
« وهاب سکته کرده وتوخانه ش بستریه. »
مثل همیشه هاج وواج وانگارخمار، گفت« ها، پسرعموم، باشه، میرم دیدنش. »
چندی بعدبهش گفتم « وهاب مردوختمش توفلان مسجده. »
« ها، پسرعموم، باشه، میرم ختمش. »
« فردامراسم هفتم وهابه. »
« ها، پسرعموم، باشه، میرم هفتمش. »
« فردامراسم چهلم وهابه. »
« ها، پسرعموم، باشه، میرم چهلمش. »
ماموت ککش نگزید، توهیچکدام ازمراسم پانگذاشت. فقط تنهاماگروه دوستای مسجدومیخانه ش زیرتابوتش راگرفته بودیم....
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد